eitaa logo
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
230 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
77 فایل
ݕھ ناݦ ڂداے فࢪݜتھ ھاے ݫݦينے🌈🦋 🍭{اطݪا عاٺ کاناݪ}🍭 https://eitaa.com/tabadolbehshti صندوق نظرات 👇🥰 https://harfeto.timefriend.net/16926284450974 لینک رمان های کانال مرواریدی‌در‌بهشت 💫🌈 https://eitaa.com/romanmorvaridebeheshti
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ❅﷽❅ •‍فڪ ڪن برے ......✨ •بہ همہ بگے فردا میرمـ پیش بے بے......😍 •برے تو صحن..🏃 •پرچم یا عباس...🚩 •سربند •{ڪلنا عباسڪ یا زینب}•...🥀 •برے تو حرمـ🕌 رو بہ روے ضریح..😭 •بگے خانوم اجازه میدین برم دفاع ڪنم از حرمتون......⚔ •بعد....↩️ ●یہ پلاڪ...🙃 ●یہ لباس بسیجے ....😎 ●یہ ڪلاشینڪف...👻 ●یہ ڪلت... 🔫 ●یہ گلولہ ..💢 ●یہ بیابون....🏜 ●بیابون نہ بهشتـ.....🌸🍃 ●پشتتـ يہ گنبد...........🕌 ●انگار خانم داره نگاتـ میڪنہ......😍 ●خانوم نگات میڪنہ........😊 ‌‌●حس میڪنے ڪنارتہ...🍃 ●بهت افتخار میڪنہ بهت لبخند میزنہ...😌 ●یہ نگاه به پشتـ سرتـ بہ پرچم یا عباس میندازے🙃🚩 ●میگے اربابـ تا اسم شما رو گنبد هستـ....🦋 ● مگه ڪسے میتونہ💢 بہ حرم چپ نگاه ڪنہ....😡❌ ●خم شے بند پوتینتو سفت میڪنے.... 👟 ●سربندتو سفتـ میڪنے...🙃 ●ڪلاشتو سفتـ میچسبے...😏 ●ڪلاشتو میگیرے میگے یا عباس.....✊🏻 ●بعد از اینکه چندتا داعشے حرومے رو به هلاڪت رسوندے😤 ●ببینے یہ ضربه خورده بہ قلبتـ....🙃💔 ●قلبت شروع میڪنہ بہ سوختن.....🔥 ●از خون دستت میفهمے مجروح شدے....🙂 ●میگے بے بے ببخشید شرمندم......😔 ●دیگه توان ندارم......😭 ●دوستاتـ جمع شن دورتـ نفساتـ بہ شمارش میوفتہ😭💔 ●چشمات تار ميبینہ......😞 ●بے بے بیاد بالا سرتـ برا شفاعتـ...😭 خون زیادے ازتـ رفتہ....... .💔 ●دوستاتـ پاهاتو بلند ڪنن تا خون بہ مغزتـ برسہ... ●اما ميگے: پاهامو بذارین زمین سرمو بلند ڪنین...🙂 ●بے بے اومده میخوام بهش سلام بدم💔 :) ●چند دقیقه بعد چشماتو ببندے....😌 ●چند روز بعد بہ خانوادتـ خبر بدن شهید شدے🙂🖤 :) عجب‌رویایے :)💔 ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~ ♧♧♧ @Morvaariddarbehesht ♧♧♧ ~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
قبل ازرفتن بہ هم موهاشو تراشید هم موتورشو بہ دوستش بخشید بدون هیچ وابستگی رفت به روایت:مادرشهید مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 روی صندلی آشپرخانه نشسته بودم، و با انگشت هایم بازی میڪردم. شمار صلوات هایی ڪه فرستاده بودم از دستم در رفته بود. صدای زنگ در آمد. مادر، پدر را صدا زد: -مرتضی پاشو اومدن! و درحالی ڪه چادرش را سرش میڪرد در را باز کرد. پدر پیراهنش را مرتب ڪرد و رفت جلوی در. اول پدر و بعد مادر آقاسید -همان خانمی ڪه در نمازخانه دیده بودمش- و بعد خودش وارد شدند. بازهم لباس روحانیت نپوشیده بود. یڪ جعبه شیرینی و دسته گل بزرگ دستش بود. وقتی نشستند، مدتی به سلام و احوال پرسی گذشت. پدر پرسید: -خوب آقازاده چڪاره‌ن؟ پدر سید جواب داد : -توی مغازه خودم ڪار میڪنه، توی حوزه هم درس میخونه. چهره پدر عوض شد. نگاهی به سید انداخت ڪه با تسبیح فیروزه ای اش ذکر میگفت. خیلی زود حالت چهره اش عادی شد: -خیلی هم خوب… مادر سید اضافه ڪرد: -بجز یه و چیزی نداره، اما اگه زیر بال و پرشونو بگیریم میتونن خونه تهیه ڪنن. مادر صدایم زد: -دخترم… طیبه… سینی چایی را برداشتم، و رفتم به پذیرایی. آرام سلام ڪردم و برای همه چایی تعارف ڪردم و نشستم کنار مادر. سید زیر لب بسم الله گفت، و بعد با صدای بلند گفت: -یه مسئله ای هست آقای صبوری! قلبم ایستاد. سید ادامه داد: -بنده تصمیم دارم تا چند ماه آینده به اعزام بشم؛ برای …. چهره پدر درهم رفت: -تڪلیف دختر من چی میشه؟ سید سرش را تڪان داد: -هرچی شما بگید!… &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻