#داستان_آموزنده
🔆نتیجه بی عقلی
در شرح حجاج بن يوسف ثقفى خونخوار بنى اميه نوشته اند، مادرش (فارغه ) قبلا همسر حارث بن كلده طبيب معروف بود، بعد بخاطر خلال كردن دندان بى وقت حارث او را طلاق و به زوجيت يوسف بن عقيل ثقفى در آمد. پس از مدتى حجاج به دنيا آمد امام دبر او سوراخ دفع مدفوع نداشت ، ناچار موضعى در دبر او را سوراخ كردند.
پستان هم قبول نمى كرد، متحير شدند چه كنند، كه شيطان صفتى آمد و براى معالجه دستور داد بز سياهى را بكشند و خون او را به دهان حجاج بگذارند و حجاج آن خون را مى مكيد و مى ليسيد.
روز دوم دستور داد بز نرى را بكشند و خون آنرا به دهان او گذارند. روز سوم دستور داد مار سياهى را بكشند و خون مار در دهان او كنند و به صورت او مالند و آنها هم چنين كردند، روز چهارم پستان قبول كرد.
در اثر كار جاهلانه كه در كام او خون ريختند، خوانخوار شد و كارش بجائى رسيد كه مى گفت : بيشترين لذت من در ريختن خون ، مخصوصا خون سادات است ، او كه از طرف عبدالملك مروان خليفه وقت ، بمدت 20 سال بعنوان فرمانده لشگر و استاندار منصوب شده بود، تا سال 95 هجرى قمرى (زمان حكومت وليد بن عبدالملك ) در پنجاه و چهار سالگى به درك واصل شد قريب صد و بيست هزار نفر را كشت و وقتى كه مرد در زندان بى سقف او پنجاه هزار مرد و سى هزار زن كه نوعا برهنه بودند، محبوس بودند.
از كسانى كه اين خونخوار آنها را به قتل رساند مى توان از كميل بن زياد نخعى يار على عليه السلام و قنبر غلام على عليه السلام و يحيى بن ام الطويل از حواريين امام سجاد عليه السلام و سعيد بن جبير كه امام سجاد عليه السلام او را بسيار ستوده و... را نام برد.
📚تتمه المنتهى ص 66.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💚 @Mojezeh_Elaahi
#داستان_آموزنده
🔆میرزا جواد آقا ملکی
درباره مرحوم عارف بالله (ميرزا جواد آقا ملكى ) (متوفى 1343 ه ق ) نوشته اند؛ ابتداى سلوكش بعد از دو سال خدمت استاد عارف خود ملا (حسينقلى همدانى ) (متوفى 1311) عرض مى كند: من در سير و سلوك خود به جائى نرسيدم !!
استاد مى فرمايد: اسم شما چيست ؟ عرض مى كند: مرا نمى شناسيد، من جواد تبريزى ملكى هستم . مى فرمايد: شما با فلان ملكى ها بستگى داريد؟
عرض مى كند: بلى و از آنها انتقاد مى كند.
استاد مى فرمايد: هر وقت توانستى كفش آنها را كه بد ميدانى پيش پايشان جفت كنى ، من خود به سراغ تو خواهم آمد.
ميرزا جواد آقا فردا كه به درس مى رود خود پايين تر از بقيه شاگردان مى نشيند، و رفته رفته طلبه هائى كه از فاميل ملكى در نجف بودند و او آنها را خوب نمى شناخته ، مورد محبت خود قرار مى دهد، تا جائى كه كفش را پيش پاى آنان جفت مى كند. چون اين خبر به آن طايفه كه در تبريز ساكن بودند، مى رسد رفع كدورت فاميلى مى شود.
بعدا ميرزا جواد استاد مى فرمايد: دستور تازه اى (بعد از اصلاح فاميلى ) نيست ، تو بايد حالت اصلاح شود و از همين دستورات شرعى بهره مند شوى ، ضمنا يادآور مى شود كه كتاب مفتاح الفلاح مرحوم شيخ بهائى براى عمل كردن خوب است .
ميرزا كم كم ترقى مى كند و به حوزه قم مى آيد و به تربيت نفوس مى پردازد و عده زيادى از خواص و عوام از او بهره مند مى شوند... .
📚تاريخ حكما و عرفاء ص 133.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💚 @Mojezeh_Elaahi
#داستان_آموزنده
🔆عیال عبدی شاعر
عبدى (1) گفت : عيالم بمن گفت ، مدتى امام صادق را زيارت نكرده ايم خوبست به حج برويم و بعد به خدمت حضرتش برسيم ! گفتم : خدا شاهد است چيزى ندارم تا بتوانم بوسيله آن مخارج سفر را تاءمين نمايم او گفت : مقدارى لباس و زر و زيور دارم آنها را بفروش تا به مسافرت برويم ، من هم همين كار را كردم .
همينكه نزديك مدينه رسيديم زنم مريض شد، بطورى كه مرضش شدت يافت و نزديك به مرگ گرديد.
وارد مدينه شديم او را در منزل به حال احتضار گذاشتم و خدمت امام رسيدم ؛ وقتى شرفياب شدم ، ديدم امام دو جامه سرخ رنگ پوشيده است . سلام كردم و جواب داد و از حال زنم پرسيد جريان را به عرضش رساندم و گفتم : از او با نااميدى به خدمتتان آمدم .
امام سر بزير انداخت و كمى تاءمل كرد، آنگاه سر برداشت و فرمود: بواسطه بيمارى همسرت محزونى ؟ عرض كردم : آرى فرمود غمگين مباش كه خوب مى شود من از خدا خواستم او را شفا دهد، اينك مراجعت كن مى بينى كنيز دارد شكر طبرزد به او مى دهد.
عبدى گويد: با عجله برگشتم ، ديدم همانطور كه امام فرموده است ؛ پرسيدم خانم حالت چطور است ؟ گفت : خدا مرا سلامتى بخشيد، اشتها به اين شكر پيدا كردم .
گفتم : از نزدت رفتم ماءيوس بودم امام از حالت پرسيد و من شرح احوالت گفتم ، فرمود خوب مى شود، برگرد، خواهى ديد كه شكر طبرزد مى خورد.
همسرم گفت : وقتى تو رفتى من در حال جان دادن بودم ناگاه ديدم مردى كه در جامه سرخ رنگ پوشيده بود وارد شد و بمن گفت : حالت چطور است ؟ گفتم : مردنى هستم ؛ هم اكنون عزرائيل براى قبض روحم آمده است . آنمرد رو به عزرائيل كرد و فرمود: اى ملك الموت ! عرض كرد: بله اى امام ، فرمود: مگر تو ماءمور نيستى كه از ما اطاعت كنى و حرف ما را بشنوى ؟ عرضكرد: آرى .
فرمود: من امر مى كنم كه مرگ او را تا بيست سال ديگر بتاءخير اندازى ، ملك الموت عرضكرد: مطيع فرمانم ، آن مرد (امام صادق ) با ملك الموت بيرون شد من بهوش آمدم (2)
📚1-ابو سفيان بن مصعب عبدى شاعر كوفى است (م 120) كه حضرت صادق درباره او فرمود: اى گروه شيعه اولاد خوتان را شعر عبدى بياموزيد كه او بر دين خداست .
2- بند تاريخ 5/89 - بحارالانوار 11/137 طبع قديم
💚 @Mojezeh_Elaahi
#داستان_آموزنده
🔆بی اعتنایی به مومن کامل
محمد بن سنان مى گويد: نزد امام رضا عليه السلام بودم ، به من فرمود: اى محمد در زمان گذشته بنى اسرائيل چهار نفر مؤمن بودند، روزى يكى از آنها به خانه ديگرى آمد و سه نفر ديگر هم در آن خانه بودند.
درب خانه را زد و غلام بيرون آمد و گفت : آقايت كجاست ؟
گفت : در خانه نيست ، آن مؤمن برگشت مولايش ساكت شد، و اعتنائى نكرد و غلام را ملامت ننمود و آن سه نفر هم به خاطر اين پيش آمد ناراحت نشدند و به صحبتهاى خود ادامه دادند.
فرداى آن روز آن مؤمن نزد آن سه نفر رفت كه مى خواستند به طرف كشت زار (يا باغ ) يكى از آنها بروند، سلام كرد و فرمود: مى خواهم همراه شما بيايم ؛ و همراه آنان شد آنها از پيش آمد روز گذشته هيچ عذر خواهى نكردند؛ و اين مؤمن مردى محتاج و ناتوان بود.
مقدارى راه رفتند، ابرى بر آنها سايه انداخت ، خيال كردند كه باران است كه منادى و ملكى فرياد زد: اى آتش اينان را در خود بگير؛ من جبرئيل فرستاده خدايم ، پس آتش از درون ابر آن سه نفر را گرفت و آن مرد كامل مؤمن تنها و خائف ماند و تعجب از اين واقعه كرد.
چون به شهر برگشت نزد پيامبر آن زمان حضرت يوشع بن نون (وصى حضرت موسى ) آمد و جريان را نقل كرد!
حضرت يوشع فرمود: مگر نمى دانى خدا از آنها راضى بود، بعد بر آنها خشم گرفت و اين بخاطر عملى بود كه با تو روا داشتند.
عرض كرد: مگر آنها چه عملى نسبت به من انجام دادند: يوشع جريان را نقل كرد.
آن مؤمن گفت : من از آنها گذاشتم و عفو كردم ! فرمود: اگر اين عفو و گذشت قبل از اين عذاب بود براى آنان نافع بود ولى بعد سودى ندارد، شايد از آلان به بعد آنان را سود بخشيد
📚اصول كافى جلد 2 باب حجب اخاه المومن ج 2
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💚 @Mojezeh_Elaahi
#داستان_آموزنده
🔆ميل قاضى و عذابش
از امام باقر عليه السلام نقل مى كنند كه ايشان فرمودند: در بنى اسرائيل عالمى بود كه ميان مردم قضاوت مى كرد. همينكه مرگش فرا رسيد به زن خود گفت : وقتى كه من مردم را غسل ده و كفن كن و در تابوت بگذار و رويم را بپوشان .
بعد از وفاتش ، زنش همان عمل را انجام داد. پس از مختصر زمانى روى او را باز كرد تا يك بار ديگر صورت شوهرش را ببيند. (بصورت مكاشفه ) چشمش به كرمى افتاد كه بينى شوهرش را مى خورد و قطع مى كند. بسيار ترسيد.
شب شوهرش را در خواب ديد و از علت كرم در بينى اش پرسيد. قاضى گفت : اگر ترسيدى ، بدان كه اين گرفتارى بخاطر ميل و علاقه اى بود كه نسبت به برادرت ورزيدم . روزى برادرت با طرف مورد نزاعش نزدم براى قضاوت آمدند، اتفاقا پس از محاكمه حق هم با او بود؛ و آنچه از كرم به بينى ام ديدى كه موجب رنجش (در برزخ ) فراهم كرد؛ همان ميل در حكم به نفع برادرت بود.
📚داستانها و پندها 1/55 - انوار نعمانيه ص 15.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💚 @Mojezeh_Elaahi
#داستان_آموزنده
🔆فرشته مرگ
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: در شب معراج ، خداوند مرا به آسمانها سير مى داد، در آسمان فرشته اى را ديدم كه لوحى از نور در دستش بود، و آنچنان به آن توجه داشت كه به جانب راست و چپ نگاه نمى كرد و مانند شخص غمگين ، در خود فرو رفته بود، به جبرئيل گفتم : اين فرشته كيست ؟
گفت : اين فرشته مرگ (عزرائيل ) است كه به قبض روحها اشتغال دارد گفتم : مرا نزد او ببر، تا با او سخن بگويم ، جبرئيل مرا نزدش برد، به او گفتم : اى فرشته مرگ آيا هر كسى كه مرده يا در آينده مى ميرد روح او را تو قبض كرده اى و يا قبض مى كنى ؟
گفت : آرى ، گفتم : خودت نزد آنها حاضر مى شوى ؟ گفت : آرى خداوند همه دنيا را همچنان در تحت اختيار و تسلط من قرار داد، همچون پولى كه در دست شخصى باشد، و آن شخص ، آن پول را در دستش هرگونه كه بخواهد جابجا نمايد. هيچ خانه اى در دنيا نيست مگر اينكه در هر روز پنج بار به آن خانه سر مى زنم ، وقتى كه گريه خويشان مرده را مى شنوم به آنها مى گويم :
گريه نكنيد من باز مكرر به سوى شما مى آيم تا همه شما را از اين دنيا ببرم
📚عالم برزخ ص 38 - بحارالانوار 6 ص 141
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💚 @Mojezeh_Elaahi
#داستان_آموزنده
🔆اى خدا آيا خوابى ؟
فرعون فرمان داد، تا يك كاخ آسمان خراش براى او بسازند، دژخيمان ستمگر او هم مردم را از زن و مرد براى ساختن آن كاخ و بيگارى گرفته بودند، حتى زنهاى آبستن از اين فرمان استثناء نشده بودند.
يكى از زنان جوان كه آبستن بود، سنگى سنگين را براى آن ساختمان حمل مى كرد و چاره اى جز اين نداشت .
زيرا همه تحت كنترل ماءموران خونخوار بودند، اگر او از بردن آن سنگها شانه خالى مى كرد، زير تازيانه جلادان به هلاكت مى رسيد.
آن زن جوان در برابر چنين فشارى قرار گرفت و بار سنگين سنگ را همچنان حمل مى كرد، ولى ناگهان حالش منقلب شد و بچه اش سقط گرديد.
در اين تنگناى سخت از اعماق دل غمبارش ناله كرد و در حالى كه گريه گلويش را گرفته بود، گفت : اى خدا آيا خوابى ؟ آيا نمى بينى اين طاغوت زورگو با ما چه مى كند؟
چند ماهى از اين ماجرا نگذشت كه همين زن در كنار رود نيل نشسته بود كه ناگهان نعش فرعون را در روبروى خود ديد.
آن زن صداى هاتفى را شنيد كه به او گفت : هان اى زن ، ما در خواب نيستيم ما در كمين ستمگران مى باشيم .
📚حكايتهاى شنيدنى 3/52 - عشريه چهار سوقى ص 207
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💚 @Mojezeh_Elaahi
#داستان_آموزنده
🔆كار بهتر از صدقه خوردن
نزدم بياوريد! بعضى رفتند و او را آوردند، فرمود: آنچه در خانه دارى به اينجا بياور، و آن را كوچك نشمار. او به خانه خود رفت و يك پلاس و يك كاسه برداشت و به حضور پيامبر آورد و حضرت آنرا براى فروش به مزايده گذاشت .
عاقبت شخصى به دو در هم خريد، پيامبر آنها را به آن شخص فروختند و آن دو در هم را به آن مسلمانان داد، و فرمود تا يك درهم غذاى براى خانواده ات خريدارى كن و با درهم ديگر يك عدد تيشه خريدارى كن .
او به دستور پيامبر تيشه خريد و آورد و بعد حضرت فرمود: به بيابان برو و با اين تيشه هيزمها را جمع كن و هيچ خار تر و خشكى را در بيابان ، كوچك مشمار همه را جمع كن و بفروش .
او رفت و با همان دستور كار كرد و بعد از پانزده روز در حالى كه وضع ماليش خوب شده بود، به نزد پيامبر آمد
پيامبر فرمود: كار كردن و مزد كار گرفتن براى تو بهتر است از (صدقه گيرى ) اينكه در روز قيامت به محشر وارد شوى و نشانه زشت صدقه در چهره ات باشد
🔸حكايتهاى شيرين 3/57 - بحار 103/10
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💚 @Mojezeh_Elaahi
#داستان_آموزنده
🔆35 سال گريه
امام صادق عليه السلام فرمود: امام چهارم بر پدر بزرگوارش نزديك به چهل سال (684) گريه كرد كه روزهاى آن روزه بود و شبها به عبادت مشغول بود. چون هنگام افطار مى شد غلام خوراك و آب مى آورد و برابر آن حضرت مى گذاشت و عرض مى كرد: ميل فرمائيد.
مى فرمود: پدرم با شكم گرسنه و لب عطشان كشته شد، آنقدر مى گفت و مى گريست كه خوراكش از اشك ديدگانش تر مى گشت ، و اين چنين بود تا به پروردگارش ملحق شد.
يكى از دوستان امام سجاد گويد: روزى حضرت به صحرا تشريف بردند و من در پى آنحضرت روان گشتم ، پس يافتم او را كه بر سنگ خشن سر بسجده نهاده و مى شنيدم كه گريه مى كرد و صيحه مى زد و مى شمردم كه هزار مرتبه ذكر مى گفت ، پس از آن سر از سجده برمى داشت ، صورت و محاسنش را اشك ديدگانش فرا گرفته بود.
پس عرض كردم اى آقاى من ، اندوه خود را تمام و گريه خود را كم كن ! فرمود: واى بر تو يعقوب فرزند اسحاق پيامبر بود و فرزند پيامبر و دوازده فرزند داشت . پس يكى از آنها مخفى گشت ، مويش سپيد گشت و قامتش خميد، و از گريه ديدگانش سفيد گشت ، و حال آنكه فرزندش زنده بود، ولكن من خود ديدم ، پدر و برادر و هفده نفر از خاندانم كشته شده و روى خاك افتاده ، پس چگونه اندوه من تمام و اشك ديدگانم كم شود؟!
📚نمونه معارف 2 / 589 - انوار نعمانيه 2/ 27.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💚 @Mojezeh_Elaahi
#داستان_آموزنده
🔆غذای مرگ
بعد از وفات معتصم عباسى (م 227)، فرزندش هارون ملقب به (واثق بالله ، عباسى ) خليفه شد. درباره او نوشته اند كه : علاقه زيادى به مجامعت با زنان داشت ، لذا از طبيب خود دوا و معجونى خواست تا قوه شهوت را زياد كند.
طبيب گفت : كثرت جماع بدن را از بين مى برد و من دوست ندارم بدن شما از بين برود. واثق گفت : بايد برايم تهيه كنى . طبيب امر كرد كه گوشت درندگان را هفت مرتبه با سركه اى كه از شراب بعمل آمده بجوشانند، و بعد از شراب به مقدار سه درهم (54) نخود ميل كند.
واثق بقول او عمل نمود و بيشتر از دستور آن را خورد و به اندك زمانى به مرض استسقاء مبتلا گشت . اطباء اتفاق كردند به اينكه شكم او بايد شكافته شود، بعد او را در تنورى كه به آتش زيتون تافته باشد بنشانند.
پس چنين كردند و سه ساعت آب به او ندادند و پيوسته آب طلب مى كرد تا آنكه در بدنش آبله هاى بزرگ پديدار شد و او را از تنور بيرون آوردند. و تقاضا مى كرد مرا ديگر بار بر تنور بنشانيد خواهم مرد. باز او را داخل تنور مى بردند و فريادش خاموش مى شد.
آن ورمها وقتى منفجر گشت او را از تنور بيرون آوردند در حالى كه بدنش سياه شده بود و بعد از ساعتى مرد. پارچه اى بر روى او كشيدند و مردم مشغول بيعت با برادرش متوكل شدند و جنازه واثق را فراموش كردند. او در سال 232 ه ق در سامراء در 34 سالگى فداى غذاى مرگ خود شد.
📚تتمة المنتهى ص 231.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💚 @Mojezeh_Elaahi
#داستان_آموزنده
🔆از غيبت كننده جلوگيرى كردند
در عصر پيامبراكرم صلى الله عليه و آله مردى بر جمعى كه نشسته بودند مى گذشت . يكى از آنان گفت : من اين مرد را براى خدا دشمن دارم . آن گروه گفتند: به خدا قسم كه سخن بدى گفتى !! و ما به او خبر مى دهيم ، و به وى خبر دادند.
آن مرد به خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد و سخن او را بازگفت . پيغمبر صلى الله عليه و آله او را خواست و از آنچه درباره وى گفته بود پرسيد. مرد گفت : آرى ، چنين گفتم .
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: چرا با او دشمنى مى كنى ؟ گفت : من همسايه اويم و از حال او آگاهم ، به خدا قسم نديدم كه جز نماز واجب هرگز نماز بگذارد!
آن مرد گفت : يا رسول الله صلى الله عليه و آله از وى بپرس آيا ديده است كه من نماز واجب را از وقت خود به تاءخير اندازم ، يا بد وضو بسازم و ركوع و سجود را درست انجام ندهم ؟
پيغمبر صلى الله عليه و آله پرسيد، مرد گفت : نه ، سپس گفت : به خدا نديدم جز ماه رمضان ، كه هر نيكوكار و بدكارى روزه مى گيرد، هرگز در ماه ديگر روزه بگيرد! آن مرد گفت : يا رسول الله ، از وى بپرس آيا ديده است كه من در روز رمضان افطار كرده باشم يا چيزى از حق آن فرو گذاشته باشم ؟
پيغمبر صلى الله عليه و آله پرسيد، و او گفت : نه ، باز گفت : به خدا هيچگاهم نديدم كه به سائل و فقيرى چيزى بدهد و نديدم كه چيزى از مال خود انفاق كند مگر اين زكاتى كه نيكوكار و بدكار آن را اداء مى كنند!
مرد گفت : از او بپرس آيا ديده است كه چيزى از آن كم گذاشته باشم يا با خواهان آن چانه زده باشم ؟ گفت : نه .
آنگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله به آن مرد فرمود: برخيز كه شايد او از تو بهتر باشد.
📚علم اخلاق اسلامى 2/ 399.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💚 @Mojezeh_Elaahi
#داستان_آموزنده
🔆سبب نزول عذاب
نخستين كسى كه پيمانه و ترازو را براى مردم ساخت حضرت شعيب پيامبر صلى الله عليه و آله بود. قومش پس از مدتى شروع به كم فروشى نمودند. با اينكه به خداى جهان كافر بودند و پيامبر را تكذيب مى كردند گناهى تازه بر افعال شنيع آنها افزوده شد. كالا و اجناس را براى خود كامل وزن مى كردند و براى مشتريان كم فروشى و تقلب را روا داشتند.
زندگى آنها فراخ بود تا آنكه پادشاه آنان به آنها دستور احتكار و كم فروشى را داد. شعيب پادشاه و مردم را نصيحت كرد ولى فايده اى نداشت ، و به دستور پادشاه شعيب و طرفدارانش را از شهر بيرون كردند. عذاب بر آنها نازل شد و آن زلزله و سايه آتشبار بود و اين به معنى گرماى بسيار سخت كه از سايه خانه و آب هم كسى نمى توانست جان سالم به در برد. پس از آن ابرى جمع شد و نسيم خنكى وزيدن گرفت و مردم در زير آن قطعه ابر گرد آمدند تا از گرما رهائى يابند.
چون همگى در سايه ابر جمع شدند شراره هاى آتش از ابر باريد و زمين هم در زير پايشان لرزيد و همگى در هم پيچيد و سوختند. مدت اين عذاب را نه روز نوشته اند. و شامل هواى گرم ، آبهاى داغ و زمين لرزه بود. قوم شعيب در شهر مدين ساكن بودند، و عذاب اهل آن شهر را در بر گرفت .
📚 تاريخ انبياء 2/34.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💚 @Mojezeh_Elaahi