eitaa logo
کانال منتظران مهدی(عج)
2هزار دنبال‌کننده
13.3هزار عکس
6.9هزار ویدیو
514 فایل
❗بسم‌رب‌الشـهداء❗ 💔براے هر کسے کار مےکنیم جز #خــــدا 🖊! - #شهیدابراهيم‌هادے کپی ازادلینک دعوت کانال ما https://eitaa.com/Montazerane_Mehdi ایـݩ #ڪانالـ وقفـ آقای غریبمانـ است😔
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆 ✍ خوشه‌های گندمِ کشتزار زندگی 🔹لقمان حکیم گوید: روزی در کنار کشتزاری از گندم ایستاده بودم. 🔸خوشه‌هایی از گندم که از روی تکبر سر برافراشته و خوشه‌های دیگری که از روی تواضع سر به زیر آورده بودند، نظرم را به خود جلب کردند. 🔹هنگامی که آن‌ها را لمس کردم، شگفت‌زده شدم. 🔸خوشه‌های سر برافراشته را تهی از دانه و خوشه‌های سر به زیر را پر از دانه‌های گندم یافتم. 🔹با خود گفتم: در کشتزار زندگی نیز چه بسیارند سرهایی که بالا رفته‌اند اما در حقیقت خالی‌اند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahidbabeknoori🌼
مذهبی یا مذهبی نما مذهبی کیه؟؟؟؟ مذهبی ابراهیم هادی هست تا دید دخترا واسه تیپش غش وضعف میرن با شلوار کردی وپیرهن گشاد ورزش رفت 🚶‍♀ مذهبی کیه؟ مذهبی اونه که از نامحرم فراریه 🚶‍♀ مذهبی کیه؟ مذهبی شیعه وپیرو پدرش امام علی ومادرش حضرت زهراست 🚶‍♀💔 مذهبی کیه؟ مذهبی قهقهه مستانه اش جلو نامحرما نیست ⛔️ مذهبی کیه؟ مذهبی اونیه که چفیه وتیپ چریکی مخ نزنه 🚶‍♀ مذهبی کیه؟ مذهبی اونیه که با لباس پیامبر هر غلطی نکنه 💔🚶‍♀ مذهبی کیه؟ کسی هست که خدا رو قبول داره میفهمه خدا میبینه 🌱 مذهبی کیه؟ مذهبی پیرو اسلام هست نه پیرو غرب در لباس اسلام 👋🏻 مذهبی کیه؟ مذهبی با چادر مادرش حضرت زهرا هر غلطی نمیکنه 💔🚶‍♀ اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌱🤲💔 @shahidbabeknoori🌸
❤️🍃 سنگريزه ريز است و ناچيز ، اما اگر در جوراب يا کفش باشد ، ما را از راه رفتن باز میدارد! در زنـدگی هـم بعضی مسائل ريزاند و ناچيز، اما مانع حرکت به سمت خوبی ها و ما می شوند! نامهربانی به والدين ، نگاه تحقيرآميز به فقرا ، تکبر و فخرفروشی به مردم ، منت گذاشتــن هنگام کمــک کـردن ، نپذيرفتن عذر خطای دوستان ، بخشی از سنگريزه ‌های مسير تکامل ماهستند! آنها را بموقع کنـار بگذاريم تـا از لـذت ببریـم @shahidbabeknoori🎈
بجنگ و خسته نشو هم به وقتش. بقول جان: میوه که برسه باید چیدش بزار کامل برسی رفیق!! که خریدارت باشن. هیچوقت به زور چیزی نخواه. فقط اطاعت کن. مثل مالک اشتر♥️ ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahidbabeknoori
[ ] حضرت آدم و حوا وجود نداره ما همه تکامل یافته میمون ها هستیم🦍 پاسخ:👇 احتمالا شما هم اون عکسی که مراحل تکامل میمون به انسان رو نشون میده دیدید خب من یک سوال دارم✋ چرا در حال حاضر میلیاردها انسان داریم✅ میلیون ها میمون داریم ولی چرا از اون موجوداتی که تو اون نقاشی بوده هیچ نمونه‌ی زنده ای نیست؟ بعدشم این نظریه تکامل میمون به انسان صرفا همون نظریه است🔍 یعنی اثبات نشده❌ مثل هزاران نظریه هایی که تو تاریخ گفته شده بعدا فهمیدن اشتباه بوده @shahidbabeknoori🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🎙حجت الاسلام راجی 🔸چگونه عشق‌مان را به اثبات کنیم؟ 👌بسیار زیباست 👈حتما ببینید و نشر دهید. @shahidbabeknoori💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_ 📹 _ حال نداری؟؟؟🦋 نماز بخونی؟؟؟✨ {علائم مریضی روح}... حتما ببینید 👌❤️ @shahidbabeknoori
آن‌قدر‌عاشـق‌خـدا‌باش🕊 ڪھ‌غیـࢪ‌خداࢪا‌فرامـــوش‌ڪنے🌿 🌴 🌷 @shahidbabeknoori🌼
😌♥️ مثلا(؛ همه‌مهربونیاش‌بعد‌ازمحرمیت‌روبشه‌ジ @shahidbabeknoori🌼
👑ݘادرم ... ↫چہ خوب است ڪہ نہ رنگت از مُد مے افتد نہ مُدلت ݘادرم از ثبات توست ڪہ من شخصیت پیدا میڪنم... ↫رنگ سال هر رنگے ڪہ مے خواهد باشد ↫ رنگ‌ما‌مشڪےست👌 @shahidbabeknoori🍒
روابودکہ‌گریبان‌زِهِجرپاره‌ڪنم دلم‌هواۍِتــوڪرده... بگوچہ‌چاره‌ڪنم..؟ @shahidbabeknoori🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سال های سال پیش هم با خوشی زندگی میکنیم و یه زندگی خوب می سازیم." به جواب منفی زیاد فکر نمی‌کردم،چون چیزی هم نبود که بخواهم در ذهنم بسازم.گاهی هم که به آن فکر می‌کردم با خودم میگفتم: ((شایدهم جواب آزمایش منفی باشه، اون موقع چی؟خب معلومه دیگه،همه چی طبق قراری که گذاشتیم همون جا تموم میشه و هرکدوم میریم سراغ زندگی خودمون.به هیچ کس هم حرف نمی‌زنیم.ماکه نمیتونیم نتیجه ی منفی آزمایشی به این مهمی روندید بگیریم.))به اینجا که می رسیدم رشته ی چیزهایی که در خیالم بافته بودم،پاره میشد.دوست داشتم از افکار حمید هم باخبرمی‌شدم. این دو روز خیلی کند و سخت گذشت.به ساعت نگاه کردم.دوست داشتم به گردن عقربه های ساعت طناب بیندازم و این ساعت ها زودتربگذردوازاین بلاتکلیفی در بیایم.به سراغ کیفم رفتم وبرگه ی آزمایشگاه رانگاه کردم.می‌خواستم ببینم باید چه ساعتی برای گرفتن جواب آزمایش بروم. داشتم برنامه ریزی می‌کردم که عمه زنگ زد.بعد از یک احوال پرسی گرم خبر داد حمید از مأموریت برگشته است و می‌خواهد که باهم برای گرفتن آزمایش برویم.هربار دو نفری می‌خواستیم جایی برویم اصلا راحت نبودم و خجالت می کشیدم.نمی دانستم چطور باید سر صحبت را باز کنم حمید به دنبالم آمد و رفتیم آزمایشگاه تا نتیجه را بگیریم.استرس نتیجه را از هم پنهان می کردیم،ولی ته چشم های هر دو ما اضطراب خاصی موج می زد.نتیجه را که گرفت به من نشان داد.گفتم: ((بعدا باید یه ناهار مهمون کنین تا من براتون نتیجه ی آزمایش روبگم. )) ادامه دارد... (کتاب یادت باشد ) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahidbabeknoori🌾
حمیدگفت : (شما دعا کن مشکلی نباشه ،به جای یه ناهار ده تا ناهار می دم.)از برگه ای که داده بودند متوجه شدم مشکلی نیست ،ولی به حمید گفتم: (برای اطمینان باید نوبت بگیریم دوباره بریم مطب و نتیجه روبه دکتر نشون بدیم .اونوقت نتیجه‌ی نهایی مشخص میشه. ) از همان جا حمید با مطب تماس گرفت و برای غروب همان روز نوبت رزرو کرد. از آزمایشگاه که خارج شدیم خیابان خیام را تا سبزه میدان نیم ساعتی پیاده آمدیم.چون هنوز به هیچ کس حتی به فامیل نزدیک حرفی نزده بودیم تا جواب آزمایش ژنتیک قطعی بشود، کمی اظطراب این را داشتم که نکند یک آشنایی ما را با هم ببیند. قدم زنان از جلوی مغازه ها یکی یکی رد می شدیم که حمید گفت:آبمیوه بخوریم؟گفتم: نه میل ندارم. چند قدم جلوتر گفت از وقت ناهار گذشته بریم یه چیزی بخوریم گفتم من اشتها برای غذا ندارم. از پیشنهادهای جور واجورش مشخص بود دنبال بهانه است تا بیشتر با هم باشیم ولی دست خودم نبود هنوز نمی‌توانستم با حمید خودمانی رفتار کنم. از اینکه تمامی پیشنهادهایش به در بسته خورد کلافه شده بود.سوار تاکسی هم که بودیم زیاد صحبت نکردم آفتاب تندی می زد انگار نه انگار که تابستان تمام شده است عینک دودی زده بودم. یکی از مژه های حمید روی پیراهنش افتاده بود.مژه را با دستش گرفت به من نشان داد و گفت :نگاه کن از بس با من حرف نمی زنی و منو حرص میدی مژه هام داره می‌ریزه! ناخودآگاه خنده ام گرفت ، ولی به خاطر همان خنده وقتی به خانه رسیدم کلی گریه کردم چرا باید به حرف یک نامحرم لبخند می زدم؟! مادرم گریه من را دید، گفت: دخترم اینکه گریه نداره.تو دیگه رسما می‌خوای زن حمید بشی ، اشکالی نداره . ادامه دارد... (کتاب یادت باشد ) @shahidbabeknoori🦋
_سه حرف های مادرم در اوج مهربانی آرامم کرد، ولی ته دلم آشوب بود. هم می خواستم بیشتر باحمید باشم. بیشتر بشناسمش، بیشترصحبت کنیم، هم اینکه خجالت می کشیدم. این نوع ارتباط برای من تازگی داشت. نزدیکی های غروب همان روز حمید دنبالم آمد تا باهم به مطب دکتر برویم. یکی، دونفر بیشتر منتظر نوبت نبودند. پول ویزیت دکتر را که پرداخت کرد، روی صندلی کنارمن نشست. از تکان دادن های مداوم پایش متوجه استرسش می شدم.چند دقیقه ای منتظر ماندیم. وقتی نوبتمان شد، داخل اتاق رفتیم. خانم دکتر نتیجه ی آزمایش را با دقت نگاه کرد. بررسی هایش چند دقیقه ای طول کشید. بعد همان طور که عینکش را از روی چشم بر می‌داشت. لبخندی زد و گفت: باید مژدگونی بدین! تبریک میگم هیچ مشکلی نیست. شما می‌توانید ازدواج کنید. تا دکتر این را گفت، حمید چشم هایش را بست و نفس راحتی کشید.خیالش راحت شد. تنها دلیلی که می توانست مانع این وصلت بشود جواب آزمایش ژنتیک بود که آن هم شکر خدا به خیر بار از خانم دکتر تشکر کرد و با لبی خندان از مطب بیرون آمدیم. ادامه دارد... (کتاب یادت باشد ) @shahidbabeknoori🌼
چشم های حمید عجیب می خندید.به من گفت :《خدا روشکر،دیگه تموم شد. راحت شدیم.》چند لحظه ای ایستادم و به حمید گفتم:《نه،هنوز تموم نشده!فکر کنم یه آزمایش دیگه هم باید بدیم.کلاس ضمن عقد هم باید بریم.برای عقد لازمه》. حمید که سر از پا نمی شناخت گفت:《نه بابا،لازم نیست!همین جواب آزمایش رو بدیم کافیه زودتر بریم که باید شیرینی بگیریم و به خانواده ها این خبر خوش رو بدیم.حتماً اونها هم از شنیدنش خوشحال میشن.》شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:《نمی‌دونم،شاید هم من اشتباه می‌کنم و شما اطلاعاتتون دقیق تره!》 □■□ قدیم ها که کوچک بودم،یکسره خانهٔ عمه بودم و با دختر عمه ها بازی می کردم.بعد که بزرگتر شدم و به سن تکلیف رسیدم.خجالت می‌کشیدم و کمتر می‌رفتم.حمید هم خیلی کم به خانه ما می‌آمد.از وقتی که بحث وصلت ما جدی شد.رفت و آمد ها بیشتر شده بود.آن روز هم قرار بود حمید با پدر و مادرش برای صحبت های نهایی و خانهٔ ما بیایند. مشغول شستن میوه ها بودم که پدرم به آشپزخانه آمد و پرسید:《دخترم،اگه بحث مهریه شد.چی بگیم؟نظرت چیه؟》روی این که سرم را بلند کنم و با پدرم مفصل دربارهٔ این چیز ها صحبت کنم،نداشتم.گفتم:《هر چی شما صلاح بدونید بابا.》پدرم خندید و گفت:《مهریه حق خودته،ما هیچ نظری نداریم.دختر باید تعیین کنندهٔ مهریه باشه.》 کمی مکث کردم و گفتم:《پونصد تاچطوره؟شما که خودتون میدونید مهریه فامیلای مامان همه بالای پونصد سکه اس.》پدرم یک نارنگی برداشت و گفت :"هر چی نظر تو باشه ،ولی به نظرم زیاده." ادامه دارد... (کتاب یادت باشد) @shahidbabeknoori🍁
🕊شبتون شهدایی🕊 خواب امام زمان و ببینید 🌱 💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼بسم الله الرحمن الرحیم🌼
🕊سلام روزتون شهدایی🕊