#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_بیست_نه
فقط لبخند زدم.خجالتی تر از این بودم که به مادرم بگویم:《خوبه دیگه،روی همسر آیندش حساسه !》 از مطب که بیرون آمدیم،حمید خیلی اصرار کرد تا ما را یک جایی برساند،ولی ما چون برای خرید وسایل مورد نیازمادرم میخواستیم به بازار برویم همان جا از حمید جدا شدیم.
سه شنبه که رسید، خودمان به مطب دکتر رفیتم.در اتاق انتظار روی صندلی نشسته بودیم.هنوز نوبت ما نشده بود.هوا نه تابستانی و گرم بود،نه پاییزی و سرد.آفتاب نیمه جان اوایل مهر از پنجره مطب میتابید.
حمید با اینکه سعی میکرد چهرهٔ شاد و بی تفاوتی داشته باشد. اما لرزش خفیف دست هایش گویای همه چیز بود.مدت انتظارمان خیلی طولانی شد.حوصله ام سر رفته بود.این وسط شیطنت حمید گل کرده بود.گوشی را جوری تکان میداد که آفتاب از صفحه گوشی به سمت چشم های من بر میگشت.از بچگی همین طور شیطنت داشت و یکجا آرام نمی گرفت.با لحن ملایمی گفتم:《حمید آقا!میشه این کار رو نکنید؟》تا یک ماه بعد عقد همین طور رسمی با حمید صحبت میکردم،فعل ها را جمع بستم و شما صدایش میکردم.
با شنیدن اسم《آقای سیاهکالی》بی معطلی به سمت اتاق خانم دکتر رفیتم.به دراتاق که رسیدیم،حمید در را باز کرد و منتظر شد تا من اول وارد اتاق شوم و بعد خودش قدم به داخل اتاق گذاشت و در را به آرامی بست.
دکتر که خانم مسنی بود از نسبت های فامیلی ما پرس و جو کرد. برای اینکه دقیق تر برسی انجام بشود،نیاز بود شجره نامهٔ خانوادگی بنویسیم.حمید خیلی پیگیر این موضوعات نبود.مثلاً نمیدانست دایی ناتنی پدرم با عمهی خودش ازدواج کرده است.
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد )
@shahidbabeknoori🌼