#قصه_دلبری
#قسمت_پنجاه
موقع برگشتن از لبنان رفتیم سوریه.از هتل تا حرم حضرت رقیه راهی نبود،پیاده میرفتیم.حرم حضرت زینب که نمیشد پیاده رفت،ماشین میگرفتیم.حال و هوای حرم حضرت زینب رو شبیه حرم امام رضا و امام حسین دیدم.بعد از زیارت ،سر صبر نقطه به نقطه مکان ها را نشانم داد و معرفی کرد:دوازده ساعات،مسجد اموی،خرابه شام،محل سخنرانی حضرت زینب.هر جا هم که بلد نبود،از اهالی و مسعول مسجد اموی به عربی میپرسید و به من میگفت.ازش پرسیدم کجا به لبای امام حسین چوب خیزران میزدن .بهم ریخت.بهم گفت من هیچ وقت اینطوری نیومده بودم زیارت.گاهی من روضه میخواندم. گاهی او.
میخواستم از فضای بازار و زرق و برق آنجا خارج شوم و خودم را ببرم ان زمان ، تصویر سازی کنم در ذهنم ،که یکدفعه دیدم حاج محمود کریمی درحال ورود به دوازده ساعات است.تنها بود،آستینش را به دهان گرفته بود و روضه میخواند.به محمد حسین گفتم برو ببین اجازه میده همراهش تا حرم بریم.به قول خودش تا آخر بازار مارا بازی داد.کوتاه بود ولی در معنویت به حرم که رسیدیم احساس کردیم میخواهد تنها باشد، از او خدا حافظی کردیم .
ادامه دارد...