شایـد #شـــهادت 🕊
آرزوۍخیلۍهاباشـد!🙃
امـابدان !
کهجـز #مخلصین
کسـۍبهآننخواهدرسید...☝️
کاشبجاےزبان،باعمل
طلب #شهادتمۍکـردم ... 😔
آمادهے #شهادت_بودن
با #آرزوی_شهادت داشتن فرقدارد
@MohammadHossein_MohammadKhani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اسـتـوری
چهعاشقانهفدایی
عمهجانزینبۜشدید💔🕊
↝•°
@MohammadHossein_MohammadKhani
خدایا...
هرچندوقتیکباربهمنیادآوریکن😌
⭕️نامحرم، نامحرم است☝️
چه در دنیای حقیقی
چه در دنیای مجازی
یادمان بینداز فاطمه(س) را،
که از نابینا رو می پوشاند...✋
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
@MohammadHossein_MohammadKhani
7.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 صبر
🎙به روایت: حاج حسین یکتا
#شهید_معماریان
@MohammadHossein_MohammadKhani
#شهید_محمدحسین_محمدخانی ❤️
تــــو خندیدی و چشمانت
ز یادم بُـــــرد رفتن را
من از لبخنـــــدت آموختم
ز این دنیــا گذشتن را ...
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
@MohammadHossein_MohammadKhani
9.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چجوری دلت میاد نرم؟
@MohammadHossein_MohammadKhani
#قصه_دلبری
#قسمت_هشتاد_و_نهم
انگارهمه بی تابی و پریشانی ام را همان لحظه سر حاج آقا خالی کردم .بدنم شل شد بی حس بی حس .احساس میکردم که یکی آرامشم داد جسمم تموان نداشت ولی روحم سبک شد. ما را بردند فرودگاه .کم کم خودم را جمع کردم. بازیها جدی شده بود، یاد روزهایی افتادم که فیلم آن مادر شهید لبنانی را میگرفت جلویم که تو هم اینطور باشه محکم .حالا وقتش بود به قولم وفا کنم. کلی آدم منتظرمان بودند. شوکه شدند که از کجا باخبر شده ایم. به حساب خودشان میخواستند نرم نرم به ما خبر بدهند .
خانمی دلداریم میداد بعد که دید آرام نشسته ام ،فکر کرد بهت زده ام. میگفت اگه مات بمونی دق می کنی گریه کن داد بزن جیغ بکش.با دستش شانه هایم را تکان میداد: چیزی بگو.
میگفتند خانواده شهید باید برن شهید رو فردا صبح زود یا نهایتاً فرداشب میاریم .از کوره در رفتم. یک پا ایستادم که بدون محمدحسین از اینجا تکون نمیخورم. هرچه عز و جز کردن به خرجم نرفت .زیر بار نمیرفتم با پروازی که همان لحظه حاضر بود برگردم. میگفتم قرار بود با هم برگردیم .میگفتند شهید هنوز تو حلب توی فیرزه . گفتم می مونم تا از فریز درش بیارن .گفتند پیکر رو باید با هواپیمایی خاصی منتقل کنند توی هواپیما یخ می زنی. اصلاً زن نباید سوارش بشه .همه کادر پرواز مرد هستند. می گفتم این فکر رو از سرتون بیرون کنیم که قراره تنها برگردم .مراتب آدم ها عوض می شدند یکی یکی می آمدند راضیم کنن، وقتی یک دندگی ام را میدیدند، دست خالی برمیگشتند.
ادامه دارد...
@MohammadHossein_MohammadKhani
❌کپی و نشر ممنوع❌
#قصه_دلبری
#قسمت_هشتاد_و_هشتم
هر موقع مسئله ای پیش میآمد،برای خودش روضه میخواند.دیدم نمیتوانم جلوی اشک هایم را بگیرم ،وصل مردم به روضه ارباب.نمیدانم کجا بود ،باید ماشین را عوض میکردیم.دلیل تعویض ماشین را هم نمیدانم.حاج آقا زودتر از ما پیاده شد.جوانی دوید جلو و حاج آقا را بغل گرفت و به فارسی گفت تسلیت میگم.نفهمیدم چی شد.اصلا این نیرو از کجا آمد که به دو خودم را رساندم پیش حاج آقا.نمیدانم چطور از پیش نامحرمان رد شدم.جلوی جمعیت یقه اش را گرفتم.نگاهش را از من دزدید.به جای دیگری نگاه کرد.با دست چانه اش را گرفتم آوردم سمت خودم.برایم سخت بود جلوی مردان حرف بزنم،چه برسه داد بزنم،گفتم به من نگاه کنید.اشک هایش ریخت.پشت دستم خیس شد.با گریه داد زدم مگه نگفتین زخمی شده.نمیتوانست خودش را جمع کند.با پایین نگاه کرد.مرد ها دور و بر نمیتوانستند کاری بکنن،فقط گریه می کردن.مگه نگفتین خونریزی داره،اینا چی میگن.اشکش را پاک کرد و به چشم هایم نگاه کرد و گفت منم الان فهمیدم.نشستم کف خیابان سرم را گذاشتم روی سنگ های جدول و گریه کردم.روضه خواندم،همان روضه ای که در مسجد رأس الحسین برایم خواند.
ادامه دارد...