هدایت شده از •¦• "نسݪحججےهاادامھداࢪد" •¦•
می خواست برود سرکار...
از پله های آپارتمان، تندتند پایین می آمد!
آنقدر عجله داشت که پلهها را دوتا یکی رد می کرد!
جلوی در خانه که رسید...بهش سلام کردم گفتم:آرام تر فوقش یک دقیقه دیرتر میرسی سرِکارت!
سریع نشست روی موتور..
روشن کرد و گفت:
علیآقا!!همین یک دقیقه یک دقیقه ها
شهادت آدم را یک روز به یک روز به عقب می اندازد(=
#حاجمحسن^^♥️
هدایت شده از •¦• "نسݪحججےهاادامھداࢪد" •¦•
می خواست برود سرکار...
از پله های آپارتمان، تندتند پایین می آمد!
آنقدر عجله داشت که پلهها را دوتا یکی رد می کرد!
جلوی در خانه که رسید...بهش سلام کردم گفتم:آرام تر فوقش یک دقیقه دیرتر میرسی سرِکارت!
سریع نشست روی موتور..
روشن کرد و گفت:
علیآقا!!همین یک دقیقه یک دقیقه ها
شهادت آدم را یک روز به یک روز به عقب می اندازد(=
#حاجمحسن^^♥️