#داستان_کوتاه
📌 دزد و روضه
✍️ ساعت از دو نیم نصف شب گذشته بود. برادر کوچکتر پرسید:
- آخه محله فقیرنشین دزدی داره؟ داداش؟!
- راه بیا! حواست به زیرپات باشه نیفتی پایین!
همین دیگه حالیت نی! بعضی پولدارا از ترسِ پولاشون، میان این ورا!!
برادر بزرگتر، روی یکی از دیوارهای خانهای نشست، در همین زمان شیخ هادی آستین بالا زده، وارد حیاط شد و تا نگاهش به دیوار خانه افتاد، دزد دست و پایش را گم کرد و داخل باغچه افتاد! شیخ با عجله به سمتش رفت، پایش را نگاه کرد و با لحنی مهربان گفت:
- چیزی نشده، بیا بریم رو تخت بشین! من الان بر میگردم!
شیخ با سینی چایی و چند تکه نان برگشت و دزد دوم را دید، لبخندی زد و گفت:
- فکر کردم تنهایی! اما همکارت پشت بامه، بگو بیاد پایین!
برادر کوچکتر با ترس و لرز از راه پله پایین آمد.
- سلام! خوش اومدی! تا من نماز می خونم از خودتون پذیرایی کنید!
دو برادر فقط با تعجب به هم نگاه میکردند، این عجیبترین شب زندگی آنها بود... .
نمازِ شیخ تمام شد. رو به دو برادر کرد و گفت:
- اگه اجازه بدین میخام براتون روضه بخونم!
آنها به علامت رضایت سری تکان دادند... .
ظهر روز بعد دو برادر که توبه کرده بودند، برای شرکت در نماز جماعت شیخ هادی نجم آبادی، راهی مسجد بزرگ شهر شدند.
📚 سیمای بزرگان، ص268
🖊عشق آبادی