{•🍁🌙•}
#درعالمشهادتسیرمیکند...🙂
قرار بود شصت روزی سوریه بمانیم.
پانزده روز که گذشت،بهمان گفت باروبندیلتان
را جمع کنید که باید برگردید ایران.محسن
شوکه شده بود.قبول نمی کرد.زیر بار نمیرفت
میگفت:《هرجور هست من باید بمونم.》
سردار امینی میگفت:《فایده نداره.همه
باید برگردند.》
محسن اما کوتاه بیا نبود.با گریه التماس
میکرد که:《جان هر کسی دوست دارید،
بذارید من بمونم.من نذر کرده ام تا اربعین
امام حسین علیهالسلام اینجا باشم.》اما
هیچ فایده ای نداشت.همهمان را به اجبار
فرستادند دمشق.توی مسیر،محسن یکسره
داشت گریه می کرد.می گفت:《دوستامون
اینجا شهید شدن پرپر شدن،ولی ما داریم
صحیح و سالم برمیگردیم عقب.》بدجور
احساس کنفی و شکست می کرد در برابر
دوستان شهیدش.تعجب می کردیم از
حالو احوالاتش.با خودمان میگفتیم
این بچه تو چه عالمی دارد سیر میکند...؟
_داداشمحسنم!!
@Modafeharam56
هدایت شده از •¦• "نسݪحججےهاادامھداࢪد" •¦•
{•🍁🌙•}
#درعالمشهادتسیرمیکند...🙂
قرار بود شصت روزی سوریه بمانیم.
پانزده روز که گذشت،بهمان گفت باروبندیلتان
را جمع کنید که باید برگردید ایران.محسن
شوکه شده بود.قبول نمی کرد.زیر بار نمیرفت
میگفت:《هرجور هست من باید بمونم.》
سردار امینی میگفت:《فایده نداره.همه
باید برگردند.》
محسن اما کوتاه بیا نبود.با گریه التماس
میکرد که:《جان هر کسی دوست دارید،
بذارید من بمونم.من نذر کرده ام تا اربعین
امام حسین علیهالسلام اینجا باشم.》اما
هیچ فایده ای نداشت.همهمان را به اجبار
فرستادند دمشق.توی مسیر،محسن یکسره
داشت گریه می کرد.می گفت:《دوستامون
اینجا شهید شدن پرپر شدن،ولی ما داریم
صحیح و سالم برمیگردیم عقب.》بدجور
احساس کنفی و شکست می کرد در برابر
دوستان شهیدش.تعجب می کردیم از
حالو احوالاتش.با خودمان میگفتیم
این بچه تو چه عالمی دارد سیر میکند...؟
_داداشمحسنم!!