بسم الله الرحمن الرحیم
#سوره_مبارکه_هود_آیه_۴۱
《وقالَ ارکَبُوا فیها بسم الله مَجراها و مُرساها اِنَّ ربّی لغفورُُ رَّحیم》
#بسم الله_رمز_سلامت_کشتی_
نوح
و نوح علیه السلام پس از آنکه از هر نوع حیوان یک نر وماده در کشتی سوار کرد به مومنین گفت:
در کشتی سوار شوید وهنگام حرکت و ایستادن کشتی بسم الله بگوئید
البته پرودگار من آمرزنده و مهربان است
❣#سلام_امام_زمانم ❣
معنـای سحـر سلام بـر تو✋
غـایب ز نظـر سلام بـر تو
غم میرود از سینهی شیعه
با گفتن هر ســــــلام بر تو✋
اللهمعجللولیکالفرج❤️
سبک زندگی شاد 18.mp3
14.09M
#سبک_زندگی_شاد ۱۸
💔 گدای عاطفه ی دیگران است؛
کسیکه ایــــمان ندارد!
ایمان به قدرتی بی نهایت؛
تو را روی پای خودت، محکم نگه میدارد!
💌 یک تمرین مهم برای منتظران واقعی امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)
#پیام_معنوی
🌹ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز. سهم روز صد و هشتاد و دوم
┄═❁✦••••🌿🌹🌿••••✦❁═┄
📜 #خطبه134 : (عمر برای شرکت در جنگ با رومیان در سال ۱۵ هجری با امام علیه السلام مشورت کرد آن حضرت فرمود:)
🔹مشاوره نظامی
♦️خداوند به پيروان اين دين وعده داده که اسلام را سربلند و نقاط ضعف مسلمين را جبران کند. خدايی که مسلمانان را به هنگام کمی نفرات ياری کرد و آنگاه که نمی توانستند از خود دفاع کنند، از آنها دفاع کرد، اکنون زنده است و هرگز نمی ميرد. هرگاه خود به جنگ دشمن روی و با آنان روبه رو گردی و آسيب بينی، مسلمانان تا دورترين شهرهای خود، ديگر پناهگاهی ندارند و پس از تو کسی نيست تا بدان رو آورند. مرد دليری را به سوی آنان روانه کن و جنگ آزمودگان و خيرخواهان را همراه او کوچ ده. اگر خدا پيروزی داد چنان است که تو دوست داری و اگر کار ديگری مطرح شد، تو پناه مردمان و مرجع مسلمانان خواهی بود.
┄═❁✦••••🌿🌹🌿••••✦❁═┄
📜 #خطبه133
1⃣ عظمت پروردگار
♦️دنيا و آخرت خدا را فرمانبردار است و سر رشته هر دو به دست اوست. آسمان ها و زمين ها کليدهای خويش را به او سپردند و درختان شاداب و سرسبز، صبحگاهان و شامگاهان در برابر خدا سجده می کنند و از شاخه های درختان نور سرخ رنگی شعله ور شده، به فرمان او ميوه های رسيده را به انسان ها تقديم می دارند.
2⃣ ويژگی های قرآن
♦️کتاب خدا، قرآن، در ميان شما سخنگويی است که هيچ گاه زبانش از حق گويی کُند و خسته نشد و همواره گوياست؛ خانه ای است که ستون های آن هرگز فرو نمی ريزد و صاحب عزّتی است که يارانش هرگز شکست ندارند.
3⃣ ويژگی های پيامبر (صلی الله علیه وآله وسلم)
♦️ خدا پيامبر(صلی الله علیه و آله) را پس از يک دوران طولانی که ديگر پيامبران نبودند فرستاد. زمانی که ميان طرفداران مذاهب گوناگون نزاع در گرفته و راه اختلاف می پيمودند. پس او را در پی پيامبران فرستاد و وحی را با فرستادن پيامبر(صلی الله علیه و آله) ختم فرمود. پس پيامبر(صلی الله علیه و آله) با تمام مخالفانی که به حق پُشت کردند و از آن منحرف گشتند به مبارزه پرداخت.
4⃣ روش برخورد با دنيا
♦️ و همانا دنيا نهايت ديدگاه كوردلان است، كه آن سوی دنيا را نمی نگرند، اما انسان آگاه نگاهش از دنيا عبور كرده از پس آن سرای جاويدان آخرت را می بيند، پس انسان آگاه به دنيا دل نمی بندد و انسان كوردل تمام توجه اش به دنياست، بينا از دنيا زاد و توشه برگيرد و نابينا برای دنيا توشه فراهم می كند.
5⃣ اندرزهای جاودانه
♦️ آگاه باشيد، در دنيا چيزی نيست مگر آنکه صاحبش به زودی از آن سير و از داشتن آن دلگير می شود جز ادامه زندگی، زيرا در مرگ آسايشی نمی نگرند. حيات و زندگی چونان حکمت و دانش است که حيات دلِ مرده و بينايیِ چشم های نابيناست و مايه شنوايی برای گوش های کر و آبی گوارا برای تشنگان می باشد که همه در آن سالم و بی نيازند.
6⃣ شناخت قرآن
♦️اين قرآن است که با آن می توانيد راه حق را بنگريد و با آن سخن بگوييد و به وسيله آن بشنويد. بعضی از قرآن از بعضی ديگر سخن می گويد و برخی بر برخی ديگر گواهی می دهد. آياتش در شناساندن خدا اختلافی نداشته و کسی را که همراهش شد از خدا جدا نمی سازد.
7⃣ علل سقوط مردم
♦️مردم! گويا به خيانت و کينه ورزی اتّفاق داريد و در رفتار رياکارانه، گياهان روييده از سرگين را می مانيد. در دوستی با آرزوها به وحدت رسيديد و در جمع آوری ثروت به دشمنی پرداختيد شيطان شما را در سرگردانی افکنده و غرور شما را به هلاکت می کشاند. برای خود و شما از خدا ياری می طلبم.
┄═❁✦••••🌿🌹🌿••••✦❁═┄
#شهید_حسن_رضا_پور
🌷🌷🌷🌷🌷
بدانید که عدم رعایت حجاب اسلامی، خیانت به خون میلیون ها شهید به خون خفته است
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْن
🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#شبتون_شهدایی
شادی روح مطهر امام راحل وشهدا 🌷 صلوات
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷
🌷
#داستان_واقعی
#نسل_سوخته
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت_۳۴
*═✧❁﷽❁✧═*
رسما کم آوردم ... همیشه جلوی آرامش، وقار، کلام و منطق مادرم ... از دور مسابقات خارج می شدم ... سرم رو انداختم پایین و از آشپزخونه رفتم بیرون ...
لباسم 👕رو عوض کردم و آماده شدم که برم مدرسه ... و عمیق توی فکر🤔 ...
ـ خدایا ... یعنی درست رفتم یا غلط ...
کیفم رو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون ...
تا چشم مادرم بهم افتاد ... صدام کرد ... رفتم سمت آشپزخونه ...
ـ بازم صبحانه نخورده؟ ...
ـ توی راه یه دونه از نون ها🥖 رو خالی خوردم ...
ـ قبل رفتن سعید رو هم صدا کن پاشه ... خواب می مونه ...
برگشتم سمت آشپزخونه و صدام رو آوردم پایین تر ...
ـ می شناسیش که ... من برم صداش کنم ... میگه به تو چه؟ ... و دوباره می خوابه 😴... حتی اگر بگم مامان گفت پاشو...
دنبالم تا دم در اومد🚶♂ ... محال بود واسه بدرقه کردن ما نیاد ... دوباره یه نگاهی بهم انداخت ...
ـ ناراحتی؟ ...
ژست گرفتم و مظلومانه نگاش کردم ...
ـ دروغ یا راستش؟ ...
هنوز یه قدم👣 دور نشده بودم که برگشتم ...
- حالا اگه مردونه قول بدم ... نمره هام پایین نیاد چی؟ ...
خندید ..
- منم زنونه قول میدم تا بعد از ظهر روش فکر کنم ... ولی قول نمیدم اجازه بدم ... اما اگه دوباره به جواب نه برسم ...
پریدم وسط حرفش ...
- جان خودم هیچی نمیگم ... ولی تو رو خدا ... از یه طرفی فکر کن که جوابش بله بشه ...
اون روز توی مدرسه ... تا چشمم به چشم ناراحت و عصبانی 😖بچه ها افتاد ... تازه یادم اومد دیروز توی گیم نت قرار داشتیم ... و من رسما همه رو کاشته بودم ...
مجبور شدم کل پول💶 تو جیبی هفته ام رو واسشون ساندویچ بخرم ... تا رضایت بدن و حلالم کنن ... بالاخره مرده و قولش ...
عیدی بدون بی بی
نمی دونم مادرم چطور پدرم رو راضی کرده بود ... اما ازش اجازه رو گرفت ... بعد از ظهر هم خودش باهام اومد و محیط اونجا رو دید ... و حضورش هم اجازه رسمی ... برای حضور من شد ... و از همون روز ... کارم رو شروع کردم ...
از مدرسه که می اومدم ... سریع یه چیزی می خوردم ... می نشستم سر درس هام 📚... و بعد از ظهر ... راس ساعت 4 توی کارگاه بودم ... اشتیاق عجیبی داشتم ... و حس می کردم دیگه واقعا مرد شدم😎 ...
شب هم حدود هشت و نیم، نه ... می رسیدم خونه ... تقریبا همزمان پدرم ...
سریع دوش🚿 می گرفتم و لباسم رو عوض می کردم ... و بلافاصله بعد از غذا ... می نشستم سر درس ... هر چی که از ظهر باقی مونده بود ...
من توی اون مدت که از بی بی نگهداری می کردم ... به کار و نخوابیدن ... عادت کرده بودم ... و همین سبک جدید زندگی ... من رو وارد فضای اون ایام می کرد ...
تنها اشکال کار یه چیز بود ... سعید، خیلی دیر ساعت 10 یا 10:30 می خوابید ... و دیگه نمی شد توی اتاق، چراغ💡 روشن کنم ... ساعت 11 چراغ مطالعه رو برمی داشتم و میومدم توی حال ... گاهی هم همون طوری خوابم می برد ... کنار وسایلم ... روی زمین ...
عید نوروز نزدیک می شد ... اما امسال ... برعکس بقیه ... من اصلا دلم 💔نمی خواست برم مشهد ... یکی دو باری هم جاهای دیگه رو پیشنهاد دادم ...
اما هر بار رد شد ... علی الخصوص که سعید و الهام هم خیلی دوست داشتن برن مشهد ... همه اونجا دور هم جمعمی شدن ... یه عالمه بچه 👶👧... دور هم بازی می کردن ... پسر خاله ها ... دختر دایی ها ... پسر دایی ها ... عالمی بود برای خودش ...
اما برای من ... غیر از زیارت امام رضا 🕌... خونه مادربزرگ پر از دلگیری و غصه بود ... علی الخصوص ... عید اول ... اولین عید نوروزی که مادربزرگ نبود ...
بین دلخوری و غصه ... معلق می زدم که ... محمد مهدی زنگ زد ... پسر خاله مادرم ...
شب بود که تلفن ☎️زنگ زد ... محمد مهدی ... پسر خاله مادرم بود ... پسر خاله ای که تا قبل از بیماری مادربزرگ ... به کل، من از وجود چنین شخصی بی اطلاع بودم ...
توی مدتی که از بی بی پرستاری می کردم ... دو بار برای عیادت اومد مشهد ... آدم خون گرم، مهربان، بی غل و غش، متواضع و خنده رو 😊... که پدرم به شدت ازش بدش می اومد... این رو از نگاه ها👀، حالت ها و رفتار پدرم فهمیدم ... علی الخصوص وقتی خیلی عادی ... پاش رو در می آورد و تکیه می داد به دیوار ... صدای غرولندهای یواشکی پدرم بلند می شد ...
زنگ زد تا اجازه من رو برای یه سفر مردونه از پدرم بگیره ... اون تماس ... اولین تماس📞 محمد مهدی به خونه ما بود ...
♻️ادامه دارد...
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
بسم الله الرحمن الرحیم
#سوره_مبارکه_هود_آیه_۵۲
#ترک_گناه_وسیله_جلب_نعمت خداست
ای قوم من از خدا بخاطر گناهانتان طلب بخشش کنید سپس توبه نموده و به سوی او باز گردید
تا از آسمان بارانی پیاپی بفرستد و به نیروی شما نیروی دیگری بفزاید
از راه حق روی برنتابید و در جاده گناه قدم مگذارید
🌹ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز. سهم روز صد و هشتاد و سوم
┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅
📜 #خطبه132 : در پارسايی در دنيا
1⃣ ستايش پروردگار
♦️خدا را ستايش می کنيم بر آنچه گرفته و آنچه بخشيده و بر نعمت هايی که عطا کرده و آزمايش هايی که انجام داد. خداوندی که بر هر چيزِ پنهانی آگاه و در باطن هر چيزی حضور دارد. به آنچه در سينه هاست آگاه و بر آنچه ديده ها دزدانه می نگرد داناست و گواهی می دهم که خدا يکی است و جز او خدايی نيست و گواهی می دهم که حضرت محمد(صلی الله علیه و آله) برگزيده و فرستاده اوست، آن گواهی که با او درون و بيرون، قلب و زبان، هماهنگ باشد.
2⃣ ضرورت یاد مرگ
♦️به خدا سوگند! اينکه می گويم بازی نيست، جدّی و حقيقت است، دروغ نيست و آن چيزی جز مرگ نيست، که بانگ دعوت کننده اش رسا و به سرعت همه را ميرانَد! پس انبوه زندگان و طرفداران تو را فريب ندهند. همانا گذشتگان را ديدی که ثروت ها اندوختند و از فقر و بيچارگی وحشت داشتند و با آرزوهای طولانی فکر می کردند در أمانند و مرگ را دور می پنداشتند، ديدی چگونه مرگ بر سرشان فرود آمد؟ و آنان را از وطنشان بيرون راند؟ و از خانه أمن کوچشان داد؟ که بر چوبه تابوت نشستند و مردم آن را دست به دست می کردند و بر دوش گرفته و با سرانگشت خويش نگاه می داشتند؟ آيا نديديد آنان را که آرزوهای دور و دراز داشتند و کاخ های استوار می ساختند و مال های فراوان می اندوختند، چگونه خانه هايشان گورستان شد؟ و اموال جمع آوری شده شان تباه و پراکنده و از آنِ وارثان گرديد؟ و زنان آنها با ديگران ازدواج کردند؟ نه می توانند چيزی به حسنات بيفزايند و نه از گناه توبه کنند.
3⃣ تقوی و روش برخورد با دنيا
♦️کسی که جامه تقوا بر قلبش بپوشاند، کارهای نيکوی او آشکار شود و در کارش پيروز گردد. پس در به دست آوردن بهره های تقوا فرصت غنيمت شماريد و برای رسيدن به بهشت جاويدان رفتاری متناسب با آن انجام دهيد، زيرا دنيا برای زندگیِ هميشگی شما آفريده نشده گذرگاهی است تا در آن زاد و توشه آخرت برداريد. پس با شتاب آماده کوچ کردن باشيد و مرکب های راهوار برای حرکت مهيّا داريد.
┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅
📜 #خطبه131 : (این خطبه در منبر کوفه ایراد شد و به خطبه «منبریه» معروف است، که در آن علل پذیرش حکومت و صفات یک رهبر عادل را بیان می دارد.)
1⃣ علل نكوهش كوفيان
♦️ای مردم رنگارنگ و دل های پريشان و پراکنده که بدن هايشان حاضر و عقل هايشان از آنها غايب و دور است. من شما را به سوی حق می کشانم، امّا چونان بزغاله هايی که از غرّش شير فرار کنند می گريزيد. هيهات که با شما بتوانم تاريکی را از چهره عدالت بزدايم و کجی ها را که در حق راه يافته راست نمايم.
2⃣ فلسفه حكومت اسلامی
♦️ خدايا تو می دانی که جنگ و درگيریِ ما برای به دست آوردن قدرت و حکومت و دنيا و ثروت نبود، بلکه می خواستيم نشانه های حق و دين تو را به جايگاه خويش بازگردانيم و در سرزمين های تو اصلاح را ظاهر کنيم تا بندگان ستمديده ات در امن و امان زندگی کنند و قوانين و مقرّرات فراموش شده تو بار ديگر اجراء گردد.
3⃣ شرائط رهبر اسلامی
♦️خدايا! من نخستين کسی هستم که به تو روی آورد و دعوت تو را شنيد و اجابت کرد؛ در نماز کسی از من جز رسول خدا(صلی الله علیه و آله) پيشی نگرفت؛ همانا شما دانستيد که سزاوار نيست بخيل بر ناموس و جان و غنيمت ها و احکام مسلمين، ولايت و رهبری يابد و امامت مسلمين را عهده دار شود، تا در اموال آنها حريص گردد و نادان نيز لياقت رهبری ندارد تا با نادانی خود مسلمانان را به گمراهی کشاند و ستمکار نيز نمی تواند رهبر مردم باشد، که با ستم حقِّ مردم را غصب و عطاهای آنان را قطع کند و نه کسی که در تقسيم بيت المال عدالت ندارد، زيرا در اموال و ثروت آنان حيف و ميل می کند و گروهی را بر گروهی مقدّم می دارد و رشوه خوار در قضاوت نمی تواند امام باشد، زيرا برای داوری با رشوه گرفتن حقوق مردم را پايمال و حق را به صاحبان آن نمی رساند و آنکس که سنّت پيامبر(صلی الله علیه و آله) را ضايع می کند، لياقت رهبری ندارد زيرا که امّت اسلامی را به هلاکت می کشاند.
┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅
#_امام_زمانم ❤️🌱
سِرّ عاشق شدنم لطف طبیبانه توست
ورنه عشق تو کجا؟ این دل بیمار کجا؟
کاش در نافلهات نام مرا هم ببری
که دعای تو کجا؟ عبد گنه کار کجا؟
فرج مولا صلواتـــــــ
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــ💕
💠مبطلات نماز عبارتند از:
۱. از بین رفتن یکی از شرایطی که باید در حال نماز رعایت شود
۲. باطل شدن وضو یا غسل
۳. رو گرداندن از قبله
۴. حرف زدن
۵. خندیدن
۶. گریه کردن
۷. به هم خوردن صورت نماز
۸. خوردن و آشامیدن
۹. شک هایی که نماز را باطل می کند
۱۰. کم و زیاد کردن ارکان نماز
۱۱. آمین گفتن بعد از حمد
۱۲. روی هم گذاشتن دست ها در جلوی بدن (تکتف)
📚 پایگاه اطلاع رسانی دفتر مقام معظم رهبری
#رهبری
#امام_خامنه_ای
💐کانال احکام امام خامنهای
▫️ @khameneimoghalled
▫️ @khameneimoghalled
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌🏼 یک برنامۀ ویژۀ روزانه به پیشنهاد امام رضا(علیه السلام)
➕ یک مثال کاربردی برای چگونگی برخورد مناسب با ناراحتیها
#داستان_واقعی
#نسل_سوخته
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت_۳۵
*═✧❁﷽❁✧═*
پدرم، سعی می کرد خیلی مودبانه پای تلفن☎️ باهاش صحبت کنه ... اما چهره اش مدام رنگ به رنگ می شد ... خداحافظی کرد و تلفن رو با عصبانیت😡 خاصی کوبید سر جاش ...
- مرتیکه زنگ زده میگه ... داریم یه گروه مردونه میریم جنوب... مناطق جنگی ... اگر اجازه بدید آقا مهران رو هم با خودمون ببریم😏 ... یکی نیست بگه ...
و حرفش رو خورد ... و با خشم زل زد بهم ...
- صد دفعه بهت گفتم با این مردک صمیمی نشو ... گرم نگیر ... بعد از 19، 20 سال ... پر رو زنگ زده که ...
که با چشم غره های مادرم حرفش رو خورد ... مادرم نمی خواست این حرف ها به بچه ها کشیده بشه ... و فکرش هم درست بود✅ ...
علی رغم اینکه با تمام وجود دلم می خواست باهاشون برم مناطق جنگی ... عشق دیدن مناطق جنگی ... شهدا 🌷... اونم دفعه اول بدون کاروان ...
اما خوب می دونستم ... چرا پدرم اینقدر از آقا محمدمهدی بدش میاد ... تحمل رقیب عشقی ... کار ساده ای نیست☹️... این رو توی مراسم ختم بی بی ... از بین حرف های بزرگ ترها شنیده بودم ... وقتی بی توجه به شنونده دیگه ... داشتن با هم پشت سر پدرم و محمد مهدی صحبت می کردن ...
آقا محمدمهدی ... که همه آقا مهدی صداش می کردن ... از نوجوانی به شدت شیفته و علاقه مند به مادرم بوده ... یکی دو باری هم خاله کوچیکه با مادربزرگم صحبت کرده بوده ... دیپلم گرفتن مادرم و شهادت🌷 پدربزرگ ... و بعد خواستگاری پدرم ... و چرخش روزگار ...
وقتی خبر عقد مادرم رو به همه میگن ... محمدمهدی توی بیمارستان🏨، مجروح بوده ... و خاله کوچیکه هم جرات نمی کنه بهش خبر بده ... حالش که بهتر میشه ... با هزار سلام و صلوات بهش خبر میگن ... آسیه خانم عروس شد و عقد کرد ... و محمد مهدی دوباره کارش به بیمارستان می کشه ... اما این بار ... نه از جراحت و مجروحیت ... به خاطر تب 40 درجه🤒 ...
داستان عشق آقا مهدی چیزی نبود که بعد از گذشت قریب به 20 سال ... برای پدرم تموم شده باشه ... و همین مساله باعث شده بود ... ما هرگز حتیاز وجود چنین شخصی توی فامیل خبر نداشته باشیم ...
نمی دونم آقا مهدی ... چطور پای تلفن☎️ با پدر حرف زده بود... آدمی که با احدی رودربایستی نداشت ... و بی پروا و بدون توجه به افراد و حرمت دیگران ... همیشه حرفش رو می زد و برخورد می کرد ... نتونسته بود محکم و مستقیم جواب رد بده ...
اون شب حتی از خوشی فکر😇 جنوب رفتن خوابم نمی برد ... چه برسه به اینکه واقعا برم ... اما...
از دعای ندبه که برگشتم ... تازه داشت صبحانه می خورد ... رفتم نشستم سر میز ... هر چند ته دلم ❤️🔥غوغایی بود ...
ـ اگر این بار آقا مهدی زنگ زد ... گوشی رو بدید به خودم ... خودم مودبانه بهشون جواب رد میدم ...
ـ جدی؟ ... واقعا با مهدی نمیری جنوب ... از تو بعیده ... یه جا اسم شهید بیاد و تو با سر نری اونجا ...
لبخند تلخی زدم ...
ـ تا حالا از من دروغ شنیدید؟ ... شهدا بخوان ... خودشون، من رو می برن ...
با حالت خاصی بهم نگاه 🙄کرد ...
ـ چرا نمیری؟ ... توی مراسم مادربزرگت که خوب با محمد مهدی ... خاله خان باجی شده بودی ...
نمی دونستم چی باید بگم ... می خواستم حرمت پدرم رو حفظ کنم ... و از طرفی هم نمی خواستم بفهمه از ماجرا با خبر شدم ... با شرمندگی سرم رو انداختم پایین😓 ...
ـ جواب من رو بده ... این قیافه ها رو واسه کسی بگیر که خریدارش باشه ...
همون طور که سرم پایین بود ... گوشه لبم رو با دندون گرفتم...
ـ خدایا ... حالا چی کار کنم ... من پا رو دلم گذاشتم به حرمت پدرم ... اما حالا ...
یهو حالت نگاهش عوض شد ...
- تو از ماجرای بین من و اون خبر داری ...
برق از سرم پرید ... سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه 👀کردم ...
ـ من صد تای تو رو می خورم و استخوان شون رو تف می کنم ... فکر کردی توی یه الف بچه که مثل کف دستم می شناسمت .... می تونی چیزی رو از من مخفی کنی؟ ... اون محمد عوضی ... ماجرا رو بهت گفته⁉️ ...
♻️ادامه دارد...
══ ೋ💠🌀💠ೋ══