#قصه_دلبری
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
جوابش مثبت بود.میدانستم چقدر منتظر هست.مأموریت بود. زنگ که بهش گفتم ذوق کرد،میخندید.وسط صحبت قطع شد.فکر کردم آنتن رفته یا شارژ گوشیش مشکل پیدا کرده.دوقاره زنگ زد و گفت قطع کردم برم نماز شکر بخونم.اینقدر شادُشنگول شده بود که نصف حرف هایم را نشنید.
انتظارش را میکشید.در مأموریت های عراق و سوریه لباس نوزادی خریده بود و در حرم متبرک کرده بود به ضریح.در زندگی مراقبم بود ولی در دوران بارداری بیشتر.از نه ماه پنج ماهش را نبود و همه آن دوران را خوابیده بودم.دست به سیاه و سفید نمیزدم.از بارداری قبل ترسیده بودم.
خیلی لواشک و قرهقروت دوست داشتم.تا اسمش میآمد هوس میکردم، آب در دهنم جمع میشد.پدر و مادرم میگفتند نخور فشارت میافته.محمد حسین برایم میخرید.در اتاق صدایم میزد بیا باهات کار دارم.لواشک و قرهقروت ها را بهم میداد و میگفت زنه ما رو باش.باید مثل معتادا بهش جنس برسونیم.نمیتونستم زیاد در هیأت ها شرکت کنم.وقتی میدید مراعات میکنم،خوشحال میشد و برایم غذای تبرکی میآورد.برای خواندن خیلی از دعا ها و چله ها کمکم میکرد.پا به پایم می آمد که دوتایی بخوانیم.خیلی تربت به خوردم میداد.بخصوص قبل از سونوگرافی ها و آزمایش ها.خودش آورده بود و میگفت اصله اصله.
ادامه دارد...