eitaa logo
🕊شهیدعباس دانشگر۱۲🕊(یزد)
975 دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
5.4هزار ویدیو
229 فایل
﷽ کانال۱۲ کانون شهیدعباس دانشگر مشخصات‌شهید: 🍃تولد:۱۸/ ۰۲ /۱۳۷٢ 🍂شهادت:۲٠/ ۰۳ /۱۳۹۵ 🌹محل تولد:سمنان 🥀محل شهادت:سوریه لقب: جوان مومن انقلابی نام جهادی:کمیل خادم کانال: @Aramesh_15 برای آشنایی بیشتردرکانال زیرعضوشوید: @kanoon_shahiddaneshgar
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۵۶ 💠 آقای مهدی قربانی از شهرستان گرگان ✍ یادم نیست سال ۱۳۹۸ چطور با شهید عباس دانشگر آشنا شدم و مهرش به دلم نشست. اما بعد از آشنایی با شهید، زندگی‌ام رنگ و بوی دیگری گرفت. با عمل به فرمایش قرآن کریم که قرارگرفتن در راه انبیا و صدّیقان و شهدا و صالحان و داشتن رفقای خوب را جز با اطاعت از فرمان خدا و رسول نمی‌داند و یکی از بهترین رفیقان را، شهدا معرفی می‌کند، من هم شهید عباس دانشگر را به‌عنوان رفیق خودم در زندگی انتخاب کردم و از آن به بعد، رفیق آسمانی یا رفیق شهیدم شد. بزرگ‌ترین محبتی که در زندگی‌ام از شهید دیدم این بود که به واسطه ارادت عمیقش به حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها)، مرا هم مثل خودش عاشق حضرت فاطمه زهرا (سلام‌الله‌علیها) کرد؛ به‌گونه‌ای که احساس می‌کنم عنایت آن حضرت همواره و در هر مرحله از زندگی شامل حال من است. از آن زمان به بعد، سایه‌ی حضرت مادر را همیشه بالای سرم حس می‌کنم. فهمیدم که مجالس روضه‌ی حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) برای عباس، فقط یک مراسم مذهبی نبوده؛ بلکه یک زیارت عاشقانه بوده است. چشمانش هنگام شنیدن مصائب حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها)، بارانی می‌شده و صدای گریه‌اش، سوز عجیبی داشته است. هوا کم‌کم رو به گرمی می‌رفت، عطر بهارنارنج در کوچه‌های گرگان پیچیده بود. اردیبهشت از راه رسیده بود، ماهی که برای من دیگر فقط یادآور شکوفه‌های بهاری نبود؛ یادآور لبخند عباس هم بود. هجدهم اردیبهشت... سالگرد تولد آسمانی‌اش نزدیک بود و دلم بی‌قرار زیارت مزارش... چند روز مانده به هجدهم، یکی از دوستانم غیرمنتظره تماس گرفت: هفته‌ی آینده راهی سمنان می‌شویم، سر مزار عباس... تو هم بیا. انگار کسی درست به عمق قلبم نگاه کرده بود و آرزویم را برآورده بود. واقعاً فکرش را هم نمی‌کردم بعد از چهار سال رفاقت با شهید، قسمتم شود و خیلی اتفاقی در سالگرد تولدش مرا به مزار پاکش دعوت کند. وقتی برای اولین‌بار وارد محوطه امامزاده علی‌اشرف (علیه‌السلام) شدم، حس عجیبی داشتم، گویی سال‌هاست آن مکان را می‌شناختم. آن سکوت روحانی، آن فضای معنوی... انگار می‌دانستم مزار مطهر شهید کجاست و اصلاً دنبالش نگشتم که پیدایش کنم؛ قدم‌هایم ناخودآگاه به سمت مزارش کشیده شد. آن لحظه، حس کردم همان لبخند همیشگیِ در تصویرش را از دور می‌بینم، همان نگاه مهربانی که همیشه در عکس‌هایش دلگرمم می‌کرد و وقتی قبر مطهرش را دیدم، انگار او را با همان لبخند قشنگش در آغوش کشیدم. نام 'عباس دانشگر' با خطی زیبا بر سنگ مزار ساده اش نقش بسته بود. در آن شب‌، در جمع صمیمی دوستانه طلبگی‌مان، پدر بزرگوار شهید نیز حضور یافتند. چهره‌ی آرامشان، یادآور صفات بارز عباس بود. با صدایی مهربان و لحنی سرشار از افتخار، از فرزند شهیدشان گفتند. از نمازش که همیشه اول وقت و به جماعت بود، از دقتی که در استفاده از لحظات عمر داشت، از برنامه‌ریزی منظمش برای عبادت، مطالعه و حتی ورزش. هر کلمه‌ای که از زبان پدر جاری می‌شد، تصویری واضح‌تر از شخصیت چندبعدی عباس در ذهنم نقش می‌بست. صحبت‌های پدر که تمام شد، پس از گرفتن عکس یادگاری کنار مزار، دوستان آماده‌ی بازگشت به گرگان بودند. اما پای من یارای رفتن نداشت. دلم می‌خواست ساعت‌ها همان جا بمانم، با عباس حرف بزنم، از دلتنگی‌هایم بگویم. با اکراه سوار ماشین شدم، اما طاقت نیاوردم. دوباره به سمت مزار برگشتم. سنگ سرد مزار را لمس کردم و با صدایی آهسته گفتم: 'عباس جان، برای تولد سال بعد هم دعوتم کن. مثل همیشه کنارم باش، کمکم کن... ' در لحظه‌ی آخر، با چشمانی اشک‌بار، رو به مزارش گفتم: 'سلام مرا به حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) برسان.' وقتی به گرگان برگشتیم، در حوزه‌ی علمیه‌ی امام صادق (علیه‌السلام) برایش جشن تولد گرفتیم. تصویر خندان عباس روی یک میز کوچک قرار داشت و بوی عود در فضا پیچیده بود. هر کدام از دوستان، خاطره‌ای از محبتی که از شهید دیده بودند یا خاطره جذابی که در کتاب‌هایش خوانده بودند را تعریف می‌کردند، از ایمانش، از مهربانی‌اش، از شور و نشاطش. سوره‌ی واقعه را به نیابت از او قرائت کردیم، در آن زمان حس می‌کردم عباس هم در میان ما حضور دارد، با همان لبخند تماشایی اش... ثواب قرائت قرآن را به روح پاکش تقدیم کردیم. حالا مدت‌ها از سفر به مزار مطهرش می‌گذرد. هرچه بیشتر زمان می‌گذرد، بیشتر به عمق تأثیر عباس در زندگی‌ام پی می‌برم. تلاش می‌کنم همان نظم و برنامه‌ریزی او را در زندگی‌ام پیاده کنم، همان عشق به حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) را در قلبم زنده نگه دارم و همان شور و نشاط را در راه خدمت به دین و مردم داشته باشم. عباس، دیگر فقط یک رفیق نیست؛ یک الگوست، یک راهنما، یک ستاره‌ی درخشان در آسمان زندگی‌ام. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و رحمت عزیزان این دوربین جهت فروش قرار دادیم . خریداران به شخصی بنده پیام بدید . Nikon D5300 Prime 50mm f 1:1.4 full
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۵۶ 💠 آقای مهدی قربانی از شهرستان گرگان ✍ یادم نیست سال ۱۳۹۸ چطور با شهید عباس دانشگر آشنا شدم و مهرش به دلم نشست. اما بعد از آشنایی با شهید، زندگی‌ام رنگ و بوی دیگری گرفت. با عمل به فرمایش قرآن کریم که قرارگرفتن در راه انبیا و صدّیقان و شهدا و صالحان و داشتن رفقای خوب را جز با اطاعت از فرمان خدا و رسول نمی‌داند و یکی از بهترین رفیقان را، شهدا معرفی می‌کند، من هم شهید عباس دانشگر را به‌عنوان رفیق خودم در زندگی انتخاب کردم و از آن به بعد، رفیق آسمانی یا رفیق شهیدم شد. بزرگ‌ترین محبتی که در زندگی‌ام از شهید دیدم این بود که به واسطه ارادت عمیقش به حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها)، مرا هم مثل خودش عاشق حضرت فاطمه زهرا (سلام‌الله‌علیها) کرد؛ به‌گونه‌ای که احساس می‌کنم عنایت آن حضرت همواره و در هر مرحله از زندگی شامل حال من است. از آن زمان به بعد، سایه‌ی حضرت مادر را همیشه بالای سرم حس می‌کنم. فهمیدم که مجالس روضه‌ی حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) برای عباس، فقط یک مراسم مذهبی نبوده؛ بلکه یک زیارت عاشقانه بوده است. چشمانش هنگام شنیدن مصائب حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها)، بارانی می‌شده و صدای گریه‌اش، سوز عجیبی داشته است. هوا کم‌کم رو به گرمی می‌رفت، عطر بهارنارنج در کوچه‌های گرگان پیچیده بود. اردیبهشت از راه رسیده بود، ماهی که برای من دیگر فقط یادآور شکوفه‌های بهاری نبود؛ یادآور لبخند عباس هم بود. هجدهم اردیبهشت... سالگرد تولد آسمانی‌اش نزدیک بود و دلم بی‌قرار زیارت مزارش... چند روز مانده به هجدهم، یکی از دوستانم غیرمنتظره تماس گرفت: هفته‌ی آینده راهی سمنان می‌شویم، سر مزار عباس... تو هم بیا. انگار کسی درست به عمق قلبم نگاه کرده بود و آرزویم را برآورده بود. واقعاً فکرش را هم نمی‌کردم بعد از چهار سال رفاقت با شهید، قسمتم شود و خیلی اتفاقی در سالگرد تولدش مرا به مزار پاکش دعوت کند. وقتی برای اولین‌بار وارد محوطه امامزاده علی‌اشرف (علیه‌السلام) شدم، حس عجیبی داشتم، گویی سال‌هاست آن مکان را می‌شناختم. آن سکوت روحانی، آن فضای معنوی... انگار می‌دانستم مزار مطهر شهید کجاست و اصلاً دنبالش نگشتم که پیدایش کنم؛ قدم‌هایم ناخودآگاه به سمت مزارش کشیده شد. آن لحظه، حس کردم همان لبخند همیشگیِ در تصویرش را از دور می‌بینم، همان نگاه مهربانی که همیشه در عکس‌هایش دلگرمم می‌کرد و وقتی قبر مطهرش را دیدم، انگار او را با همان لبخند قشنگش در آغوش کشیدم. نام 'عباس دانشگر' با خطی زیبا بر سنگ مزار ساده اش نقش بسته بود. در آن شب‌، در جمع صمیمی دوستانه طلبگی‌مان، پدر بزرگوار شهید نیز حضور یافتند. چهره‌ی آرامشان، یادآور صفات بارز عباس بود. با صدایی مهربان و لحنی سرشار از افتخار، از فرزند شهیدشان گفتند. از نمازش که همیشه اول وقت و به جماعت بود، از دقتی که در استفاده از لحظات عمر داشت، از برنامه‌ریزی منظمش برای عبادت، مطالعه و حتی ورزش. هر کلمه‌ای که از زبان پدر جاری می‌شد، تصویری واضح‌تر از شخصیت چندبعدی عباس در ذهنم نقش می‌بست. صحبت‌های پدر که تمام شد، پس از گرفتن عکس یادگاری کنار مزار، دوستان آماده‌ی بازگشت به گرگان بودند. اما پای من یارای رفتن نداشت. دلم می‌خواست ساعت‌ها همان جا بمانم، با عباس حرف بزنم، از دلتنگی‌هایم بگویم. با اکراه سوار ماشین شدم، اما طاقت نیاوردم. دوباره به سمت مزار برگشتم. سنگ سرد مزار را لمس کردم و با صدایی آهسته گفتم: 'عباس جان، برای تولد سال بعد هم دعوتم کن. مثل همیشه کنارم باش، کمکم کن... ' در لحظه‌ی آخر، با چشمانی اشک‌بار، رو به مزارش گفتم: 'سلام مرا به حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) برسان.' وقتی به گرگان برگشتیم، در حوزه‌ی علمیه‌ی امام صادق (علیه‌السلام) برایش جشن تولد گرفتیم. تصویر خندان عباس روی یک میز کوچک قرار داشت و بوی عود در فضا پیچیده بود. هر کدام از دوستان، خاطره‌ای از محبتی که از شهید دیده بودند یا خاطره جذابی که در کتاب‌هایش خوانده بودند را تعریف می‌کردند، از ایمانش، از مهربانی‌اش، از شور و نشاطش. سوره‌ی واقعه را به نیابت از او قرائت کردیم، در آن زمان حس می‌کردم عباس هم در میان ما حضور دارد، با همان لبخند تماشایی اش... ثواب قرائت قرآن را به روح پاکش تقدیم کردیم. حالا مدت‌ها از سفر به مزار مطهرش می‌گذرد. هرچه بیشتر زمان می‌گذرد، بیشتر به عمق تأثیر عباس در زندگی‌ام پی می‌برم. تلاش می‌کنم همان نظم و برنامه‌ریزی او را در زندگی‌ام پیاده کنم، همان عشق به حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) را در قلبم زنده نگه دارم و همان شور و نشاط را در راه خدمت به دین و مردم داشته باشم. عباس، دیگر فقط یک رفیق نیست؛ یک الگوست، یک راهنما، یک ستاره‌ی درخشان در آسمان زندگی‌ام. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
. ✅ مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۲۱ 💠 آقای مهدوی از شهر میبد یزد: ... ✍ در میان هیاهوی دنیای مجازی، ناگهان بارقه‌ای از نور از جنس آسمانی بر قلبم تابید. آن زمانی بود که نگاهم به چهره‌ی آرام و مهربانی که لبخند ملیحی بر لب داشت و با تمام وجود نگاهم می‌کرد، دوخته شد؛ کنجکاو شدم که صاحب این عکس چه کسی است. با یک جستجوی ساده آن‌قدر مطلب و محتوا و کلیپ درباره‌اش پیدا کردم که تا مدت‌ها مرا مشغول خودش کرد. حالا شهید عباس دانشگر شده بود علت حضور من در فضای مجازی و مرتب سعی می‌کردم بیشتر او را بشناسم. نمی‌دانستم این شهید بزرگوار قرار است چه نقشی در زندگی‌ام ایفا کند. بعد از آشنایی با شهید دانشگر، احساس کردم که گمشده‌ام را پیدا کرده‌ام. او نه‌تنها یک شهید، بلکه یک دوست، یک برادر و یک الگوی تمام‌عیار برای من بود. تأثیر او بر زندگی من آن‌قدر عمیق بود که حتی تصورش را هم نمی‌کردم. انگار رفیق گمشده‌ای که سال‌ها او را گم کرده بودم، پیدا کردم. رفیقی هم‌سن‌وسال خودم. وقتی متوجه شدم جوانان زیادی او را برادر شهید خود صدا می‌زنند و تعداد زیادی عباس دانشگر را به‌عنوان دوست شهید یا رفیق آسمانی خود انتخاب کرده‌اند، فهمیدم من تنها نیستم که او را انتخاب کرده‌ام. وقتی فهمیدم که برادر شهیدم تو رفاقت برای بقیه کم نگذاشته و حسابی هوای آن‌ها را داشته، من هم تو گیر و دارهای مشکلات زندگی، او را نزد خداوند متعال و ائمه اطهار (علیه السلام) واسطه قرار دادم تا کمکم کند. عباس هم الحق و الانصاف مثل برادر هوای من را داشت و در گیرودار انبوهی از مشکلات و سختی‌های زندگی همراه من شد. به درد دل من گوش می‌داد و من فهمیدم که باید حق رفاقتمان را به جا آورم و بخشی از کارهای خیرم را به نیابت از او انجام دهم. بعد از آن، تحولاتی را در زندگی خودم احساس کردم که همه را به برکت رفاقت با او می‌دانم. شروع به مطالعه کتاب‌های خاطرات شهید نمودم، نمازم را اول وقت می‌خواندم و سعی می‌کردم در کارهای خیر شرکت کنم. احساس می‌کردم که اعتماد به نفسم بیشتر شده، روابطم با دیگران بهبود یافته و انگیزه‌ام برای رسیدن به اهدافم چندبرابر شده است. بهتر است بگویم مسیر زندگی من بعد از رفاقت با عباس به‌طورکلی تغییر کرد. مگر نمی‌گویند رفقا به‌خاطر مجالستشان با هم روی‌هم اثر می‌گذارند، عباس هم حسابی من را تحت‌تأثیر خودش قرار داده بود. مدت‌ها بود که به فکر ازدواج بودم و چندین دفعه رفته بودیم خواستگاری اما هر دفعه به یک دلیلی نمی‌شد که نمی‌شد. این موضوع کمی برایم آزاردهنده بود، اما نمی‌خواستم ناامید شوم. همیشه به خودم می‌گفتم که حتماً حکمتی در این تأخیر هست. تا اینکه یک روز تصمیم گرفتم با شهید عباس دانشگر درد دل کنم. رفتم جلوی عکسش نشستم و گفتم: «عباس جان، می‌دانم که صدای من را می‌شنوی. تو که این‌قدر هوای بقیه را داری، یه نگاهی هم به من بنداز. من هم می‌خواهم مثل تو ازدواج کنم، اما هر چه تلاش می‌کنم، نمی‌شه، یه کمکی بهم بکن.» خدا رو شکر درد دلم با رفیق شهیدم و توسل به ائمه اطهار بالاخره جواب داد و منجر به ازدواج من با خانمی باایمان و انقلابی شد. همانی که در ذهنم دنبالش بودم. قبولی در آزمون استخدامی هم به برکت کمک شهید در زندگی‌ام بود. حالا دیگر حضورش در زندگی‌ام مثل کسی است که دستم را می گیرد و راه را به من نشان می دهد، چرا که هر موقع در زندگی به مشکلی برمی‌خورم از او می‌خواهم که کمکم کند و به لطف خدا جواب هم می‌گیرم. ان‌شاءالله همین‌جوری که تو این دنیا با هم رفیق هستیم، آن دنیا هم رفاقتمان ادامه پیدا کند. ولی آنچه که در این مدت درک کردم این بود که اگر می‌خواهم رفاقتمان ادامه پیدا کند باید مسیر فکری و روش و منش شهید را در زندگی خودم پیاده کنم. حالا دیگر شهید دانشگر نه‌تنها یک شهید، بلکه یک رفیق آسمانی برای من است. او به من نشان داد که عشق حقیقی، عشق به خدا و اهل‌بیت (علیه السلام) است و رفاقت واقعی، رفاقت با شهدا. امیدوارم که این رفاقت تا ابد ادامه داشته باشد و من بتوانم با پیروی از راه و منش او، دِین خود را به این رفاقت ادا کنم. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد https://eitaa.com/refigh_asemani
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۵۷ 💠 آقای مصطفوی از استان گیلان ✍ اولین‌بار که عکس شهید دانشگر را دیدم، حس عجیبی وجودم را فراگرفت. نگاه نافذش داستانی ناگفته داشت. چه کسی بود این جوان با آن چشمان مصمم؟ نمی‌دانستم این آشنایی مجازی، زندگی‌ام را برای همیشه تغییر خواهد داد؟ تصویرش را که اولین‌بار دیدم، اسمی نداشت. دنبال نامش بودم تا اینکه در اینترنت شناختمش و بعد از مدتی، رفیق شهیدم شد و برایش نامه‌ای نوشتم: «سلام داداش آسمانی‌ام. تو تنها داداشی هستی که من توی دنیا دارم. من جز تو هیچ رفیقی ندارم. به پهلوی شکسته حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) قسم می‌خورم تا روز قیامت پای رفاقتمان می‌مانم. از این به بعد اگر کار خیری انجام دادم، ثوابش را به شما هدیه می‌کنم. قول می‌دهم به احترام رفاقتمان دیگه گناه نکنم. کمکم کن بتونم برای خدا بنده خوبی باشم و فرزند صالحی برای پدر و مادرم. ازت می‌خوام کمکم کنی به هدفم برسم و همه دوستانم به هدفشون برسند و عاقبت‌به‌خیر بشیم. داداش عباس، من تک‌فرزندم. درسته من تنهام و توی زندگی جز پدر و مادرم کسی رو ندارم، ولی دلم خوشه که تو داداشم هستی. هیچ موقع تنهام نذار. توی زندگی کمکم کن. سخت به دعات محتاجم» رشته دبیرستانم حسابداری فنی بود و طی آن سه سال فهمیدم این رشته تحصیلی با روحیاتم مطابقتی ندارد. بعد از پایان دوره دبیرستان، دنبال فهمیدن رسالت و مأموریتم در زندگی بودم… روزها و شب‌ها در این فکر غوطه‌ور بودم که در چه مسیری زندگی‌ام را ادامه دهم: لباس سبز سپاه را به تن کنم و حافظ مرزهای وطنم باشم، یا ردای طلبگی بپوشم و در راه ترویج دین گام بردارم؟ هر دو مسیر مقدس بودند، اما کدام مسیر را انتخاب می‌کردم؟ این تردید حسابی ذهنم را درگیر کرده بود و آرام و قرار را از من گرفته بود. روزی بعد از نماز صبح، با دلی شکسته و چشمانی اشک‌بار به شهید دانشگر متوسل شدم و از او راهنمایی خواستم. شب‌هنگام، خواب دیدم... در اتاقی شلوغ، همه مشغول پر کردن فرم بودند. ناگهان فردی که نمی‌شناختمش با صدایی مهربان گفت: «کجا بودی؟ خیلی وقت بود منتظرت بودیم...» اما فرم کجا در دستان آن شخص بود؟ سپاه؟ حوزه؟ قلبم به‌شدت می‌تپید و منتظر دیدن نام آنجا روی برگه بودم که از خواب بیدار شدم... حسابی در فکر بودم که مفهوم این خواب چه می‌تواند باشد. بالاخره به این نتیجه رسیدم که بین سپاهی یا حوزوی شدن فرقی وجود ندارد، فقط باید رسالتم و مأموریتم رو به نحو احسن انجام بدهم. یک هفته بعد تصمیمم قطعی شد: می‌خواستم در دانشگاه امام حسین (علیه‌السلام) تحصیل کنم، همان دانشگاهی که شهید دانشگر در آن تحصیل‌کرده بود. اما می‌دانستم روزهای مهمی در پیش دارم. باید تمام تلاشم را می‌کردم. آیا می‌توانستم از پس این آزمون برآیم و خودم را لایق همنشینی با رفیق شهیدم نشان دهم؟ مدت‌ها بود که زیارت امام رضا (علیه‌السلام) آرزویم بود، اما مشکلات و دوری راه همیشه مانع می‌شد. درست چند روز پس از توسل به شهید، یک دوست قدیمی که مدت‌ها از او بی‌خبر بودم، تماس گرفت و پیشنهاد داد با ماشینش به مشهد برویم. مطمئن بودم نگاه مهربان رفیق شهیدم در کار است. به مشهد مقدس که رسیدیم. در حرم مطهر امام رضا (علیه‌السلام) عطر خوشی در فضا موج می‌زد. همین که نگاهم به گنبد طلایی آقا افتاد، قلبم لرزید و بغض راه گلویم را بست. عظمت و شکوه آن بارگاه مقدس، ناخودآگاه مرا به تعظیم واداشت. قدم‌هایم آهسته و با احتیاط در صحن‌ها برداشته می‌شد، در میان خیل زائرانِ با چهره‌های مملو از امید و اشتیاق، احساس یگانگی عجیبی داشتم. همه آمده بودند تا در جوار امام مهربانی‌ها، درد دل کنند و حاجت بگیرند. وقتی به نزدیکی ضریح مطهر رسیدم، تمام وجودم غرق در یک حس وصف‌ناشدنی بود. در آن لحظات، شهید عباس دانشگر بیش از هر زمان دیگری در قلبم حاضر بود. می‌دانستم او رزق شهادتش را در حرم امام رضا (علیه‌السلام) گرفته است. با چشمانی اشک‌بار، رو به ضریح ایستادم و از داداش عباس خواستم تا محضر امام رئوف واسطه بشود تا همکارش شوم، گویی روح او نیز در آن فضای روحانی حاضر بود. این فقط یک درخواست نبود؛ یک عهد قلبی بود با کسی که زندگی‌ام را متحول کرده بود. با خود گفتم: تمام تلاشم را خواهم کرد‌ و بقیه‌اش با تو، رفیق آسمانی شهیدم. قوت قلب عجیبی پیدا کردم و احساس کردم که این سفر، سرآغاز فصل جدیدی در زندگی‌ام خواهد بود. شهید دانشگر بهترین رفیقم برای همیشه خواهد بود. می‌دانم آرزوی شهادت، والاترین آرزوی هر عاشق خداست. اما قبل از آن، می‌خواهم راه شهید دانشگر را ادامه دهم، در سنگر علم و ایمان خدمت کنم و آرمان‌های او را زنده نگه دارم. امیدوارم بتوانم در این مسیر ثابت‌قدم بمانم و سرباز شایسته‌ای برای اسلام باشم. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
📸 || فعالیت جهادگران استان خراسان جنوبی 🔸 فعالیت‌های عمرانی، پزشکی و زیباسازی مدارس به همت جهادگران قرارگاه جهادی شهید عباس دانشگر،کانون شهید دانشگر بخش قائنات و قرارگاه جهادی یاران فاطمی استان خراسان جنوبی، در شهرستان درمیان 🤝 @jahadgaran I جهادگران