eitaa logo
مخاطب خاص خداست❤
306 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
29 فایل
🌸آرامش‌نه‌عاشق‌بودن‌است نه‌گرفتن‌دستهایی‌ که‌رهاست‌میکند آرامش حضور خـُـ❤️ــداستـ‌ وقتی‌دراوج‌نبودن‌ها‌نابودت‌نمی‌کند.. ❄️أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج❄ 👤خادم ڪانال:اگربرای‌خداست‌بگذارگمنام‌بمانم
مشاهده در ایتا
دانلود
❇️حیات حقیقی انسان به وجود امام زمان است 💫☄خداونددرسوره ملک آیه۳۰می فرماید: إِنْ أَصْبَحَ مَاؤُكُمْ غَوْرًا فَمَن يَأْتِيكُم بِمَاءٍ مَّعِينٍ» بگو ای رسول ما به من خبر دهید، اگر آب‌های شما به زمین فرو رود (و ناپدید شود) پس کیست که برای شما آب گوارا بیاورد؟ 💫 ☄ظاهر آیه این است که می‌خواهد انسان را متذکر به نعمتهای پروردگار نماید؛ آن هم یکی از نعمتهای حیاتی و بااهمیت. اما در تأویل این آیه شریفه ر‌وایات معتبری از ائمه علیهم‌السلام وارد شده است که مراد از «ماء معین و آب خوشگوار»، وجود اقدس حضرت صاحب‌الامر می‌باشد. مناسبت بین آب و وجود مبارک امام (عج) چیست؟ 💫☄ بدون وجود آب در طبیعت، هیچ گیاهی سبز نمی‌شود و هیچ جانداری نمی‌تواند به حیات خود ادامه دهد. در عالم باطن هم بدون هدایت امام، همه مُرده‌اند. حیات حقیقی انسان، به وجود مبارک امام زمان (عج) است. الان ما مصداق آیه شریفه هستیم که ماء معین را از دست داده‌ایم و امام ما غایب می‌باشد اما از نظر معنوی، حیات واقعی و معنوی ما به‌وسیلهٔ تعالیم ائمه است. اگر تعالیم آنان نباشد، ما مُرده‌ایم.
9.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷🌷🌷🌷🌷 💠مناجات خوانی شهید غلامحسین خزاعی،شهیدی که مزارش بالای مزار حاج قاسم عزیز قرار دارد. شهیدی که وصیت کرد مرا با رنجیری که خرید ام دفن کنید...که همینگونه هم شد. ‌‌ 🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ 🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ 🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ 🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ شادی روح مطهر امام راحل وشهدا🌷 صلوات 🕊🌷🕊🌷 🌷🕊🌷 🕊🌷 🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
الحمدالله علی کل حال🙏
بسم الله الرحمن الرحیم غیر از خدای متعال کسی قادر بر رساندن نفع و زیان نیست ای پیامبر صلی الله علیه وآله, به اینها بگو آیا چیزی را پرستش می کنید که مالک سود و زیان شما نیست!? چگونه حضرت مسیح که مستقلا مالک سود و زیان نیست می تواند بدون اذن خدا سود و زیانی را به مردم برساند واگر لطف خدا شامل حال اونبود هیچ گامی نمی توانست بر دارد خداوند هم شنوا است و هم دانا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🔅السّلام علیکَ ایُّها المقدَّمُ المأمول...✋ 🌱سلام بر تو ای مولایی که آرزوی آمدنت بهترین آرزوهاست و آرزومندان و منتظرانت، برترین مردم تاریخ... 🌱سلام بر تو و بر روز آمدنت... 📚زیارت آل یاسین_مفاتیح الجنان 🤲
🌹 ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز. سهم روز نود وهفتم ┄┄┅┅✿❀🍃🌼🍃❀✿┅┅┄┄ 📜 : نامه به امام (علیه السلام) خبر دادند که شريح بن حارث، قاضی امام، خانه ای به ٨٠ دینار خریده او را احضار کرده، فرمود: 1⃣ برخورد قاطعانه باخيانت كارگزاران 🔻به من خبر دادند كه خانه ای به هشتاد دينار خريده ای و سندی برای آن نوشته ای و گواهانی آن را امضا كرده اند.(شريح گفت: آری ای اميرمؤمنان. امام (علیه السلام ) نگاه خشم آلودی به او كرد و فرمود) ای شريح! به زودی كسی به سراغت می آيد كه به نوشته ات نگاه نمی كند و از گواهانت نمی پرسد، تا تو را از آن خانه بيرون كرده و تنها به قبر بسپارد. ای شريح! انديشه كن كه آن خانه را با مال ديگران يا با پول حرام نخريده باشی، كه آنگاه خانه دنيا و آخرت را از دست داده ای. اما اگر هنگام خريد خانه نزد من آمده بودی، برای تو سندی می نوشتم كه ديگر برای خريد آن به درهمی يا بيشتر رغبت نمی كردی و آن سند را چنين می نوشتم: 2⃣ هشدار از بی اعتباری دنيای حرام 🔻اين خانه ای است كه بنده ای خوارشده و مرده ای آماده كوچ كردن آن را خريده، خانه ای از سرای غرور، كه در محله نابودشوندگان و كوچه هلاك شدگان قرار دارد، اين خانه به چهار جهت منتهی می گردد. يك سوی آن به آفتها و بلاها، سوی دوّم آن به مصيبتها و سوی سوّم به هوا و هوسهای سست كننده و سوی چهارم آن به شيطان گمراه كننده ختم می شود و در خانه به روی شيطان گشوده است. اين خانه را فريب خورده آزمند، از كسی كه خود به زودی از جهان رخت برمی بندد، به مبلغی كه او را از عزّت و قناعت خارج و به خواری و دنياپرستی كشانده، خريداری نموده است. هرگونه نقصی در اين معامله باشد، بر عهده پروردگاری است كه اجساد پادشاهان را پوسانده و جان جباران را گرفته و سلطنت فرعونها چون (كسری) و (قيصر) و (تبع) و (حمير) را نابود كرده است. 3⃣ عبرت از گذشتگان 🔻و آنان كه مال فراوان گرد آوردند و بر آن افزودند و آنان كه قصرها ساختند و محكم كاری كردند، طلاكاری نمودند و زينت دادند فراوان اندوختند و نگهداری كردند و به گمان خود برای فرزندان خود گذاشتند، اما همگی آنان به پای حسابرسی الهی و جايگاه پاداش و كيفر رانده می شوند، آنگاه كه فرمان داوری و قضاوت نهایی صادر شود (پس تبهكاران زيان خواهند ديد.) به اين واقعيتها عقل گواهی می دهد هرگاه كه از اسارت هوای نفس نجات يافته و از دنياپرستی به سلامت بگذرد. ┄┄┅┅✿❀🍃🌼🍃❀✿┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الحمدالله علی کل حال🙏
🕊🌷🕊🌷 🌷🕊🌷 🕊🌷 🌷 تلاوت امروز آیه های نور سوره ی مبارکه ی 👇 🌷🌷🌷🌷🌷 شهید مدافع حرمی که به واسطه‌گری در ازدواج معروف بود همسر شهید نقل می‌کند: آقا سیدجواد همیشه در کار خیر پیش‌قدم بود و در واسطه‌گری ازدواج پیش‌قدم‌تر. هر کس قصد ازدواج می‌کرد، اول به سراغ «سید جواد» می‌رفت؛ آن‌قدر که در مدت یکسال نامزدی خودش، بیش از پنجاه مراسم نامزدی به‌واسطه او به انجام رسیده بود. بعد از شهادتش هم این رسم دیرینه‌اش ادامه دارد و خیلی‌ها از حاجت‌روایی‌شان به واسطه شهید حسن‌زاده گفته‌اند. او در سوریه با نام «سید رستم» معروف بود. قدّ رشید و هیکل ورزیده‌ای داشت؛ تا جایی که دوستانش به شوخی به او می‌گفتند: «سعی کن توی کانال و به حالت خمیده و درازکشیده حرکت کنی که داعش تو را نبیند» ‌‌ 🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ 🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ 🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ 🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ شادی روح مطهر امام راحل وشهدا 🌷 صلوات 🕊🌷🕊🌷 🌷🕊🌷 🕊🌷 🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‍ 🌷 – قسمت 9⃣5⃣ ✅ فصل پانزدهم 💥 این اولین باری بود که یک هفته بعد از رفتنش هنوز رشته‌ی زندگی دستم نیامده بود. دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رفت. مدام با خودم می‌گفتم: « قدم! گفتی چشم و باید منتظرِ از این بدترش باشی. » از این گوشه‌ی اتاق بلند می‌شدم و می‌رفتم آن گوشه می‌نشستم. فکر می‌کردم هفته‌ی پیش صمد این جا نشسته بود. این وقت‌ها داشتیم با هم ناهار می‌خوردیم. این وقت‌ها بود فلان حرف را زد. خاطرات خوب لحظه‌هایی که کنارمان بود، یک آن تنهایم نمی‌گذاشت. خانه حزن عجیبی گرفته بود. غم و غصه یک لحظه دست از سرم برنمی‌داشت. 💥 همان روزها بود که متوجه شدم باز حامله‌ام. انگار غصه‌ی بزرگ‌تری از راه رسیده بود. باید چه‌کا می کردم؛ چهار تا بچه. من فقط بیست و دو سالم بود. چه‌طور می‌توانستم با این سنّ کم چرخ زندگی را بچرخانم و مادر چهار تا بچه باشم. خدایا دردم را به کی بگویم. ای خدا! کاش می‌شد کابوسی دیده باشم و از خواب بیدار شوم. کاش بروم دکتر، آزمایش بدهم و حامله نباشم. اما این تهوع، این خواب‌آلودگی، این خستگی برای چیست. 💥 دو سه ماهی را در برزخ گذراندم؛ شک بین حامله بودن و نبودن. وقتی شکمم بالا آمد، دیگر مطمئن شدم کاری از دستم برنمی‌آید. توی همین اوضاع و احوال، جنگ شهرها بالا گرفت. دم به دقیقه مهدی را بغل می‌گرفتم. خدیجه و معصومه را صدا می‌زدم و می‌دویدیم زیر پله‌های در ورودی. با خودم فکر می‌کردم با این همه اضطراب و کار یعنی این بچه ماندنی است. 💥 آن روز هم وضعیت قرمز شده بود. بچه‌ها را توی بغلم گرفته بودم و زیر پله‌ها نشسته بودیم. صدای ضدهوایی‌ها آن‌قدر زیاد بود که فکر می‌کردم هواپیماها بالای خانه‌ی ما هستند. مهدی ترسیده بود و یک‌ریز گریه می‌کرد. خدیجه و معصومه هم وقتی می‌دیدند مهدی گریه می‌کند، بغض می‌کردند و گریه‌شان می‌گرفت. نمی‌دانستم چطور بچه‌ها را ساکت کنم. کم مانده بود خودم هم بزنم زیر گریه. با بچه‌ها حرف می‌زدم. برایشان قصه می‌گفتم، بلکه حواسشان پرت شود، اما فایده‌ای نداشت. در همین وقت در باز شد و صمد وارد شد. بچه‌ها اول ترسیدند. مهدی از صمد غریبی می‌کرد. چسبیده بود به من و جیغ می‌کشید. 💥 صمد؛ خدیجه و معصومه را بغل کرد و بوسید؛ اما هر کاری می‌کرد، مهدی بغلش نمی‌رفت. صدای ضد هوایی‌ها یک لحظه قطع نمی‌شد. صمد گقت: « چرا این‌جا نشسته‌اید؟! » گفتم: « مگر نمی‌بینی وضعیت قرمز است. » با خنده گفت: « مثلاً آمده‌اید این‌جا پناه گرفته‌اید؛ اتفاقاً این‌جا خطرناک‌ترین جای خانه است. بروید توی حیاط بنشینید، از این‌جا امن‌تر است. » 💥 دست خدیجه و معصومه را گرفت و بردشان توی اتاق. من هم مهدی را برداشتم و دنبالش رفتم. کمی بعد وضعیت سفید شد. صمد دوشی گرفت. لباسی عوض کرد. چای خورد و رفت بیرون و یکی دو ساعت بعد با یکی از دوستانش با چند کیسه سیمان و چند نبشی آهن برگشت. 💥 همان روز جلوی آشپزخانه، توی حیاط با دوستش برایمان یک سنگر ساختند. چند روز که پیش ما بود، همه‌اش توی سنگر بود و آن را تکمیل می‌کرد. برایش یک استکان چای می‌بردم و جلوی در سنگر می‌نشستم. او کار می‌کرد و من نگاهش می‌کردم. یک‌بار گفت: « قدم! خوش به حال آن سالی که تابستان با هم، خانه‌ی خودمان را ساختیم. چی می‌شد باز همان وقت بود و ما تا آخر دنیا با آن دل‌خوشی زندگی می‌کردیم. » گفتم: « مثل این‌که یادت رفته آن سال هم بعد از تابستان از پیشم رفتی. » گفت: « یادم هست. ولی تابستانش که پیش هم بودیم، خیلی خوش گذشت. فکر کنم فقط آن موقع بود که این همه با هم بودیم. » 💥 چایش را سر کشید و گفت: « جنگ که تمام بشود، یک ماشین می‌خرم و دور دنیا می‌گردانمت. با هم می‌رویم از این شهر به آن شهر. » به خنده گفتم: « با این همه بچه. » گفت: « نه، فقط من و تو . دو تایی » گفتم: « پس بچه‌ها را چه‌کار کنیم؟ » گفت: « تا آن وقت بچه‌ها بزرگ شده‌اند. می‌گذاریمشان خانه یا می‌گذاریمشان پیش شینا. » سرم را پایین انداختم و گفتم: « طفلی شینا. از این فکرها نکن. حالا حالاها من و تو دونفری جایی نمی‌توانیم برویم. مثل این که یکی دیگر در راه است. » 💥 استکان چای را گذاشت توی سینی و گفت: « چی می‌گویی؟! » بعد نگاهی به شکمم انداخت و گفت: « کِی؟! » گفتم: « سه ماهه‌ام. » گفت: « مطمئنی؟! » گفتم: « با خانم آقا ستار رفتیم دکتر. او هم حامله است. دکتر گفت هر دویتان یک روز زایمان می کنید. » می‌دانستم این‌بار خودش هم خیلی خوشحال نیست. اما می‌گفت: « خوشحالم. خدا بزرگ است. توی کار خدا دخالت نکن. حتماً صلاح و مصلحتش بوده. » 🔰ادامه دارد...🔰