🌹
🌸🌹
🌹🌸🌹
🌸🌹🌸🌹
🌹🌸🌹🌸🌹
#نسل_سوخته🥀
#پارت_چهل_پنجم✨
سحری خوردم و از آشپزخونه اومدم بیرون ... رفتم برای نماز شب وضو بگیرم ... بی بی
به سختی سعی می کرد از جاش بلند شه ...
- جانم بی بی؟ ... چی کار داری کمکت کنم؟ ...هیچی مادر ... می خوام برم وضو بگیرم ... اما دیگه جون ندارم تکان بخورم ...
زیر بغلش رو گرفتم و دوباره نشوندمش ... آب آوردم و یه پارچه انداختم روی پاش تا
لباس هاش موقع وضو گرفتن خیس نشه ...
- بی بی ... حاال راحت همین جا وضو بگیر ...
دست و صورتش رو که خشک کرد ... جانمازش رو انداختم روی میز ... و کمک کردم
چادر و مقنعه اش رو سرش کنه ...
هنوز 45 دقیقه وقت برای نماز شب مونده بود ... اومدم برم که متوجه شدم دیگه بدون
کمک نمی تونه حتی نماز بخونه... گریه ام گرفته بود ... دلم پیش مهر و سجاده ام بود
و نماز شبم ... چند لحظه طول کشید ... مثل بچه ها دلم می لرزید و بغض کرده بود ...
رفتم سمت بی بی ... خیلی آروم نماز می خوند ... حداقل به چشم من جوون و پر انرژی
... که شیش تا پله رو توی یه جست می پریدم پایین ...
زیرچشمی به ساعت نگاه می کردم ... هر دقیقه اش یه عمر طول می کشید ...
- خدایا ... چی کار کنم؟ ... نیم ساعت دیگه بیشتر تا اذان نمونده ... خدایا کمکم کن
... حداقل بتونم وتر رو بخونم ...
آشوبی توی دلم برپا شده بود ... حس آدمی رو داشتم که دارن عزیزترین داراییش رو
ازش می گیرن ... شیطان هم سراغم اومده بود .ولش کن ... برو نمازت رو بخون ... حاال الزم نکرده با این حالش نمازمستحبی بخونه
... و ...
از یه طرف برزخ شده بودم ... و از وسوسه های شیطان زجر می کشیدم ... استغفار می
کردم و به خدا پناه می بردم ... از یه طرف داشتم پر پر می زدم که زودتر نماز بی بی
تموم بشه ... که یهو یاد دفتر شهدام افتادم ...
یکی از رزمنده ها واسم تعریف کرده بود ...
- ما گاهی نماز واجب مون رو هم وسط درگیری می خوندیم... نیت می کردیم و اهلل
اکبر می گفتیم ... نماز بی رکوع و سجده ... وسط نماز خیز برمی داشتیم ... خشاب
عوض می کردیم ... آرپیجی می زدیم ... پا می شدیم ... می چرخیدم ... داد می زدیم
... سرت رو بپا ... بیا این طرف ... خرج رو بده و ... و دوباره ادامه اش رو می خوندیم ...
انگار دنیا رو بهم داده بودن ... یه ربع بیشتر نمونده بود ... سرم رو آوردم باال ... وقت
زیادی نبود ...
- خدایا ... یه رکعت نماز وتر می خوانم ... قربت الی اهلل ... اهلل اکبر ...
حواسم به بی بی و کمک کردن بهش بود ... زبانم و دلم مشغول نماز ... هر دو قربت الی
اهلل...
اون شب ... اولین نفر توی 40 مومن نمازم ... برای اون رزمنده دعا کردم ...
#ادامه دارد......
🌹@Modafeonrohzeynab 🌹
🌹
🌸🌹
🌹🌸🌹
🌸🌹🌸🌹
🌹🌸🌹🌸🌹
#نسل_سوخته🥀
#پارت_چهل_ششم✨
چند شب بعد ... حال بی بی خیلی خراب شد ... هنوز نشسته ... دوباره زیر بغلش رو
می گرفتم و می بردمش دستشویی ... دستشویی و صندلی رو می شستم ... خشک می
کردم ... دوباره چند دقیقه بعد ...
چند بار به خودم گفتم ...
- ول کن مهران ... نمی خواد اینقدر پشت سر هم بشوری و خشک کنی ... باز ده دقیقه
نشده باید برگردید ...
اما بعد از فکری که توی ذهنم می اومد شرمنده می شدم...
- اگه مادربزرگ ببینه درست تمیز نشده و اذیت بشه چی؟ ... یا اینکه حس کنه سربارت
شده ... و برات سخته ... و خجالت بکشه چی؟ ...
و بعد سریع تمیزشون می کردم ... و با لبخند از دستشویی می اومدم بیرون ...
حس می کردم پشت و کمرم داشت از شدت خستگی می شکست ... و اونقدر دست
هام رو مجبور شده بودم ... بعد از هر آبکشی بشورم ... که پوستم خشک شده بود و می
سوخت ... حس می کردم هر لحظه است که ترک بخوره ...
نیم ساعتی به اذان ... درد بی بی قطع و مسکن ها خوابش کرد ... منم همون وسط ولو
شدم... اونقدر خسته بودم ... که حتی حس اینکه برم توی آشپزخونه ... و ببینم چیزی
واسه خوردن هست یا نه ... رو نداشتم ...نیم ساعت برای سحری خوردن ... نماز شبم رو هم نخونده بودم ... شاید نماز مستحبی
رو می شد توی خیلی از شرایط اقامه کرد ... اما بین راه دستشویی و حال...
پشتم از شدت خستگی می سوخت ... دوباره به ساعت نگاه کردم ... حاال کمتر از بیست
دقیقه تا اذان مونده بود ... سحری یا نماز شب؟ ... بین دو مستحب گیر کرده بودم ...
دلم پای نماز شب بود ... از طرفی هم، اولین روزه های عمرم رو می گرفتم ... اون حس
و یارهمیشگی هم ... بین این 2 تا ... اختیار رو به خودم داده بود ... چشم هام رو بستم
...
- بیخیال مهران ...
و بلند شدم رفتم سمت دستشویی ... سحری خوردن ... یک - صفر ... بازی رو واگذار
کرد ...
#ادامه دارد......
🌹@Modafeonrohzeynab 🌹
امشب که شب مبعث احمد باشد🌹
مشمول همه عطای سرمد باشد🌹
یارب چه شود طلوع صبح فردا🌹
صبح فرج آل محمد باشد🌹
♥️عید بزرگ مبعث مبارک♥️
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ🌸
#مُدافِعِ_حَرَمَم
#بِہعِـۺـقِدُخـٺِشیرِ_خُدا ☘
•┈┈••✾•✨✨•✾••┈┈•
🌹@Modafeonrohzeynab🌹
•┈┈••✾•✨✨•✾••┈┈•
☆ بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ ☆
♡دعای عهد♡
💠اللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ،💠 و رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ،💠 و رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ،💠 و مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ،💠 و رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ،💠 و مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، 💠والْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ،💠 و بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ،💠 یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، 💠و بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، 💠یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ،💠 و یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، 💠یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ،💠 یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.💠
اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ،💠 صلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ،💠 عنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها،💠 سهْلِها وَ جَبَلِها، 💠و بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، 💠و مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ،💠 و أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ.💠 أللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا،💠 و ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، 💠لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً.💠 اللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، 💠والذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ،💠 والسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ.💠
اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، 💠فأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى،💠 شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى،💠 ملَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى.💠 اللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ،💠 واکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، 💠و عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ،💠 و أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، 💠و أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، 💠واعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ،💠 فإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ:💠 ظهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، 💠فأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک💠
حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، 💠و یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ،💠 واجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ،💠 و مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ،💠 و مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، 💠و سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ،💠 واجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ،💠 اللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ،💠و مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ،💠 وارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ،💠 اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، 💠و عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، 💠إنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، 💠برَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.💠
☆اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان☆ِ
☆اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان☆ِ
☆اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان☆
ِ♡ اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرج♡
♢سلامتی مولا مون صاحب الزمانصلوات♢
┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
@Modafeonrohzeynab
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
#سواد_زندگی
استادشجاعی
🌺🍃خدائی که هیچ نیازی به تو ندارد، اما به تو مهرورزی میکند. این خیلی قشنگ است. چون خالص است. این مسئله خوب و بد هم ندارد.
❤️خدا خوبها را که یک طور دیگر دوست دارد.
😍در مورد بدها هم که گناه میکنند نقل است که اگر گناهکاران که با من قهر کرده اند، میدانستند من چقدر به شوق آشتی آنها نشسته ام از شوق من میمردند.
❤️🍃این خدای ماست. قرآن فرمود: «یُبَدِّلُ اللَّهُ سَیِّئاتِهِمْ حَسَناتٍ= خدا بدی هایتان را به حسنات تبدیل می کند».
❣خدا همه را دوست دارد. بعد تازه میگوید که با من هم شاد باشید و از یاد من لذت ببرید.
این خیلی مهم است. یعنی شما باید یک ذائقۀ مناسب با معشوق داشته باشید که وقتی میگویید «بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ* الْحَمْدُ لِله رَبِّ الْعالَمین یا سبحان الله* لا اله الا الله» کام شما به لذت برسد و آن حس قشنگ به شما دست بدهد. این یک اثر طبیعی است. یعنی آدم وقتی کسی را دوست دارد، نمیخواهد همیشه یک چیزی از او بگیرد. میگوید من بالاخره میخواهم پنج دقیقه با او تلفنی صحبت کنم. میخواهم ده دقیقه او را ببینم.
👌خود این دیدن و حرف زدن، مقصود است. قرار نیست بده و بستانی باشد، خود حرف زدن مورد نظر است.
✅بنابراین، کارهایت را هم به خدا بفروش. بدبختی آدمها این است که وقتی آن طرف میروند، میفهمند که چقدر میتوانستند با این خدا، انبیاء، صدیقین، شهدا و صالحین شاد و خوشبخت باشند،
😔ولی بعدا می بینند که یک عمر با اینها قهر بودند. یعنی از عزیزترین، باحالترین، پر عشق و محبتترین افراد، میترسیدند. این از بیمعرفتی است.
🌹
🌸🌹
🌹🌸🌹
🌸🌹🌸🌹
🌹🌸🌹🌸🌹
#نسل_سوخته🥀
#پارت_چهل_هفتم✨
خاله اومد ... مادربزرگ رو تحویل دادم و رفتم مدرسه ... توی مدرسه ... مغزم خواب بود
... چشم هام بیدار ... زنگ تفریح... برای چند لحظه سرم رو گذاشتم روی میز ... و با
صدای اذان ظهر ... چشم هام رو باز کردم ... باورم نمی شد ... کل ساعت ریاضی رو
خواب بودم ...سرم رو بلند کردم ... دستم از کتف خواب رفته بود و صورتم قرمز شده بود ... بچه ها
همه زدن زیر خنده و متلک ها شروع شد ...
- ساعت خواب ...
- چی زده بودی که هر چی صدات کردیم تکان هم نمی خوردی؟ ... همیشه خمار
بودی ... این دفعه کال چسبیدی به سقف ...
و خنده ها بلندتر شد ... یکی هم از ته کالس صداش رو بلند کرد ...
- با اکبری فامیلی یا کسی سفارشت رو کرده؟ ... دو بار که بچه ها صدات کردن ... دید
بیدار نشدی گفت ولش کنید بخوابه ... حاال اگه ما بودیم که همین وسط آتیش مون
زده بود ...
- راست میگه ... با هر کی فامیلی سفارش ما رو هم بکن...
هنوز سرم گیج بود ... باور نمی کردم که اینطوری بی هوش شده باشم ... آقای اکبری
با اون صدای محکم و رساش درس داده بود ... و بچه ها تمرین حل کرده بودن ... اما
برای من ... فقط در حد یک پلک بر هم زدن گذشته بود ... قانون عجیب زمان ... برای
اونها یک ساعت و نیم ... برای من، کمتر از دقیقه ...
رفتم برای نماز وضو بگیرم ... توی راهرو ... تا چشم مدیر بهم افتاد صدام کرد ...
- فضلی ...
برگشتم سمتش و سالم کردم ... چند لحظه ایستاد و فقط بهم نگاه کرد ... حرفش رو
خورد...هیچی ... برو از جماعت عقب نمونی ...
ظهر که رسیدم خونه ... هنوز بدجور خسته بودم... دیگه رمق نداشتم ... خستگی دیشب
... مدرسه و رفت و آمدش... دهن روزه و بی سحری ...
چند دقیقه همون طوری پشت در نشستم ... تمرکز کردم روی صورتم ... که خستگی
چهره ام رو مخفی کنم ...
رفتم تو ... خاله خونه بود ... هنوز سالم نکرده ... سریع چادرش رو سرش کرد ...
- چه به موقع اومدی ... باید برم شیفتم ... برای مامان یکم سوپ آورده بودم ... یه کاسه
هم برای تو گذاشتم توی یخچال ... افطار گرم کن ... می خواستم افطاری هم درست
کنم ... جز تخم مرغ هیچی تو یخچال نبود ... می سپارم جالل واست افطاری بیاره ... و
...
قدرت اینکه برم خرید رو نداشتم ... خاله که رفت ... منم لباسم رو عوض کردم ... هنوز
نشسته بودم ... که مادربزرگ با شوک درد از خواب پرید ...
#ادامه دارد.....
🌹@Modafeonrohzeynab 🌹
🌹
🌸🌹
🌹🌸🌹
🌸🌹🌸🌹
🌹🌸🌹🌸🌹
#نسل_سوخته🥀
#پارت_چهل_هشتم✨
چقدر به اذان مونده بود ... نمی دونم ... اما با خوابیدن مادربزرگ ... منم همون پای
تخت از حال رفتم ... غش کرده بودم ... دیگه بدنم رمق نداشت که حتی انگشت هام رو
تکان بدم ... خستگی ... گرسنگی ... تشنگی ...صدای اذان بلند شد ... الی چشمم رو باز کردم ... اما اصال قدرتی برای حرکت کردن
نداشتم ... چشمم پر از اشک شد...
- خدایا شرمندتم ... ولی واقعا جون ندارم ...
و توی همون حالت دوباره خوابم برد ... ضعف به شدت بهم غلبه کرده بود...
باغ سرسبز و بی نهایت زیبایی بود ... با خستگی تمام راه می رفتم که صدای آب ... من
رو به سمت خودش کشید ... چشمه زالل و شفاف ... که سنگ های رنگی کف آب دیده
می شد ... با اولین جرعه ای که ازش خوردم ... تمام تشنگی و خستگی از تنم خارج
شد ...
دراز کشیدم و پام رو تا زانو ... گذاشتم توی آب ... خنکای مطبوعش ... تمام وجودم رو
فرا گرفت ... حس داغی و سوختگی جگرم ... آرام شد ... توی حال خودم بودم و غرق
آرامش ... که دیدم جوانی باالی سرم ایستاده ... با سینی پر از غذا ...
تقریبا دو ساعتی از اذان گذشته بود که با تکان های آقا جالل از خواب بیدار شدم ...
چهره اش پر از شرمندگی ... که به کل یادش رفته بود برام غذا بیاره ...
آخر افطار کردن ... با تماس مجدد خاله ... یهو یادش اومده بود ... اونم برای عذرخواهی
واسم جوجه کباب گرفته بود ...
هنوز عطر و بوی اون غذا ... و طعمش توی نظرم بود ... یکم به جوجه ها نگاه کردم ...
و گذاشتمش توی یخچال ... اونقدر سیر بودم ... که حتی سحر نتونستم چیزی بخورم...
توهم بود یا واقعیت؟ ... اما فردا ... حتی برای لحظه ای گرسنگی و تشنگی رو حس
نکردم ... خستگی سخت اون مدت ... از وجودم رفته بود ...
افتخار خورده شدن ... افطار فردا ... نصیب جوجه های داخل یخچال شد ...
هر چند سر قولم موندم ... و به خاله نگفتم ... آقا جالل کال من رو فراموش کرده بود ...
#ادامه دارد.....
🌹@Modafeonrohzeynab 🌹