سیّدمعین 🇱🇧🇵🇸
با خشتِ گِلِ آلودهی نفسم، برجها تا ثریاهای قلبم رفته و آسمان دلم را خراشیده؛ دلم را بلرزان، خرابم
همیشه بر درِ غیرِ تو رفتم درد دل کردم
از اول اشتباهی ساختم من را خرابم کن...
✍️ #ابووصال
🌊 #موج_ناب
❤️ #عزیز_معین
این راه را، حسین با سر رفته،
تو چگونه میخواهی با غرور و بیاعتنایی،
و با خور و خواب و ولنگاری به انجام برسانی؟
استاد علی صفایی حائری عزیز❤️
#عین_صاد
#منهای_معین
انگار همیشه باید دلتنگ بود، گاهی حتی زمانی که اصلا فکرش رو نمیکنی دردِ دل بیشتر هم میشه...
مثل الآنی که هنوز اونقدر از مشهد فاصله نگرفتم که نماز شکسته بشه
ولی به ازای هر کیلومتری که داریم دورتر میشیم حس دلتنگی هم بیشتر میشه...
دردِ فراغ از آقایی که وقتی کنارمه قدر نمیدونم و وقتی ازش دورم دلتنگم
انقدر که حتی سه چهار سال پیش لابهلای اشکایی که تو موکب، حین روضهی حاج میثم تو اربعین میریختم، دلم پر میزد برای زل زدن به گنبدِ خورشیدیِ شاهِ خراسان...
آقای خوبم، پناه من، با تمام دلتنگی، یه چند روزی خداحافظ 💔👋
«سلام به دلتنگی»
#معین
آغاز سفرِ نور و شروع دلتنگی، ۲۴ اسفند ۱۴۰۱
برگهای زرد و خشک را تکاندهاند و خودشان را برای میزبانی شکوفهها آماده کردهاند؛
شاید همین درختان به ما آموخته اند خانه تکانی را...
زیر و رو کردن و شستوشو کردن و همه و همه، مقدمهی تحویل سال است، تحوُّلی شاید برای میزبانی از عزیزانی که میهمانمان خواهند شد، و میخواهیم باجزئیات بهترینِ خودمان باشیم...
به مُحَوِّلَ الْحَوْلِ و الْأحوال قسم، قلب است که باید تکانده شود؛
میهمان غریبی دارد که سالهاست منتظر است...
باید لکههای گناه را با توبه پاک کرد و گرد و غبار را با استغفار گرفت؛
خانهای اینچنین تاریک و آلوده، مَقدم یوسف زهرا نمیشود...
«خانه تکانی»
#معین
۲۴ اسفند ۱۴۰۱
با اجازه شما، به اعتبار نام شیعه و شال سبزم،
سلام مادرم
مادرم؛ چقدر قند دل آب میکند اینگونه خطاب کردنت، انگار دلم میخواهد به جای تمام حرفهای نگفتهام فقط بگویم مادر...
حرفهای نگفتهام را میدانی خب!
از دلم که خبر داری،،،
میدانم مادرانه از چشمانم همه چیز را میخوانی و راست و ریست میکنی کارهایم را...
اما خب، شاید گاهی چشم به دهانم دوختهای تا بگویم مادر و بیدرنگ بگویی: جانم؟!
مادر،
میدانم پسر خوبی نیستم؛ میشود دستی به سرم بکشی و سربهراهم کنی؟!
ما پسرها اصطلاحاً «مامانی» هستیم؛ شاید گاهی به روی خودمان نیاوریم، ولی به نگاه مادرانه و آغوش گرم شما محتاجیم.
میشود نگاهم کنی؟! دستم را بگیری و مانند بچهها از این خیابانِ پرهیاهویِ دنیا رَدَم کنی؟! این نفْسِ ما و رفیقش شیطان قصد جانم را کردهاند...
میترسم موفق شوند و نگذارند به رؤیایِ شیرین خودم برسم؛ رؤیای شیرینِ سرداریِ مهدیِ شما که به لطف شما به آن خواهم رسید...
تمام حرفم همین است؛ بهار من گل نرگس است و میخواهم در این زمستان جانسوز پناهم باشید.
«سلام مادرم»
#معین
حرم مادرم، ۲۵ اسفند ۱۴۰۱
دگر فرقی ندارد جمعه و شنبه فقط برگرد
گرفتاریم ما از دست این هجران طولانی...
#منهای_معین
#سفرنامه
«هفت ضرب» ۱/۲
مقصد بندر دیلم بود؛ ساعتای هشت و نه شب بود که به خاطر خستگی پدرم، تصمیم گرفتیم یک شهر نزدیکتر استراحت کنیم؛ بندر امام انتخاب شده بود ولی طبق بررسیهای مسیریاب سفر، یا همون حضرت مادر، به این نتیجه رسیدیم که ماهشهر به مسیرمون بیشتر میخوره .
حدود دهونیم شب رسیدیم و بعید میدونستیم جایی پیدا کنیم؛ از بومیهای منطقه سراغ سوئیت ،خونه و یا یه جایی برای خواب میگرفتیم؛
وقتی ناامیدی تو ماشینمون سوار شده بود، تصمیم گرفتیم کار رو بسپریم به امام و شهدا! شوخی جدی مامانم گفت باور کنین یه کی میاد میگه شما اهل مشهدین بیاین خونه من! (با خودم خندیدم، مگه اربعینه با نوای هلابیکم مفت مفت بهمون جا بدن؟!)
توی شهر سردرگم میچرخیدیم، برای بار دوم وایستادیم که سوال کنیم؛ سه تا مردِ با موهای کوتاه، تهریش، درشتهیکل و کمی سیهچرده یا به عبارت بهتر جنوبیالأصل که داشتن باهم صحبت میکردن. یکیشون پیشقدم شد و دو تا میدان رو طوری معرفی میکرد که انگار خیابانهای شهر رو بلدیم، خب عزیز من، ما اگه همشهریت بودیم که دنبال جا نمیگشتیم...
هرطوری بود از حرکات دست و پانتومیم فهمیدیم باید کجا بریم؛ میخواستیم حرکت کنیم که یکی گفت: میخوای گدا بازی دربیاری یا میخوای خرج کنی؟!
نگاهمون به سمتش گره خورد و سکوت تو ماشین حاکم شد.