#رمضاݩ ماه عزیزے اسٺ به شرطے ڪه فقطـ
خوردݩ حسرٺ تو
روزهـ بـه بطلاݩ نڪشد...
#شهید_محسن_حججی
#ماه_رمضاݩ
#دلتنگے
#دلتنگے_شهدایے🌙✨
من در پیِ خویشم، به تو بر مےخورم اما :)♥️🍃
#شهید_محسن_حججی
#دلنوشته_هاے_یک_جامونده 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در تـمام عمرم مدیون شماهایی شدم که بدون ترس ، بدون دلهره ، بدون هیچ شعاری
از دنـیا گذشتید و پرواز کردید سمت اخرتتان
من به داشتن چون شمایی در این سرزمین می بالم و افتخار میکنم ✨
#شهید_محسن_حججی
غم مخور، ایام هجران رو به پایان می رود
این خماری از سر ما میگساران می رود....🙂
#شعری_از_امام_خمینی
در بخشی از وصیتنامه شهید یوسف الهی آمده است:
اے مردم بدانـیـد تـا وقتـێ کـه از رهبـرێ اطاعـت کنید،مسلمان، مؤمـن و پیروزیـد
وگرنه هر کدام راهی به غیر از این دارید #آب_را_به_آسیاب_دشمن_می_ریزید،
همچنان تا کنون بوده اید باشید
تا مانند گذشته پیروز باشید و این میسر نیست به جز یاری خواستن از خدا و دعا کردن......
#محمد_حسین_یوسف_الهی
سرت ای مرد سلامت، سر بیتن شدهات
شیر مردی که چنین شیعۀ حیدر شدهای
#سمانه_حیدری
#محسن_حججی
🔴 و به آنها که در راه خدا کشته می شوند،
مرده نگویید بلکه انان زنده اند ولی شما نمی فهمید!
#سوره بقر ایه 124
#شهید_محسن_حججی
ای شقایق های آتش گرفته ، دل خونین ما شقایقی است که داغ شهادت شما را بر خود دارد ،آیا آن روز نیز خواهد رسید که بلبلی دیگر در وصف ما سرود شهادت بسراید ؟...🙂
#شهید_آوینی
خـدایا!
من در این شــب..
از ت چه بخواهـم!؟
همـه چیز،
در برابرت کوچک اسـت...!
و جـز تو...
هیــچ چیـز دیگری..
خواستنی نیست!♡︎
😍❤️
ببینید چی پیدا کردممممممممم!
چه کانال پر عکس های مذهبی، مطالب مفید ، انگیزشی خدا و پر تلنگـر و و و و و و
کلییییییییی چیز دیگه..!
راستی رمان هم داره..😍
رمان های مذهبی و عاشقانه مذهبی..
بدو دیکه بزن رو لینک یه نگاهی بنداز به کانال..
میدونم به دردت میخوره❗️❗️
🕊عطر خدا 🍃
╒═══᯽❥︎♡︎᯽═══╕
ᴊᴏɪɴ↷
@Djctra
╚═══᯽♡︎❥︎᯽═══╛
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی) 🔸 قسمت۳۸ تا زمان رفتن ... روز شماری که هیچ ... لحظه شماری می کردم ...
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
🔸 قسمت۳۹
بعد از نماز مغرب و عشا ... همون گوشه ... دم گرفتم ... توی جایی که ... هنوز می شد صدای نفس کشیدن شهدا رو توش شنید ...
بی خیال همه عالم ... اولین باری بود که بی توجه به همه... لازم نبود نگران بلند شدن صدا و اشک هام باشم ... توی حس حال و خودم ... عاشورا می خوندم و اشک می ریختم... عزیزترین و زنده ترین حس تمام عمرم ... توی اون تاریکی عمیق ...
به سفارش آقا مهدی زیاد اونجا نموندم ... توی راه برگشت... چشمم بهش افتاد ... دویدم دنبالش ...
ـ آقا مهدی ...
برگشت سمتم ...
ـ آقا مهدی ... اتاق آقای متوسلیان کجا بوده؟ ...
با تعجب زل زد بهم ...
ـ تو حاج احمد رو از کجا می شناسی؟ ...
- کتاب "مرد" رو خوندم ... درباره آقای متوسلیان بود ... اونجا بود که فهمیدم ایشون از فرمانده های بزرگ ... و علم داری بوده برای خودش ... برای شهید همت هم خیلی عزیز بوده...
تأسف خاصی توی چشم ها و صورتش موج می زد ...
ـ نمی دونم ... اولین بار که اومدم دو کوهه ... بعد از اسارتش بود ... بعدشم که دیگه ...
راهش رو گرفت و رفت ... از حالتش مشخص بود ... حاج احمد برای آقا مهدی ... فراتر از این چند کلمه بود ... اما نمی دونستم چی بگم ... چطور بپرسم و چطور ادامه بدم ... هم دوست داشتم بیشتر از قبل متوسلیان رو بشناسم ... و اینکه واقعا چه بلایی سرش اومد؟ ... و اینکه بعد از این همه سال ... قطعا تمام اطلاعاتش سوخته است ... پس چرا هنوز نگهش داشتن؟ ... و ...
تمام سوال های بی جوابی که ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... و هر بار که بهشون فکر می کردم ... غیر از درد و اندوه ... غرورم هم خدشه دار می شد ... و از این اهانت، عصبانی می شدم ...
سفر فوق العاده ما ... تازه از دو کوهه شروع شد ... صبح، بعد از روشن شدن هوا حرکت کردیم ...
شلمچه ... چزابه ... طلائیه ....کوشک و ... هر قدمش ... و هر منطقه با جای قبل فرق داشت ... فقط توفیق فکه نصیب مون نشد ... هر چی آقا مهدی اصرار کرد ... اجازه ندادن بریم جلو ... جاده بسته بود و به خاطر شرایط خاص پیش آمده ... اجازه نداشتیم جلوتر بریم ...
شب آخر ... پادگان حمید ...
خوابم نمی برد ... بلند شدم و اومدم بیرون ... سکوت شب و صدای جیرجیرک ها ... دلم برای دو کوهه تنگ شده بود ... خاک دو کوهه از من دل برده بود ... توی حال و هوای خودم بودم ... غرق دلتنگی کردن برای خدا ... که آقا مهدی نشست کنارم ...
- تو هم خوابت نمی بره ؟ ... بقیه تخت خوابیدن ...
با دل شکسته و خسته به اطراف نگاه کردم ...
ـ این خاک، آدم رو نمک گیر می کنه ... مگه میشه ازش دل کند؟ ... هنوز نرفته، دلم برای دو کوهه تنگ شده ...
با محبت عمیقی بهم نگاه کرد ...
ـ پدربزرگت هم عاشق دوکوهه بود ... در عوض، منم عاشق این حال و هوای توئم ...
خندید ... و سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ...
ـ آقا مهدی؟ ... راسته که شما جنازه پدربزرگم رو برگردوندید؟...
چشم هاش گر گرفت و سرش چرخید ... به زحمت نیم رخش رو می دیدم ...
- دلم می خواست محل شهادت پدربزرگم رو ببینم ... سفر فوق العاده ای بود و دارم دست پر می گردم ... اما دله دیگه... چشم انتظار دیدن اون خاک بود ... حالا هم که فکر برگشت ...
دیگه زبونم به ادامه دادن نچرخید ...
دستش رو گذاشت روی شونه ام ...
ـ جایی که پدربزرگت شهید شده ... جایی نیست که کسی بتونه بره ... هنوز اون مناطق تفحص نشده ... زمینش بکر و دست نخورده است ...
ـ تا همین جاشم ... شما یه جاهایی ما رو بردی که کسی رو راه نمی دادن ... پارتیت کلفت بود ...
خندید ...
ـ پارتی شماها کلفته ... من بار اولم نیست اومدم ... بعضی از این جاها رو هیچ وقت نشد برم ... شهدا این بار حسابی واستون مایه گذاشتن ... و مهمون داری کردن ... هر جا رفتیم راه باز شد ... بقیه اش هم عین همین جاست ... خاک خاکه ...
♻️ادامه دارد...
شادی روح نویسنده رمان نسل سوخته، شهید طاها ایمانی صلوات🌹