eitaa logo
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
1.1هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.7هزار ویدیو
73 فایل
#بِسم‌الࢪب‌الشهدا ولۍاگہ شهید بشین تابوتتون بہ بوسہ آسیدعلۍ متبࢪڪ میشہ.! قشنگ‌نیس(: #تولد۱۳۷٠/۰۴/۲۱ #شهادت۱۳۹۶/٠۵/۱۸ خادم_المحسن: @Bisimchi_hojaji #ڪانال_ࢪسمۍ #باحضوࢪخانواده‍‌شهید #ڪپۍباذڪࢪصلوات‌
مشاهده در ایتا
دانلود
▫️در نمایشگاه احتیاج به صوت‌های دفاع مقدسی برای پخش در غرفه داشتم. محسن داشت. او هارد خودش را برایم آورد و گفت:« توی این هارد تا دلتون بخواد کلیپ و صوت و تصویر مربوط به دفاع مقدس هست.» ▫️گفتم :«اگه میشه برام بریزین روی سی دی یا فلش .» گفت :«من به شما اطمینان دارم. می‌تونین هارد رو ببرین .»قبول کردم. ▫️وقتی هارد را به کامپیوتر خانه وصل کردم، دیدم نام یک پوشه را گذاشته خصوصی وزیر آن علامت ورود ممنوع گذاشته است. هرچه به خودم فشار آوردم که آن را باز نکنم، نتوانستم و دست آخر از روی کنجکاوی ،پوشه را باز کردم .داخل آن تعدادی عکس دسته جمعی خانوادگی، تصویر کارت ملی محسن همراه با فیلم‌های او و دوستانش در موسسه بود. ▫️تصویر کارت ملی‌اش را روی کامپیوترم ذخیره کردم . شماره تلفنش را هم که روی هارد نوشته بود، برداشتم. نمی‌دانم چرا این کار را کردم ؛فقط همین قدر می‌دانستم که محسن را دوست دارم. ✍خاطراتی به روایت همسر از کتاب زیر تیغ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ @Mohsendelha1370 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
شهید نام و نام خانوادگی: محمدرضا دهقان امیری نام پدر: علی تاریخ تولد: ۱۳۷۴/۱/۲۶ محل تولد: تهران تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۸/۲۱ محل شهادت : حلب سوریه سن: ۲۰ سال کتاب مربوط به شهید:یک روز بعد از حیرانی،ابو وصال
Ali FaniAli-Fani-Ziyarat-Ashoura.mp3
زمان: حجم: 11.65M
زیارت عاشورا 🌸 به نیابت شهید محمد رضا دهقان امیری🌷
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
#معرفی شهید نام و نام خانوادگی: محمدرضا دهقان امیری نام پدر: علی تاریخ تولد: ۱۳۷۴/۱/۲۶ محل تولد:
میگفت: رو دو چیز خیلی حساس بود.. یکی موهاش یکی موتورش... قبل رفتنش به سوریه موهاشو زد موتورشم داد به دوستش بدون تعلق رفت... محمدرضا دهقان امیری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعـاے فـرج بہ عشـق آقـا صاحب‌الزمان :)🌸.. {عج‌اللّٰہ} : بہ شیعیـان و دوستـان ما بگوییـد کہ خـدا را بہ حـق عمـہ‌ام حضـرت زینب{سلام‌اللّٰہ‌عليها} قسـم دهنـد کہ فـرج مـرا نزدیک گردانـد. |📚 شیفتگان حضرت مهدے، جلد۱، صفحہ۲۵۱| کـانـال‌رسمےشھیـدمحسن‌حججی🥀 ♡j๑ïท🌱↷ 『@Mohsendelha1370
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊 بسم الرب الشهدا و الصدیقین اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 ••••••••••♡♡♡♡••••••••••• 『@Mohsendelha1370
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
 ڪودک بی پدر مادرم مدام بهم اصرار می ڪرد ڪه خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها ...  می گفت خونه شما برای شیش تا آدم ڪوچیڪه ...  پسرها هم ڪه بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر میشه ... اونجا ڪه بریم، منم به شما میرسم و توے نگهداری بچه ها ڪمک مے ڪنم ... مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم ... همه دوره ام ڪرده بودن ... اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم ... - چند ماه دیگه یازده سال میشه ... از اولین روزے ڪه من، پام رو توی این خونه گذاشتم ... بغضم ترڪید ... این خونه رو علے ڪرایه ڪرد ...  علی دست من رو گرفت آورد توے این خونه ... هنوز دو ماه از شهادت علے نمی گذره ...  گوشه گوشه اینجا بوے علی رو میده ...  دیگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد ... من موندم و پنج تا یادگارے علی ...  اول فکر می ڪردن، یه مدت ڪه بگذره از اون خونه دل می ڪنم اما اشتباه می ڪردن...  حتی بعد از گذشت یڪ سال هم، حضور علي رو توے اون خونه می شد حس ڪرد ... ڪار می ڪردم و از بچه ها مراقبت می ڪردم ...  همه خیلی حواسشون به ما بود ...  حتی صابخونه خیلے مراعات حال مون رو می ڪرد ... آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچه هاے من پدرے می ڪرد ... حتی گاهی حس می ڪردم ... توے خونه خودشون ڪمتر خرج می ڪردن تا براے بچه ها چیزی بخرن ... تمام این لطف ها، حتی یه ثانیه از جاے خالی علی رو پر نمی ڪرد ...  روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود ...  تنها دل خوشیم شده بود زینب ... حرف هاے علی چنان توی روح این بچه 10 ساله نشسته بود ڪه بی اذن من، آب هم نمی خورد ...  درس می خوند ... پا به پاي من از بچه ها مراقبت می ڪرد... وقتی از سر ڪار برمی گشتم ...  خیلی اوقات، تمام ڪارهای خونه رو هم ڪرده بود ... هر روز بیشتر شبیه علے می شد ... نگاهش ڪه می ڪردیم انگار خود علے بود ...  دلم ڪه تنگ می شد، فقط به زینب نگاه مے ڪردم ...  اونقدر علی شده بود ڪه گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو می بوسید ... عین علے ... هرگز از چیزی شڪایت نمی ڪرد ... حتی از دلتنگی ها و غصه هاش ...  به جز اون روز ... از مدرسه ڪه اومد، رفتم جلوے در استقبالش ... چهره اش گرفته بود ...  تا چشمش به من افتاد، بغضش شڪست ... گریه کنان دوید توے اتاق و در رو بست .... نویسنده متن👆همسر وفرزند شهید سیدعلے حسینے ...
  کارنامه ات را بیاور تا شب، فقط گریه ڪرد ... ڪارنامه هاشون رو داده بودن ... با یه نامه براے پدرها ... بچه یه مارڪسیست ... زینب رو مسخره ڪرده بود ڪه پدرش شهید شده و پدر نداره ... - مگه شما مدام شعر نمی خونید ... شهیدان زنده اند الله اکبر ... خوب ببر ڪارنامه ات رو بده پدر زنده ات امضا ڪنه ... اون شب ... زینب نهارنخورده ... شام هم نخورد و خوابید ... تا صبح خوابم نبرد ... همه اش به اون فڪر می ڪردم ... خدایا... حالا با دل ڪوچیڪ و شڪسته این بچه چی ڪار ڪنم؟ ... هر چند توے این یه سال ... مثل علی فقط خندید و به روے خودش نیاورد اما می دونم توے دلش غوغاست ... ڪنار اتاق، تڪیه داده بودم به دیوار و به چهره زینب نگاه می ڪردم ڪه صدای اذان بلند شد ... با اولین الله اڪبر از جاش پرید و رفت وضو گرفت ... نماز صبح رو ڪه خوند، دوباره ایستاد به نماز ... خیلی خوشحال بود ... مات و مبهوت شده بودم ... نه به حال دیشبش، نه به حال صبحش ... دیگه دلم طاقت نیاورد ... سر سفره آخر به روش آوردم ... اول حاضر نبود چیزی بگه اما بالاخره مهر دهنش شکست ... - دیشب بابا اومد توے خوابم ... ڪارنامه ام رو برداشت و ڪلی تشویقم کرد ... بعد هم بهم گفت ... زینب بابا ... ڪارنامه ات رو امضا کنم؟ ... یا براے ڪارنامه عملت از حضرت زهرا امضا بگیرم؟ ... منم با خودم فڪر ڪردم دیدم ... این یڪی رو ڪه خودم بیست شده بودم ... منم اون رو انتخاب ڪردم ... بابا هم سرم رو بوسید و رفت ... مثل ماست وا رفته بودم ... لقمه غذا توے دهنم ... اشڪ توی چشمم ... حتی نمی تونستم پلڪ بزنم ... بلند شد، رفت ڪارنامه اش رو آورد براش امضا ڪنم ... قلم توے دستم می لرزید ... توان نگهداشتنش رو هم نداشتم ... نویسنده متن👆همسر وفرزند شهید سید علے حسینے ...
شـھادت‌ فقط‌جنگ‌نیست..! اگه‌بھش‌معتقدباشی، قطعاشھیدمیشی (:💔 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ @Mohsendelha1370 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄