💞برشی از کتاب قصه ی دلبری 💞
🖇❣مأموريت رفتنش برایم ترسناک شده بود.ولی باز باخودم می گفتم اگه رفتنی باشه میره اگه هم موندنی باشه میمونه.
به تحلیل آقای پناهیان هم رجوع میکردم که تا پیمانه ت پر نشه تورانمیبرن.
این جمله افکارم را راحت میکرد.
شنیده بودم جهاد باعث مرگ نمیشودوبایدپیمانه ی عمرت پرشود.
❇️اگر زمانش برسد هرکجا باشی تمام میشود.
🌟اولین بار که رفته بود خط مقدم روی پایش بند نبود.می گفت :من روهم بازی دادن!
متوجه نمیشدم چه میگوید.
بعدکه آمد وتوضیح داد چه گذشته ،تازه ترس افتاد به جانم.
میخواستم بگویم نرو.
نیازی به قهر و دعوانبود.میتوانستم بازبان خوش از رفتن منصرفش کنم ،باز حرفهای آقای پناهیان تسکینم میداد.
میگفت:مادری تنها پسرش میخواسته بره جبهه،به زور راضی میشه.وقتی پسرش دفعه ی اول برمیگرده ،دیگه اجازه نمیده اعزام بشه.یه روز که این پسر میره برای خرید نون،ماشین میزنه بهش وکشته میشه!
این نکته ی آقای پناهیان در گوشم بود.باخودم میگفتم اگر پیمونه ی عمرش پربشه وبامریضی وتصادف واینابره من مانع هستم.از اول قول دادم مانع نشم.
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
#خادمکوثرعشق
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
💞برشی ازکتاب قصه ی دلبری 💞
🍃شرایطی نبود که مرا همراه خودش ببرد.
به قول خودش درآن بیابان مراکجامیبرد.
البته هروقت از آنجا پیام می فرستاد یا تماس میگرفت میگفت
تنهامشکل اینجانبودتوئه💖
همه ی سختیارو میشه تحمل کرد
الّا دوری تو💚🌟
نمی دانم به دلیل وضعیت کاری بود یا چیزهای دیگر ولی هر دفعه تاکید میکرد کسی از ارتباطمون بو نبره
فقط مادرم خبر داشت.
روزهایی راکه نبود میشمردم همه می دانستند دقیقا حساب روزها و
ساعت های نبودنش را دارم.💞⚡️🌺🍃
یک دفعه خانمی از مادرشوهر م پرسید چندروزه رفته ایشان گفتن بیست وپنج روز.
گفتم یه روز کم گفتین گفتند چطورمگه
گفتم ماه قبل۳۱روزه بوده.
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
#خادمکوثرعشق
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
💞برشی ازکتاب قصه ی دلبری 💞
❇️راضی نمیشدم دوباره مادر شوم.
می گفتم فکرشم نکن عمرا اگه زیر بار بچه وبارداری برم.
خیلی که روضه خواند الان تکلیفه واقاگفتن بچه بیارید ومی خواست با زیاد شدن نسل شیعه متقاعدم کند
بهش گفتم اگه خیلی دلت بچه میخاد میتونی بری دوباره ازدواج کنی🤗🐳
کارد بهش میزدی خونش درنمی آمد.
میگفت چندسال سختی کشیدم که آخر از یکی دیگه بچه دار بشم🖇💕
به هرچیزی دست زدکه نظرم را جلب کند اما فایده نداشت.
نه اوضاع واحوال جسمی ام مناسب بود نه از نظر روحی آمادگی اش را داشتم.
سرِ امیرمحمدپیرشدم.🌟🍃
ادم می تواند زخم ها وجراحی هاراتحمل کند چون خوب میشود
اما زخم زبان ها را نه .
زخم زبان به این زودی التیام پیدانمی کند.🌺🍃⚡️
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
#خادمکوثرعشق
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
💞برشی ازکتاب قصه ی دلبری 💞
🖇💌⚡️باکمک مادرم داخل ماشین نشستم.
راه افتاد.
روضه گذاشت روضه ی حضرت علی اصغر. سه تایی تا دم در بیمارستان گریه کردیم برای شیرخواره ی امام حسین.❇️💕💫
زایمانم در بیمارستان خصوصی بود.لباس مخصوص پوشید آمد داخل اتاق.
به نظرم پرسنل بیمارستان فکر میکردند الان گوشه ای می نشیند ولام تاکام حرف نمیزند.
برعکس،
روی پایش بند نبود
❤️🌟🍃 هی قربان صدقه ام میرفت.
برای کادرپزشکی خیلی جالب بود
که آدم مذهبی و این قدر تقلا وجنب وجوش.✨🌹👌✅
باگوشی فیلم میگرفت
یکی از پرستارها میگفت
کاش میشد ازاین صحنه ها فیلم بگیری وبه بقیه نشون بدی تا یادبگیرن.
💞✨✅قبل از اینکه بچه رو بشویند در گوشش اذان واقامه گفت.
🌱🌸🌱🌸همانجا برایش روضه خواند وسط اتاق زایمان جلوی دکتر وپرستار ها.روضه ی حضرت علی اصغر.
آنجایی که لالایی می خوانند .🦋💥🌱🌹💫
بعد هم کام بچه را
باتربت امام حسین برداشت.💚🌹⚡️💓🍃
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
#خادمکوثرعشق
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
💞برشی ازکتاب قصه ی دلبری 💞
🍃🌸ساعت شش شش ونیم صبح بود خاله ام آمد. بامادرم وسایل سفره ی عقد راجمع می کردند.
نشسته بودم برّ و برّ نگاهشان میکردم به خودم میگفتم یعنی همه ی اینا داره جدی میشه؟🌟💍
خاله ام غرولندی کرد که کمک نمیکنی حداقل پاشو لباست روبپوش.🌼
همه عجله داشتند که باید زودتر عقد خوانده شودتابه شلوغی امامزاده نخوریم.
وقتی با کت وشلوار دیدمش
پقی زدم زیرخنده.🖇💕✨
هیچکس باور نمیکرد این آدم تن به کت وشلوار بدهد.
از بس ذوق مرگ بود خنده ام گرفت .🌺⚡️🍃
به شوخی بهش گفتم شما کت وشلوار را پوشیدی یا کت وشلوار شمارو پوشیده؟
در همه ی عمرش فقط دوبار با کت وشلوار دیدمش یک بار برای مراسم عقد یکبار هم برای عروسی🌹🌟🍃💕💍✨
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
#خادمکوثرعشق
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
💞برشی از کتاب قصه ی دلبری 💞
🖇💔راضی نمیشدم دوباره مادر شوم.
میدانست که من باهیچکدام از اینها قرار نیست تسلیم شوم.
دیدم دست بردارنیست فکری کردم وگفتم شرطی جلوی پایش بگذارم که نتواند عمل کند.🐳🌞🌹
خیلی بالاپایین کردم.
فهمیدم نمی تواند به این سادگی ها به دلیل موقعیت شغلی اش سفر خارجی برود.
خیلی که پاپی شد گفتم به شرطی که من رو ببری کربلا.
شاید خودش هم باورش نمیشد محل کارش اجازه بدهند اما آن قدر رفت وآمد که بالاخره ویزاگرفت.💐☘💥
مدتی باهم خوش بودیم.
باهم نشستیم از مفاتیح آداب زیارت کربلا را دردآوردیم.
دفعه ی اولم بود می رفتم کربلا.⚡️❤️🍃
خودش قبلا رفته بود.
انجا خوردن گوشت را مراعات میکرد ونمی خورد.
تبرکی ها وسنگ حرم هارا خریدیم.
برخلاف مکه نرفتیم بازار وقت نداشتیم و حیفمان می آمد برای بازار وقت بگذاریم.
می گفت حاج منور گفته توی کربلاخریدنکنید.اگه خواستین برین نجف.
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
#خادمکوثرعشق
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
💞برشی ازکتاب قصه ی دلبری 💞
🖇💞🌱باخواهرم رفتیم برگه ی جواب آزمایش رابگیریم.
جوابش مثبت بود.🌻
میدانستم چقدر منتظر است.
ماموریت بود.
زنگ که زد بهش گفتم ذوق کرد.
می خندیدوسط صحبت قطع شد.فکر کردن آنتن رفته یا شارژ گوشی اش مشکل پیداکرده.
دوباره زنگ زدگفت قطع کردم برم نمازشکربخونم.🌟🕊🌷
این قدر شادوشنگول شده بود که نصف حرف هایم را نشنید.
انتظارش را میکشید.🌹🦋
در ماموریت های عراق وسوریه لباس نوزاد خریده بود و
در حرم تبرک کرده بود به ضریح.
درزندگی مراقبم بود ولی در بارداری بیشتر.🐳🌿🧡
از نه ماه پنج ماهش رانبود وهمه ی آن دوران را خوابیده بودم.
دست به سیاه وسفید نمی زدم از بارداری قبل ترسیده بودم.🌷🌟🌸
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
#خادمکوثرعشق
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
💞برشی ازکتاب قصه ی دلبری 💞
🌟🌸زیاد تربت به خوردم میداد،
بخصوص قبل از سونوگرافی وآزمایش ها.
خودش از کربلا آورده بود ومیگفت اصلِ اصله.
اسم بچه راازقبل انتخاب کرده بودیم.
✨امیرحسین✨
🍃🌼دراصل امیرحسین اسم بچه ی اولمان بود به پیشنهاد یکی از علمای تهران گذاشتیم امیرمحمد
گفته بود اسم محمدرابذارید روش
تابه برکت این اسم
خدانظرکنه وشفا بگیره.
میگفت اگه چهارتاپسرداشته باشم
اسم هرچهارتاشون رو
💕✨ میذارم حسین✨💕
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
#خادمکوثرعشق
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
💞برشی ازکتاب قصه ی دلبری 💞
🍃🌸🖇امیرحسین سیزده روزه بود که بردیمش هیئت
تولد حضرت زینب بود وهواهم خیلی سرد وهیئت شلوغ.
🌹✨💕مدام به من میگفت بچه رو بمال به درودیوار هیئت.
خودش هم آمد بردش قسمت آقایان ومالیده بودش به در ودیوار هیئت. 🧡🍃
🌼🦋برایش دوبار عقیقه کرد
یک بار یک ماه ونیم
بعدازتولدش که عقیقه را ولیمه داد
یکی هم
برد حرم حضرت معصومه. 🌾🌸
برای خواندن اذان واقامه در گوشش پیش هرکس که زورمان رسید بردیمش.
در یزد رفتیم پیش آقای آیت اللهی وحاج آقا مهدوی نژاد.
در تهران هم حاج آقا قاسمیان حاج منصور ارضی وحاج حسین مردانی☘🌺🌻💫
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
#خادمکوثرعشق
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
💞برشی ازکتاب قصه ی دلبری 💞
✅باهم رفتیم منزل حاجاقا آیت اللهی.
حرف هایی راکه ردوبدل میشد
میشنیدم
وقتی اذان واقامه ی حاجاقا تمام شد محمدحسین گفت:
دو روز دیگه میرم ماموریت
حاجاقا دعاکنید شهید بشم.🖇💕🌼
هری دلم ریخت.💥
دیدم دستشان را گذاشتند روی سینه ی محمدحسین و شروع کردندبه دعاخواندن.
بعدکه تمام شد
گفتند:
ان شاءالله خدا شمارو به موقع ببره مثل شهید صدوقی مثل شهید دستغیب🖇⚡️
داخل ماشین بهش گفتم دیدی حاجاقا هم موافق نبودن حالاشهید بشی
سری بالاانداخت وگفت همه ی این حرفها درست ولی
حرف من اینه لذتی که علی اکبر امام حسین بُرد حبیب نبرد.🌟🍃🌷
روزی که می خواست بره ماموریت امیرحسین ۴۷روزش بود.
دل کندن از آن برایش سخت بود.
چندقدم میرفت سمت در
برمیگشت دوباره نگاهش میکرد ومی بوسیدش❤️🌟🍃❤️
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
#خادمکوثرعشق
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
💞برشی ازکتاب قصه ی دلبری 💞
🌟💜وقتی می رفت ماموریت باعکس های امیرحسین اذیتش میکردم.
لحظه به لحظه
عکس تازه میفرستادم برایش.
می خواستم تحریکش کنم زودبرگردد.
حتی صدای گریه و جیغش را ضبط میکردم ومی فرستادم.🖇⚡️
ذوق میکرد.هرچی استیکربوس داشت می فرستاد.
دائم میپرسید چی بهش میدی بخوره چیکارمیکنه
وقتی گله میکردم که اینجا تنهایم وبیا
میگفت بروخداروشکرکن حداقل امیرحسین پیش توهست منکه هیچ کی پیشم نیست.💞🌟🍃
💜✨🌷میگفت امیرحسین روببر تموم هیئت هایی که باهم می رفتیم.🕊🌸
خیلی یادش میکردم در آوردن وبردن امیرحسین به هیئت به خصوص موقع برداشتن ساک و وسایلش.👌🌸
هیچوقت نمیگذاشت هیچکدام را بردارم
چه یک ساک یه سه تا.
به مادرم میگفتن ببین چقد قُدِّه نمیذاره به هیچ کدومش دست بزنم.❤️🌟✅🌷🍃
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
#خادمکوثرعشق
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
💕برشی از کتاب قصه ی دلبری 💕
🦋💫محمد حسین پروانه ی شهر دمشق💫🦋
صدای ''این گل پر پراز کجا آمده'' نزدیک تر میشد.سعی میکردم احساساتم را کنترل کنم.
می خواستم واقعا آن اشکی که داخل قبر میریزم اشکِ روضه ی امام حسین علیهالسلام باشد نه اشک از دست دادن محمدحسین.
هرچه روضه به ذهنم میرسید می خواندم وگریه میکردم.دست وپاهایم کرخت شده بود ونمی توانستم تکان بخورم.
یاد روز خواستگاری افتادم که پاهایم خواب رفته بود وبه من میگفت شمازودتر بروبیرون.
نگاهی به قبر انداختم.
باید میرفتم.فقط صداهای درهم وبرهمی می شنیدم که از من میخواستن بروم بالا...
مو به مو همه ی وصیت هایش را انجام داده بودم درست مثل همان بازی ها.
سخت بود در آن شلوغی وگریه و زاری باکسی صحبت کنم.
آقایی رفت پایین قبر .در تابوت را باز کردند.
وداع برایم سخت بود
ولی دل کندن
سخت تر 💔⚡️💚
چشم هایش کامل بسته نمیشد میبستند دوباره بازمیشد وقتی بدن را فرستادند در سراشیبی قبر پاهایم بیحس شد
کنار قبر زانو زدم
همه ی جانم را آوردن در دهانم که به آن آقا حالی کنم بااو کار دارم
از داخل کیفم لباس مشکی اش را بیرون آوردم همان که محرم ها میپوشید.چفیه ی مشکی هم بود.صدایم می لرزید به آن اقاگفتم این لباس وچفیه رو قشنگ بکشید روی بدنش.خداخیرش بدهد،
درآن قیامت، با وسواس پیراهن را کشید روی تن محمدحسین وچفیه را انداخت دور گردنش.✨
فقط مانده بود یک کار دیگر به آن آقا گفتم
شهید می خواست برایش سینه بزنم شما میتونید؟
بغضش ترکید
دست وپایش را گم کرده بود.نمی توانست حرف بزند چنددفعه زد روی سینه اش.بهش گفتم نوحه هم بخونید.برگشت نگاهم کرد صورتش خیس بود نمی دانم اشک بود یا آب باران.پرسید چی بخونم گفتم هرچی به زبونتون اومد گفت خودت بگو
نفسم بالا نمی آمد انگار یکی چنگ انداخته بود وگلویم را فشار میداد.خیلی زور زدم تا نفس عمیق بکشم گفتم:
" از حرم تا قتلگه زینب صدامیزد حسین
دست وپامیزد حسین زینب صدامیزد حسین"
سینه میزد برای محمدحسین🌱💫
و شانه هایش تکان میخورد.برگشت بااشاره به من فهماند که همه را انجام دادم.
☀️🌺🌱 خیالم راحت شد.پیش پای ارباب تازه سینه زده بود💚🕊💚
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
#خادمکوثرعشق
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3