eitaa logo
『شھید محـمدحسین محمدخآنے』
1.5هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
41 فایل
شهید محمدحسین محمدخانے [حاج عمار] ولادت ۱۳۶۴/۴/۹ ټـهران شهادت ۱۳۹۴/۸/۱۶ حلب سوریہ🕊 با حضور مادر‌بزرگـوار شهیــد🌹 خادم تبادل⇦ @shahid_Mohammad_khani_tab خادم کانال ⇦ @Sh_MohammadKhani کانال متحدمون در روبیکا⇦ https://rubika.ir/molazeman_haram313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دنیا‌زهرماره‌وتنهاعسݪ‌شهادتہ‌شیرینش‌ میڪنه❤️!
شایـد 🕊 آرزوۍخیلۍهاباشـد!🙃 امـابدان ! که‌جـز کسـۍبه‌آن‌نخواهدرسید...☝️ کاش‌بجاےزبان،باعمل طلب ... 😔 آماده‌ے با داشتن فرق‌دارد @MohammadHossein_MohammadKhani
خدایا... هرچندوقت‌یکباربه‌من‌یادآوری‌کن😌 ⭕️نامحرم، نامحرم است☝️ چه در دنیای حقیقی چه در دنیای مجازی یادمان بینداز فاطمه(س) را، که از نابینا رو می پوشاند...✋ @MohammadHossein_MohammadKhani
❤️ تــــو خندیدی و چشمانت ز یادم بُـــــرد رفتن را من از لبخنـــــدت آموختم ز این دنیــا گذشتن را ... @MohammadHossein_MohammadKhani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انگارهمه بی تابی و پریشانی ام را همان لحظه سر حاج آقا خالی کردم .بدنم شل شد بی حس بی حس ‌.احساس می‌کردم که یکی آرامشم داد‌ جسمم تموان نداشت ولی روحم سبک شد. ما را بردند فرودگاه .کم کم خودم را جمع کردم. بازی‌ها جدی شده بود، یاد روزهایی افتادم که فیلم آن مادر شهید لبنانی را می‌گرفت جلویم که تو هم اینطور باشه محکم .حالا وقتش بود به قولم وفا کنم. کلی آدم منتظرمان بودند. شوکه شدند که از کجا باخبر شده ایم. به حساب خودشان می‌خواستند نرم نرم به ما خبر بدهند . خانمی دلداریم میداد بعد که دید آرام نشسته ام ،فکر کرد بهت زده ام. میگفت اگه مات بمونی دق می کنی گریه کن داد بزن جیغ بکش.با دستش شانه هایم را تکان می‌داد: چیزی بگو. می‌گفتند خانواده شهید باید برن شهید رو فردا صبح زود یا نهایتاً فرداشب میاریم .از کوره در رفتم. یک پا ایستادم که بدون محمدحسین از اینجا تکون نمیخورم. هرچه عز و جز کردن به خرجم نرفت .زیر بار نمی‌رفتم با پروازی که همان لحظه حاضر بود برگردم. می‌گفتم قرار بود با هم برگردیم .می‌گفتند شهید هنوز تو حلب توی فیرزه . گفتم می مونم تا از فریز درش بیارن .گفتند پیکر رو باید با هواپیمایی خاصی منتقل کنند توی هواپیما یخ می زنی. اصلاً زن نباید سوارش بشه .همه کادر پرواز مرد هستند. می گفتم این فکر رو از سرتون بیرون کنیم که قراره تنها برگردم .مراتب آدم ها عوض می شدند یکی یکی می آمدند راضیم کنن، وقتی یک دندگی ام را می‌دیدند، دست خالی برمیگشتند. ادامه دارد... @MohammadHossein_MohammadKhani ❌کپی و نشر ممنوع❌
هر موقع مسئله ای پیش می‌آمد،برای خودش روضه میخواند.دیدم نمیتوانم جلوی اشک هایم را بگیرم ،وصل مردم به روضه ارباب.نمیدانم کجا بود ،باید ماشین را عوض میکردیم.دلیل تعویض ماشین را هم نمیدانم.حاج آقا زودتر از ما پیاده شد.جوانی دوید جلو و حاج آقا را بغل گرفت و به فارسی گفت تسلیت میگم.نفهمیدم چی شد.اصلا این نیرو از کجا آمد که به دو خودم را رساندم پیش حاج آقا.نمیدانم چطور از پیش نامحرمان رد شدم.جلوی جمعیت یقه اش را گرفتم.نگاهش را از من دزدید.به جای دیگری نگاه کرد.با دست چانه اش را گرفتم آوردم سمت خودم.برایم سخت بود جلوی مردان حرف بزنم،چه برسه داد بزنم،گفتم به من نگاه کنید.اشک هایش ریخت.پشت دستم خیس شد.با گریه داد زدم مگه نگفتین زخمی شده.نمیتوانست خودش را جمع کند.با پایین نگاه کرد.مرد ها دور و بر نمیتوانستند کاری بکنن،فقط گریه می کردن.مگه نگفتین خونریزی داره،اینا چی میگن.اشکش را پاک کرد و به چشم هایم نگاه کرد و گفت منم الان فهمیدم.نشستم کف خیابان سرم را گذاشتم روی سنگ های جدول و گریه کردم.روضه خواندم،همان روضه ای که در مسجد رأس الحسین برایم خواند. ادامه دارد...