#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_هفتاد_و_پنجم
عشق یا هوس
مغزم از ڪار افتاده بود و گیج می خوردم ...
حقیقت این بود ڪه من هم توی اون مدت به دڪتر دایسون علاقه مند شده بودم...
اما فاصله ما ... فاصله زمین و آسمان بود ...
و من در تصمیمم مصمم ...
و من هر بار، خیلی محڪم و جدے ... و بدون پشیمانی روی احساسم پا گذاشته بودم ...
اما حالا...
به زحمت ذهنم رو جمع ڪردم ...
دیگه صدام در نیومد ...
- بعد از حرف هایی ڪه اون روز زدیم ... فڪر می ڪردم ...
- نمی تونم بگم ... حقیقتا چه روزها و لحظات سختی رو گذروندم ...
حرف هاے شما از یڪ طرف ... و علاقه من از طرف دیگه ...
داشت از درون، ذهن و روحم رو می خورد ...
تمام عقل و افڪارم رو بهم می ریخت ...
گاهی به شدت از شما متنفر می شدم ...
و به خاطر علاقه اے ڪه به شما پیدا ڪرده بودم ...
خودم رو لعنت می ڪردم ...
اما اراده خدا به سمت دیگه اے بود ...
همون حرف ها و شخصیت شما ...
و گاهی این تنفر ... باعث شد نسبت به همه چیز ڪنجڪاو بشم ...
اسلام، مبنای تفکر و ایدئولوژی هاے فڪریش ...
شخصیتی ڪه در عین تنفرے ڪه ازش پیدا ڪرده بودم ...
نمی تونستم حتی یه لحظه بهش فڪر نڪنم ...
دستش رو آورد بالا، توی صورتش ... و مڪث ڪرد ...
- من در مورد خدا و اسلام تحقیق ڪردم ...
و این ... نتیجه اون تحقیقات شد ...
من سعی ڪردم خودم رو با توجه به دستورات اسلام، تصحیح ڪنم ...
و امروز ... پیشنهاد من، نه مثل گذشته ... ڪه به رسم اسلام ... از شما خواستگاری می ڪنم ...
هر چند روز اولی ڪه توے حیاط به شما پیشنهاد دادم ...
حق با شما بود ...
و من با یڪ هوس و حس ڪنجڪاوی نسبت به شخصیت شما، به سمت شما ڪشیده شده بودم ...
اما احساس امروز من، یڪ هوس سطحی و ڪنجڪاوانه نیست...
عشق، تفڪر و احترام من نسبت به شما و شخصیت شما ...
من رو اینجا ڪشیده تا از شما خواستگاری ڪنم ...
و یڪ عذرخواهی هم به شما بدهڪارم ...
در ڪنار تمام اهانت هایی ڪه به شما و تفڪر شما ڪردم ...
و شما صبورانه برخورد ڪردید ... من هرگز نباید به پدرتون اهانت می ڪردم ...
#ادامه_دارد...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Mohsendelha1370
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄