20.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایت علم
پلک پنجم
مادر شهید
چقدر حال این روزهایم خوب است، چقدر به این جمع و صفا و صمیمیت بینشان عادت کردهام.
من نظاره گر صحنههایی عجیب بودم.
روز آخر اعتکاف جمعیت از روزهای قبل زودتر بیدار شده بودند. صحبت از مراسم با حضور مهمان عزیزی بود که با دعایش این مسجد پیدا شده و اعتکاف برگزار... پس این مهمان گردن همه حق داشت...
دقایقی که از ده صبح گذشت وارد مسجد شد... سنش زیاد بود و به سختی قدم بر میداشت، بچه های هیات به استقبال رفته و خوش آمد میگفتند. سرش را بالا آورد و با صدای کم توانی سلام کرد و برای همه دعا کرد.
یادم نمیرود وارد خیمه که شد خانمها چطور دورش را گرفته بودند... یکی دستش را میبوسید، یکی پایش را و دیگری تقاضای دعای خیر میکرد.
مراسم شروع شد، مراسمی که عادی نبود، مراسمی که رنگ و بوی روضههای حضرت ام البنین را داشت...
مهمان خاص آن روز مادر چهار شهید بود، شهیدان کدخدایی...
حرف زدن برای مادر سخت بود، کمی که صحبت کرد باقی روایت را به راوی مراسم سپرد.
از پسران شهیدش گفت، از سالها امید به برگشت و چشم انتظاریاش...
جمعیت اشک میریخت، جمعیت میسوخت و اشک میریخت و مادر هم گریه میکرد... اما چادر روی صورتش انداخته بود تا کسی گریههایش را نبیند، چقدر درست انتخاب شده بود نام حلما برای این برنامه...
حلما یعنی خیلی بردبار و شکیبا و صبر چه مفهموم آشنایی بود برای این مادر.
#ماه_رجب
#اعتکاف
#هیئت_کربلا