eitaa logo
🇵🇸🥀مدیران طرح ثامن 🥀🇵🇸
111 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
4هزار ویدیو
218 فایل
/اطلاع رسانی ✔ +محتوا بصیرتی /🎤🕪 ارتباط با مدیر کانال @I_Moazeni
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 ✍️ ﺷﺨـﺼﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﺷـﯿﻦ ﺷﺨﺼﯽ ﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻣـﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩ‌ﻫﺎﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ‌ ﺷﻬﺮ ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪ‌ﺍﯼ ﻣﺸﺎﻫـﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸــﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳــﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐـﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸـــﻐﻮﻝ ﭼِــرﺍ. ﺍﺯ ﺩﯾـﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤـﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑُــﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼـــﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ و ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣـﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ؟! ﭼـﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺳـﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧــﯽ ﻣﯿـﺰﻧﻢ ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﺸــﻮﻧﺪ ﺣﺎﻝ ﻭﻗـﺘﯽ ﻣﻦ را صدا میزند ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻤــــﺘﺶ ﻧﺮوم ﺍﺯ ﮔــﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫـــﻢ ﮐﻤـــﺘﺮم!
🌿🌿🌿 فردی که مقیم لندن بود، تعریف می‌کرد که یک روز سوار تاکسی می‌شود و کرایه را می‌پردازد. راننده بقیه ی پول را که برمی‌گرداند، ۲۰ پنس اضافه‌تر می‌دهد! می‌گفت: چند دقیقه‌ای با خودم کلنجار رفتم که ۲۰ پنس اضافه را برگردانم یا نه. آخر سر بر خودم پیروز شدم و ۲۰ پنس را پس دادم و گفتم: آقا این را زیاد دادی. گذشت و به مقصد رسیدیم. موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت: آقا از شما ممنونم. پرسیدم: بابت چه؟ راننده گفت: می‌خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید، خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر ۲۰ پنس را پس دادید، بیایم. فردا خدمت می‌رسم! آن فرد می‌گفت: ماشين كه رفت؛ تمام وجودم دگرگون شد. حالی شبیه غش به من دست داد. من مشغول خودم بودم، در حالی که داشتم تمام اسلام را به ۲۰ پنس می‌فروختم. 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌱‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌼"داستانی واقعی و تکان دهنده از یک پزشک!" ✍توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم. روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشان ‌دادن که باید پایش را بعلت عفونت می‌بریدیم. دکتر گفت که این بار من نظارت می‌کنم و شما عمل می‌کنید. به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: «برو بالاتر!» بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت: «برو بالاتر!» بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت: «برو بالاتر!!!» تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر. عفونت از این جا بالاتر نرفته! لحن و عبارت «برو بالاتر» خاطره بسیار تلخی را در من زنده می‌كرد خیلی تلخ. دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی می‌کردیم. قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانوایی‌ها تعطیل. مردم ایران و تهران بشدت عذاب و گرسنگی می‌کشیدند که داستانش را همه می‌دانند. عده‌ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق‌شان را تهیه می‌کردند و عده‌ای از خدا بی‌خبر هم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی می‌کردند. شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه‌مان که دلال بود و گندم و جو می‌فروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم! پدرم هر قیمتی که می‌گفت همسایه دلال ما با لحن خاصی می‌گفت: «برو بالاتر...» «برو بالاتر...!!!» بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم. چقدر آشنا بود. وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت: «بچه پامنار بودم.‌ گندم و جو می‌فروختم. خیلی سال پیش. قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم...» دیگر تحمل بقیه صحبت‌هایش را نداشتم. خود را به حیاط بیمارستان رساندم. من باور داشتم که «از مکافات عمل غافل مشو، گندم از گندم بروید جو ز جو»؛ اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم. پ.ن این روزها در حال و هوای عید انصاف را در حق مردم رعایت کردن عین مردانگی ایست نه این از نیاز مردم پله بسازی برای ثروت اندوزی ......به کجا چنین شتابان!!!
🌸🍃🌸🍃 💢 داستانک آموزنده 💢 💠 💠 عارفی بود که شاگردان زیادی داشت و حتی مردم عامه هم مرید او بودند و آوازه اش همه جا پیچیده بود. روزی به آبادی دیگری رفت عابد به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد رفت. مردی که آنجا بود عابد را شناخت، به نانوا گفت این مرد را می شناسی؟ گفت: نه. گفت: فلان عابدبود، نانوا گفت: من از مریدان اویم، دوید دنبالش و گفت می خواهم شاگرد شما باشم، عابد قبول نکرد. نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم، عابد قبول کرد. وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت: سرورم دوزخ یعنی چه؟ عابد: دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بنده خدا ندادی ولی برای رضایت دل بنده خدا یک آبادی نان دادی! 🌿 🌹 ❌رضایت خدا....