eitaa logo
منجی "عجل‌الله‌فرجه"
1.1هزار دنبال‌کننده
890 عکس
539 ویدیو
12 فایل
مقاومت های روزانه‌ات در برابر گناه؛ شب هنگام لبخند دلبرانه‌ی امام زمانت را در پِی دارد ...❤️ 📍هدفمان؛در پیِ اصلاح نَفْس خویش باشیم، برای رسیدن به مقام یاری امام زمانمان... . . . نگارخانه : @mofrade_mozakkar
مشاهده در ایتا
دانلود
... ساعت چهار بعد از ظهر روز سه شنبه بود. برف شديدى مى‏باريد. محوطه دانشگاه يكپارچه سفيد شده بود. بر خلاف روزهاى گذشته، سكوتى رمز آلود بر خوابگاه حكمفرما بود. به رغم علاقه فراوان به جهت بارش برف و طولانى بودن مسير، از مسافرت به شهرستان صرف نظر كردم. در ضمن اين ايّام براى آماده شدن جهت امتحانات پايان ترم مناسب بود. پس از خداحافظى با جمعى از دوستان، آهسته آهسته وارد خوابگاه شدم و كنار پنجره روى تخت نشستم. راستى بارش برف چه زيبا و نشاط آور است. دانه‏ هاى برف كه رقص كنان بر زمين مى‏ نشينند، انسان را در فضاى بى‏كران خيال از اين سو به آن سو مى‏ برند. در همين رؤياها غرق بودم كه بلند گوى سالن من را به خود آورد : «آقاى محسن جوادى تلفن از شهرستان». به سرعت خود را به تلفن رساندم. صداى خواهرم را شناختم. در حالى كه ناراحتى از صداى لرزانش مى‏ باريد، گفت : داداش محسن، سلام، خودتى؟ سلام، آره خودمم. چه خبر؟ همه خوبن؟ مادر چطوره؟ حالش خوبه. يكدفعه خواهرم به گريه افتاد. گفتم : چيزى شده؟ مادر طورى شده؟ آره. حالش يه دفعه خراب شد. تازه از بيمارستان برگشتم. اون اصرار كرد به تو خبرندم؛ امّا نتونستم. دكترها گفتن حالش بده شايد به عمل بكشه. تازه عملش...  . حرفش را قطع كردم و در حالى كه بغض گلويم را مي فشرد، گفتم : حتماً می‏آم؛ امّا از امشب گذشته. اين‏جا داره برف مى ‏باره. فردا حتماً راه مى‏ افتم؛ بى‏ خبرم نذار. خدا حافظى كردم و گوشى را گذاشتم. احساس كردم، سالن تاريك‏تر و سردتر شده؛ تنها صدايى كه در سالنِ خلوت به گوش مى‏ رسيد، صداى گام‏هاى خودم بود. در حالى كه اشك چشمم را پاك مى‏ كردم، وارد خوابگاه شدم. سه نفر از دوستانم را ديدم كه براى رفتن آماده مى‏ شدند. قبل از اين‏كه متوجه آمدن من شوند، باقيمانده اشكم را پاك كردم و گفتم : ببخشيد، تشريف مى ‏بريد؟ سؤال بى‏ موردى بود؛ ولى آن‏ها افراد باقيمانده خوابگاه بودند و با رفتن‏شان تنهاى تنها مى ‏شدم. ‹@Monji278
منجی "عجل‌الله‌فرجه"
#درآن‌شب‌برفی... ساعت چهار بعد از ظهر روز سه شنبه بود. برف شديدى مى‏باريد. محوطه دانشگاه يكپارچه سف
... يكى از آن‏ها گفت : نه آقا محسن. گفتم : پس كجا میرين؟ يكى ديگر از آن‏ها گفت : شب چهارشنبه ‏اس مى ‏خوايم بريم جمكران. عجب تصادفى! براى يك لحظه احساس كردم قرار است مريضى مادرم با حوادثى گره بخورد. حسى غريب به من مى ‏گفت فرصت خوبى است. هم اظهار ارادت به امام زمانِ هم توسل جهت شفاى مادر. من اسم اين مسجد را خيلى شنيده بودم؛ ولى چيزى درباره‏اش نمى‏دانستم و هرگز آن‏جا را نديده بودم. گفتم : تو اين هوا؟ يكى از آن‏ها در حالى كه بند كفشش را محكم مى ‏كرد، گفت : در بيابان گر به شوق كعبه خواهى زد قدم سر زنش‏ها گر كند خار مغيلان غم مخور يكى از آن‏ها كه خود را در آينه مرتب مى‏ كرد، يكدفعه چشمش به چشمانم افتاد و گريه ‏ام را دريافت. پرسيد : چيزى شده؟ نكنه از اين‏كه تنها میمونى ناراحتى؟! گفتم : نه. شانه ‏اش را در جيب گذاشت و با من خدا حافظى كرد. مريضى مادرم، شدت بارش برف، تنهايى در خوابگاه و سرانجام حسى غريب مرا به سمت جمكران مى‏ خواند. پيش از اين‏كه سختى راه، سردى هوا و چيزهاى ديگر باعث ترديدم شوند، گفتم : اگه ممكنه يه دقه صبر كنين منم می‏آم. يكى از آن‏ها گفت : پس يا اللّه دير شد. خود را به سرعت آماده كردم و همراه آن‏ها راه افتادم. تقريباً تمام مسير تهران - قم برف مى‏باريد. شيشه‏ هاى اتوبوس بخار گرفته بود و هواى داخل شرجى مى ‏نمود. قسمتى از شيشه اتوبوس را پاك كردم و به بيرون نگريستم. چرا با اين مسائل كم‏تر آشنايى دارم. چرا اين چند سال اخير از خودم فاصله گرفته ‏ام. اين پرسش‏ها رهايم نمى‏ كرد. غم عشقت بيابون پرورم كرد هواى وصل بى‏بال و پرم كرد به مو گفتى صبورى كن صبورى صبورى طرفه خاكى بر سرم كرد اين كلماتى بود كه به زحمت از لابه‏ لاى صداى ناهنجار اتوبوس به گوش مى ‏رسيد. با خودم گفتم : اينا عجب حالى دارن. بدون مقدمه، به دوستم گفت : اين مسجد چه جور جايى يه؟ خيلى نمى‏دونم؛ ولى شنيدم به دستور امام زمان(علیه السلام) ساخته شده؛ ميگن خيليا امام زمانو اون جا ديدن. يعنى واقعاً ديدنش؟ مى‏گن. آن گاه سرش را زيرانداخت و چنين زمزمه كرد : همه هست آرزويم كه ببينم از تو رويى چه زيان تو را كه من هم برسم به آرزويى ‹@Monji278