داخل دانشگاه جلویم سبز شد.خیلی جدی و بی مقدمه گفت:چرا هرکی رو میفرستم جلو جوابتون منفیه؟؟
بدون مکث گفتم: ما به درد هم نمیخوریم!
بااعتماد بنفس صدایش را صاف کرد و گفت:ولی من فکر میکنم خیلی به هم میخوریم!
جوابم را کوبیدم توی صورتش:ادم باید کسی که میخواد همراهش باشه به دلش بشینه!
بهروایتهمسرشهید📝
#قصه_دلبری💕
#شهید_محمدحسین_محمدخانی❤️
#خادم_محب_الشهدا
『 ʝoiη↓✨
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
#عاشقانه_های_شهدا❤️
موقع خرید جـهیزیه خانم فروشـنده به عکس صفحه ی گوشی ام اشاره کرد و پرسـید:
این عکس کدوم شهـیده؟
"خندیدم و گفتم:
"این هـنوز شهید نشده شوهـرمه!"
"شهید محمدحسین محمدخانی"
#قصه_دلبری📚
#شهید_محمدحسین_محمدخانی❤️
#خادم_محب_الشهدا
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『 ﷽ 』
وقتی نگاهمبہ خانہ ڪعبہ افتاد، گفت: "ببین خدا هم مشڪے پوش حسینه!"خیلی منقلب شدم حرفهاش آدم رو بہ هم مے ریخت...🌼🌿
#قصه_دلبری
#استوری
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#خادم_یاحقـ...
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج
|❁j๑ïท ➺ @MohammadHossein_MohammadKhani|
:
به مناسبت سالروز ازدواج💍 #شهید_محمدحسین_محمدخانی😍
بابت شکل و شمایل کارت عروسی خیلی بالا و پایین کرد. خیلی از کارت ها را دیدیم. پسندش نمیشد. نهایتاً رسید به یک جمله از حضرت آقا با دستخط خودشان.
بسم الله الرحمن الرحیم
همسرے شما جـوانان عزیز را که پـیوند دلهـا و جسمها و سرنوشتهـا است صمیمانه به همهے شما فرزندان عزیزم تبریڪ میگویم🔮
#قصه_دلبری
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے✨
#خادم_الشهـداء
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
اگر سردردی ، مریضی یاهر مشکلی داشتیم🤕، معتقد بودیم برویم هیئت خوب میشویم.😌 می گفت:" میشه توشه تموم عمر و تموم سالت رو در هیئت ببندی!"
در محرم بعضیهایک هیئت که بروند می گویند بس است ، ولی او از این هیئت بیرون می آمد می رفت هیئت بعدی.😦
یک سال روز عاشورا از شدت عزاداری ، چند بار آمپول دگزازد . بهش می گفتم: این آمپولا ضرر داره! ولی او کار خودش را می کرد. آخرسر که دیدم حریف نیستم ، به پدر و مادرم گفتم: شمابهش بگین! ولی باز گوشش به این حرف ها بدهکار نبود.😕 خیلی به هم ریخته میشد ، ترجیح می دادم بیشتر در هیئت باشد تا در خانه ، هم برای خودش بهتر بود ، هم برای بقیه.
میدانستم دست خودش نیست ، بیشتر وقت ها با سروصورت زخم و زیلی می آمد بیرون.😥 هروقت روضه ها اوج می گرفت و سنگین میشد، دلم هری میریخت. دلشوره می افتاد به جانم که الان آن طرف خودش را می زند. معمولا شالش را می انداخت روی سرش که کسی اثر لطمه زنی هایش را نبیند. مادرم میگفت: هروقت از هیئت برمیگرده ، مثل گلیه که شکفته!
#قصه_دلبری📚
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے🌹
#خادمعبدالمهدی
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
#برشی_از_کتاب
روزی موقع خرید جهیزیه
خانم فروشنده به عکس صفحه گوشی ام اشاره کرد و پرسید:
این عکس کدوم شهیده؟
خندیدم :
این هنوز شهید نشده ، شوهرمه!
#قصه_دلبری 📚
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے🌷
#خادمعبدالمهدی
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
#برشی_از_کتاب
موقعی که برای غار حرا از کوه می رفتیم بالا خسته شدم، نیمه های راه بریده بودم یه دقیقه می نشستم شروع کرد مسخره کردن که «چه زود پیر شدی! یا تنبلی می کنی؟»
بهش گفتم: من با پای خودم میام، هروقتم بخوان می شینم. بمیرم برای اسرای کربلا، مردای نامحرم بهشون می خندیدن! بد بادلش بازی کردم. نشست سرش را زیر انداخت و روضه خوانی اش گل کرد.
#قصه_دلبری 📚
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے🌷
#خادمعبدالمهدی
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
#برشی_از_کتاب
بعد هیئت رأیة العباس با لیوان چای، روی سکوی وسط خیابان منتظرم میایستاد. وقتی چای و قند را به من تعارف میکرد، حتی بچه مذهبیها همنگاه میکردن.
😍😍😍💚
#قصه_دلبری 📚
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے🌷
#خادمعبدالمهدی
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
#برشی_از_کتاب
گفت: «قبلش که نمیتونستم از تو دل بکنم، چه برسه به حالا که امیرحسینم هست، اصلاً نمیشه!» مطمئن بودم این آدم قرار نیست به مرگ طبیعی بمیرد. خیلی تکرار میکرد: «اگر شهید نشی میمیری!» ولی نه به این زودی.
#قصه_دلبری 📚
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے🌷
#خادمعبدالمهدی
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
『شھید محـمدحسین محمدخآنے』
#برشی_از_کتاب بعد هیئت رأیة العباس با لیوان چای، روی سکوی وسط خیابان منتظرم میایستاد. وقتی چای و قن
#ادامه_داستان
چند دفعه دیدم خانوم های مسنتر تشویقش کردندو بعضی هایشان به شوهرشان میگفتند:«حاج آقا یادبگیر، از تو حوچیکتره!» خیلی بدش میآمد از زن و مردهای جوانی که در خیابان دست در دست هم راه میروند. میگفت:«مگه اینا خونه و زندگی ندارن؟»😅
#قصه_دلبری 📚
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے🌼
#خادمعبدالمهدی
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
『شھید محـمدحسین محمدخآنے』
#ادامه_داستان چند دفعه دیدم خانوم های مسنتر تشویقش کردندو بعضی هایشان به شوهرشان میگفتند:«حاج آقا
#ادامه_داستان
بدشانسی آورده بود. با همه بخوریاش، گیر زنی افتاده بود که اصلا آشپزی بلد نبود😅. خودش ماهر بود. کمی از خودش یاد گرفتم کمی هم از مادرم. آبگوشت، مرغ و ماکارونیاش حرف نداشت، اما عدسی را از بس زمان دانشجویی برای هیئت پخته بود، از خانوم ها هم خوشمزهتر میپخت. املتش که شبیه املت نبود. نمیدانم چطور همه موادش را اینطوری میکس میکرد، همه چیز داخلش پیدا میشد.😋
#قصه_دلبری 📚
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے🌼
#خادمعبدالمهدی
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
『شھید محـمدحسین محمدخآنے』
#ادامه_داستان بدشانسی آورده بود. با همه بخوریاش، گیر زنی افتاده بود که اصلا آشپزی بلد نبود😅. خودش
#ادامه_داستان
دست به سوزنش هم خوب بود. اگر پارچهای پاره میشد، دکمهای کنده میشد یا نیازی به دوخت و دوز بود، سریع سوزن را نخ میکرد. میگفت:«کوچیک که بودم، مادرم معلم بود و میرفت مدرسه، من بیشتر پیش مادربزرگم بودم!» خیاطی را ازن آو دوران به یادگار داشت.
(حاجی مون رجب علی خیاط بوده😅)
#قصه_دلبری 📚
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے🌼
#خادمعبدالمهدی
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
اولین زیارت مشترکمان را از باب الجواد شروع کردیم. این شعر را خواند:
«صحنتان را می زنم بر هم جوابم را بده
این گدا گاهی اگر دیوانه باشد بهتر است
جان من آقا مرا سرگرم کاشی ها نکن
میهمان مشغول صاحب خانه باشد بهتر است
گنبدت مال همه، باب الجوادت مال من
جای من پشت در میخانه باشد بهتر است»
💚💚💚💚💚رضا💚💚💚💚💚
(یعنی ما مشهدی ها انقدر عاشقانه صحبت نمیکنیم که شهید میکرد برای خودم متاسفم😔)
#قصه_دلبری 📚
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے🌼
#خادمعبدالمهدی
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
از صحن جامع رضوی(الان پیامبر اعضم هست) راه می افتادیم، میرفتیم صحن کوثر و بعد انقلاب و آزادی و جمهوری تا می رسیدیم باز به صحن جامع رضوی. گاهی هم در صحن قدس یا رو به روی پنجره فولاد داخل غرفهها مینشست و دعا میخواند و مناجات میکرد.💚💚
#قصه_دلبری 📚
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے🌼
#خادمعبدالمهدی
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
ناهار را در بعلبک خوردیم. هم من غذاهای لبنانی را میپسندیدم، هم او با ولع میخورد😋😂.
خداراشکر میکرد، بعد هم در حق آشپزش دعا. آخر سر هم گفت: «به به!عجب چیزی زدیم به بدن!»😅 زود میرفت دستور پخت آن غذا را میگرفت که بعدا در خانه بپزیم.
.
(آقا هرکی بعلبک خورده زندگیش تقسیم شده به دوتا چیز بعد بعلبک قبل بعلبک یعنی اصلا یچیزه دیگس این پیتزا بزرگ و خوشمزه البته قیمتشم کمرشکون هست😅
و اینکه پشت لیالی لبنان حرف زیاده که من یکی قبول ندارم شمام قبول نکنین)
#قصه_دلبری 📚
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے🌼
#خادمعبدالمهدی
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
از من پرسیدند:«کربلا و مکه که رفتید، لباس آخرت نخریدید؟» گفتم:«اتفاقا من چندبار گفتم، ولی قبول نکرد!» میگفت:«من که شهید میشم، شهیدم که نه غسل داره نه کفن!»
#قصه_دلبری 📚
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے🌼
#خادمعبدالمهدی
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
داخل اتاق صدایم میزد:«بیاباهات کار دارم!»
لواشک و قرهقروتها را یواشکی به من میداد و با خنده میگفت:«زن مارو باش! باید مثه معتادا بهش جنس برسونیم!»
😂😂😂💚
#قصه_دلبری 📚
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے🌼
#خادمعبدالمهدی
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
می خواستم از فضای بازار و زرق و برق های آنجا خارج شوم و خودم را ببرم آن زمان تصویر سازی کنم در ذهنم، یکدفعه دیدیم حاج محمود کریمی درحال ورود به دروازه ساعات است. تنها بود، آستینش را به دهان گرفته بود و برای خودش روضه میخواند. حال خوشی داشت. به محمد حسین گفتم:«برو ببین اجازه میده همراهش تا حرم بریم؟» به قول خودش:«تا آخر بازار مارا بازی داد!» کوتاه بود ولی پرمعنویت. به حرم که رسیدیم، احساس کردیم میخواهد تنها باشد، از او خدا حافظی کردیم.
#قصه_دلبری 📚
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے🌼
#خادمعبدالمهدی
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
از آن آدم ها نبود که خیلی اسم امام زمان را بیاورد، ولی در مأموریت آخر قشنگ مینوشت:«واقعا اینجا حضور دارن!همونطور که امام حسین(ع) شب عاشورا دستشون رو گرفتنو جایگاه یارانشون رو نشون دادن، اینجا هم واقعا همون جوریه! اینجا تازه میتونی حضورشون رو پرنگتر حس کنی!»
#قصه_دلبری 📚
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے🌼
#خادمعبدالمهدی
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
محمد حسین نوحه«رسیدی به کربوبلا خیره شو/به گنبد به گلدستهها خیره شو/ اگه قطره اشکی چکید از چشات/ به بارون این قطره ها خیره شو» را خیلی میخواند و دوست داشت.
#قصه_دلبری 📚
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے🌼
#خادمعبدالمهدی
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
حاج آقاو حاج خانوم حالشان را نمیفهمیدند، با خودشان حرف میزدند، گریه میکردند. آنقدر دستانم میلرزید که نمیتوانستم امیر حسین را بغل کنم، مدام میگفتم:«خدایا خودت درست کن! اگه تو بخوای با یه اشاره کارا درست میشه!» نگران خونریزی محمد حسین بودم. حالت تهوع عجیبی داشتم، هی عق میزدم، نمیدانم از استرس بود یا چیزی دیگر. حاج آقا دلداریام میداد و میگفت:«گفتن زخمش سطحیه! با هواپیما آوردنش فرودگاه، احتمالا باهم میرسیم بیمارستان!»
🖤🖤🖤💚💚💚
#قصه_دلبری 📚
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے🌼
#خادمعبدالمهدی
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
گاهی که دلم تنگ میشود، دوباره به پیام هایش نگاه میکنم. میبینم آن موقع به من همه چیز را گفته، ولی گیرایی من ضعیف بوده و فهوای کلامش را نگرفتهام. ازین واضحتر نمیتوانست بنویسد:
-قبل از اینکه من شهید بشم، خدا به تو صبر و تحمل میده!
-مطمئنم توو امیر حسین سپرده شدین دست یکی دیگه!
💚💚💚
#قصه_دلبری 📚
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے🌼
#خادمعبدالمهدی
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
گفتم: بذار هر وقت به سنِ
حبیبرسیدی، الان برای
[شهادت] زوده،
بمون و خدمت کن.
جواب داد:
اما لذتی که #علی_اکبر بُرد
هیچوقت حبیب بن مظاهـر نبُرد
برشی از کتاب #قصه_دلبری
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
#میلاد_حضرت_علی_اکبر و
#روز_جوان مبارک✨
#خادمگدایفاطمه
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
:
به مناسبت سالروز ازدواج💍 #شهید_محمدحسین_محمدخانی😍
بابت شکل و شمایل کارت عروسی خیلی بالا و پایین کرد. خیلی از کارت ها را دیدیم. پسندش نمیشد. نهایتاً رسید به یک جمله از حضرت آقا با دستخط خودشان.
بسم الله الرحمن الرحیم
همسرے شما جـوانان عزیز را که پـیوند دلهـا و جسمها و سرنوشتهـا است صمیمانه به همهے شما فرزندان عزیزم تبریڪ میگویم🔮
#قصه_دلبری
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے✨
#خادمگدایفاطمه
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
『شھید محـمدحسین محمدخآنے』
🔰 تنها کانال رسمی محمدعلی جعفری در پیامرسان ایتا ✍️ نویسنده آثار پرفروش: 📚 جاده یوتیوب 📚 قصه دلبری
سلام علیکم
رفقای همیشه همراه کانال آقای جعفری نویسنده کتاب های شهید محمد خانی...
حتما دنبال کنید👍
#عمار_حلب
#قصه_دلبری
#جاده_یوتیوب