🇮🇷مستندعشق
#شهیدعباسدانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 130 امروز در روستای خلصه دو عملیات انتحاری انجام شد و چند نف
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 131
خودم برایشان غذا میبرم. نشستهاند و با دست غذا میخورند. مینشینم کنارشان و آستین بالا میزنم و من هم با دست مشغول میشوم! یکی از بچهها که مرا میبیند، تعجب میکند. میگویم اینطوری غذا خوردن کمی سخت است اما صمیمیت بین ما و نیروها را بیشتر میکند. سبک زندگی یک فرمانده یا مربی مهم است. مربیها الگو قرار میگیرند... بچهها به کنایه میگفتند آنقدر که تو به فکر نیروهایت هستی، مادر به فکر بچههایش نیست!
سیر که میبینمشان میروم و در خانههای قراصی گشتی میزنم. توی یکی از خانهها دراز میکشم و غرق میشوم در خیالاتم. چشمهایم را که باز میکنم، میفهمم که دوساعتی است، خواب مرا با خودش برده! دو سه روزی میشد که به خاطر شرایط بد منطقه، چشم روی هم نگذاشته بودیم. بچهها نگرانم شده بودند که چرا جوابشان را پشت بیسیم ندادهام. رحیم تعجب کرده بود که چطور با خیال راحت توی آن خانه خالی، خوابیده بودم؛ خانهای که هر لحظه ممکن بود تکفیریها ویرانش کنند...
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@Mostanade_Eshq
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 132
به مقر که برمیگردم، باز پیامهای فاطمه را میبینم.
-«تو که قول داده بودی، سرِ چهل و پنج روز برگردی... همه منتظریم که برگردی... چرا نمیای؟ چرا زیر قولت زدی؟ چهل و پنج روزه که منتظر دیدنت موندم... عباس... تو رو به خدا زودتر برگرد...»
به تصویری که از فاطمه توی گوشیام دارم نگاه میکنم؛ مکث میکنم؛ یک، دو، سه... باید قلم بردارم. بار سنگین این دلتنگی را جز همدمم، قلم نمیتواند به دوش بکشد. کاغذی برمیدارم و نقشهای دلتنگی را به واژه تبدیل میکنم و به بند نوشتن میکشمشان...
«همسر عزیزم... این نامه را مینویسم بیشتر برای تنگی دل خودم. شنیدی میگویند سخن که از دل برآید، بر دل نشیند؟ صداقتم را به حرمت صدای لرزانم بپذیر. زندگی روح دارد و جسم؛ مثل انسان. جسمش دیدنیهای آن است؛ روحش که به جسمش جان میدهد، عشق است... من همیشه دوست داشتم یک عاشق ببینم؛ همیشه دوست داشتم ببینم عاشق چگونه زندگی میکند؟ چه میگوید؟ چگونه فکر میکند؟
آخر خیلی میشنیدم از سوز و گداز و درد و درمان عشق... عشق بسیار مقدس است. عشقِ هرچه غیر خداست، مجازی، و حقیقی خداست. اما مکر خداوند زیباست که عشق مجازی را پلی ساخته و تنها با عبور از آن به عشق حقیقی میرسیم. من دوست دارم عاشق بشوم؛ از تو شروع کنم تا بتوانم ذرهای عشق حقیقی را درک کنم. دوست داشتن، مقدمهی عشق است اما عشق نیست.
اگر بخواهیم عاشق هم باشیم باید تلاش کنیم... تلاش در محبت کردن، تلاش در رفتار خوب و پسندیده. عشق مربوط به صورت نیست؛ صورت، ظاهرِ عشق است، مقدمهی عشق است؛ اما ادامهاش با روح است؛ اخلاق مربوط به روح است. دوستت دارم فاطمهجان. امیدوارم من و تو بتوانیم عاشق شویم... خیلی دوستت دارم؛ دلم برایت تنگ میشود عشقم... ع د»
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@Mostanade_Eshq
🇮🇷مستندعشق
#شهیدعباسدانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 132 به مقر که برمیگردم، باز پیامهای فاطمه را میبینم. -«تو
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 133
بچهها از دیروز در تکاپوی طرحریزی و اجرای یک عملیات بودند؛ روز و شب ندارند برای گرفتن خاکریزی که آن سوی روستای قراصی، در دست تکفیریهاست. تکفیریها اما دستمان را خواندهاند؛ به خاطر همین، زمان عملیات مدام تغییر میکند. سپیده که زد، رحیم و حسین رفتند نزدیک خط دشمن؛ برای عملیات شناسایی. فرمانده، نمیگذاشت که من جلو بروم. من و مهدی طهماسبی ماندیم. دو روزی بود که با حسین و سهراب آمده بودند به خط ما. سهراب هم از بچههای آرام اما کاربلدِ دانشگاه است.
چند هفتهای میشد که حسین را ندیده بودم؛ از وقتی که علیاصغرِ تازه به دنیا آمدهاش، سفرش را به تأخیر انداخت. دیروز صدایم را پشت بیسیم شنیده بود. دیدم کسی پشت بیسیم میگوید:«تَندِم»! سریع کُدش را شناختم. گفتم ابویاسین! شمایی؟ خودِ خودش بود. تمام خاطرات سقوطِ آزاد تندم آمد توی ذهنم.
رفتم به چهار ماه قبل؛ صبحِ سردِ اواسط بهمنماه سال قبل؛ جایی در حصارک کرج. لباس چتربازی پوشیده بودیم و قرار بود با بالگرد برویم به ارتفاع سه هزار متری. سقوط آزاد با سرعت 240 کیلومتر بر ساعت! بر خلاف بعضی از همراهان، دلهره نداشتم؛ با این که بار اولم بود که سقوط را تجربه میکردم. توی بالگرد میخندیدم و با بچهها که بعضیهاشان کُپ کرده بودند، شوخی میکردم. با یکی از اساتید هوابرد، چتر دونفرهای پوشیده بودیم و آماده رهایی بودیم. بیهراس پریدم. تجربه شگفتآوری بود. دیدن زمین از بالا، یعنی وسعت دید بیشتر. برای آن که بیشتر ببینیم، باید اوج بگیریم... بین زمین و آسمان سیر میکردیم. وسط سقوط، گوشیام را از جیبم درآوردم و شروع کردم به فیلم گرفتن!
بعد که پایمان به زمین رسید، بچهها میخندیدند که شوک ناشی از پرش، دست و دل و پای دیگران را میلرزاند، تو وسط معرکه فیلم میگیری؟ حسین که از حالم پرسید، گفتم فکر میکردم سختتر از این باشد، حالا اگر بگویند، تنها بپر، تنها هم میپرم. خاطرات همپروازی را در ذهنم مرور میکردم...
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@Mostanade_Eshq
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 134
در منطقه که حسین را دیدم یک دل سیر بغلش کردم. خوابِ دو سال قبلش را برایم گفت. میگفت خواب دیده که حاجحمید او را با من به مأموریتی میفرستد؛ به جنگ. توی خواب حاجحمید به حسین سفارش کرده بود که مراقبت من باشد! خندیدیم به تعبیرش که حالا انگار واقع شده بود. حسین را که یک دل سیر دیدم، رفتم که به نیروهایم سر بزنم؛ در خانهام؛ خانهی کمیل. آدم گاهی به خانهای که فقط نامش از آنِ اوست تعلق خاطر پیدا میکند؛ و بالاتر از آن، به آدمهای خانه...
اعصاب آدمهای خانه خراب بود! تکفیریها میآمدند روی خاکریزشان و پرچم سفیدی دستشان میگرفتند و میدویدند. میخواستند روحیه نیروها را تضعیف کنند. فاصلهشان با ما زیاد بود و تیرهای بچههای خانه کمیل، نمیتوانست حال تکفیریها را بگیرد!
نیروهای عراقی و سوری، نمیتوانستند خشمشان را فروبخورند. به سمت آنها تیراندازی میکردند اما این به هدف نخوردنها و نرسیدنها، خشمشان را بیشتر میکرد. فرماندهان هرچه میگفتند این کارها، جنگ روانی است، تیراندازی نکنید، به خرجشان نمیرفت. دلم طاقت نداد. سخت بود برایم که دشمن جلوی چشممان جولان بدهد. پا پی شدم که یک قناصه در اختیارم بگذارند. آنقدر اصرار کردم که بالاخره راضی شدند. چفیهی عربی را بستم به پیشانیام. نشستم پشت خاکریز. صورتم را گذاشتم روی بدنه قناصه و از توی دوربین، خاکریز دشمن را تماشا کردم. جنبندهی پرچم به دست، هنوز روی خاکریز میدوید. آرام بودم. چشمهایم را دوختم به خاکریز دشمن. نفسم را در ریههایم زندانی کردم. چند نفر از نیروهای عراقی و سوری نشسته بودند دور و برم و نگاه میکردند.
دلم، فرمان شلیک را صادر کرد. ماشه را چکاندم. گلوله، فاصله ما و تکفیریها را زوزهکشان، به چشم بر هم زدنی طی کرد. پرچم سفید تکفیریها افتاد. نیروها جان تازهای گرفتند. تکبیر میگفتند و شادی میکردند. حالا کسی جرأت ندارد که سرش را از آن خاکریز بالاتر بیاورد. این سو و آن سو میشنیدم که یک تکتیرانداز به خط آمده! سرمان که خلوت میشد، با حسین قناصه را برمیداشتیم، میرفتیم برای تأدیب و کلکل میکردیم با تیربارچیِ تکفیریها! آفتاب، پشت سر ما بود؛ پشت خاکریز خودی.
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@Mostanade_Eshq
🇮🇷مستندعشق
#شهیدعباسدانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 138 از پیش احمد که آمدیم، فرصتی شد که با حاجحمید، فاطمه و
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 139
میرویم که به نیروهای نزدیک خط مقدم سر بزنیم. درد دلهایشان را میگویند و مشکلاتشان را؛ و از هر دری سخنی. حرفهایشان با مهری که از آنها به دل داشتم، مخلوط میشد و میرفت توی قلبم. و این، لابد از چشمهایم پیدا بود.
یکی از جوانهای آرپیجیزنِ نبل و الزهراء، این مهر را از توی چشمهایم خواند. با هم گرم گرفتیم، انگار که دوستانی قدیمی هستیم. چشمهای پر از مهربانیاش را از چشمهایم برنمیداشت. دلم میخواست هدیهای به او بدهم. هدیه، از واژههای مشترک زبان ماست! میدان رزم شده بود، میدانِ مهر! دیدم چیز درخوری ندارم که به او هدیه کنم. دستکشهایم را از دستهایم بیرون کشیدم و گذاشتم توی دستهای آن جوان سوری. حسین به نجوا میگفت این دستکشهای مخصوص نظامی، گرانقیمتاند؛ چرا راحت میدهیاش برود؟ گفتم این جوان سوری شاید ماهها، شاید سالها اینجا مشغول دفاع باشد؛ ما میهمانِ چندروزهایم؛ این دستکشها بیشتر به دردش میخورد.
جوان از دستکشها خوشش آمده بود و از هدیه گرفتن خوشحال شده بود. معطل نکرد. انگشتر زیبایش را درآورد، گذاشت توی دستم و درآمد که اگر من شهید شدم، یادم کن! برای دست چپم، حلقه نامزدی و برای دست راستم، انگشترِ هدیه. بغلش کردم و انگشتر را دستم کردم که ببیند دوستش دارم. واقعا هم دوستش دارم... هم خودش را و هم هدیهاش را...
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@Mostanade_Eshq
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 140
توی درگیریها مدام لباسهایمان از خاک پر میشود. تنی به آب میزنم. حسین که مرا دید گفت غسل شهادت هم کردی دیگر؟ گفتم چه کنیم؛ برای همین راه آمدهایم... خندید. صحبتمان که تمام شد، رفتم که لباسهایم را بشویم. این روزها بیشتر لباس مشکی محرمم را به تن کردهام. توی مقر یک ماشین لباسشویی داشتیم و گهگاه با آن لباسهایمان را میشستیم. یکی از بچهها که دید میخواهم لباس مشکیام را بشویم، لباسش را داد دستم و گفت کمیل این را بینداز توی ماشین.
لباسش را انداختم توی ماشین. لباس مشکیام را با دست شستم. نگران بودم که رنگ پس بدهد و لباس بچهها را خراب کند و مدیونشان بشوم. لباسم را که شستم، پشت بیسیم اعلام کردند که توی خط کمک میخواهند. فرصت نشد لباس را پهن کنم. رفتم به خط.
به فاطمه پیام داده بودم اما هنوز نخوانده بود. برایش نوشتم:«آمدم، نبودی... وعده ما بهشت...»
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@Mostanade_Eshq
🇮🇷مستندعشق
#شهیدعباسدانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 140 توی درگیریها مدام لباسهایمان از خاک پر میشود. تنی به آ
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 141
بچهها مشغول پیگیری دوباره عملیات شدهاند. قرار بود قبل از نماز صبح به خط بزنند و خاکریز را از چنگ دشمن بیرون بکشند. نیروهای شناسایی، ساعتها منطقه را زیرنظر گرفتند. رحیم که میخواست برود از او خواستم که مرا با خودش ببرد. بهانهای آورد و طفره رفت. پا پی شدم که مرا با خودش ببرد. راضی نشد؛ میگفت اگر بیایی یک چشمم باید به تو باشد!
فرمانده از من خواسته که توی مقر بمانم پای بیسیم و مشغول کارهای مخابراتی باشم. امیر را هم گذاشته پیش من تا مراقبم باشد که جلو نروم! حالم گرفته است! این ماندن، آزارم میدهد اما چارهای نیست جز فرمانپذیری.
تمام شب را بیدار بودم. چشمهایم را روی هم نگذاشته بودم که گوشیام، اللهاکبرِ اذان صبح به وقت حلب را گفت؛ ساعت، ۳ و نیمِ سحر است که بلند میشوم، وضو میگیرم و توی سحرگاهِ سردِ منطقه، نمازم را میخوانم. دوست ندارم سر از تربت بردارم. تربت، دروازه است؛ دروازهی ورود به شهرِ آرامش... نمیدانم چرا قطرههای اشک، سجادهی سحرم را خیس میکنند؛ من اشک را به پای هرچیزی نمیریزم... چیست در درونم که شایسته گریستن است... تاریک است اما نور میتابد به دلم... از درونِ این صلصالِ کالفخارِ شکسته، صدایم را میشنوی؟
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@Mostanade_Eshq
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 142
عملیات، موفقیتآمیز بود. صدای بچهها را پشت بیسیم میشنوم. از این که دشمن را عقب راندهاند خوشحالاند. بدون حتی یک مجروح، خاکریز را فتح کرده بودیم. گلویم پر بود از بغضِ نرفتن؛ اما پا به پایشان خوشحالی میکردم و روحیه میدادم بهشان.
با وجود موفقیتها اما حملات دشمن، سخت و سنگین بود. صدها نفر از تروریستها به منطقه هجوم آوردهاند. اغلب وابسته به القاعدهاند؛ از احرارالشام و جبههالنصره گرفته تا حزب ترکستان شرقی چین و البته ارتش آزاد. بینشان چشمآبی و موبور هم میتوانستی پیدا کنی! بعد از عملیات، بعضی از بچهها برگشتند اما کار هنوز تمام نشده بود. مرتب با بیسیم با نیروهایی که نزدیک تروریستها بودند، در تماس بودیم.
امیر پشت بیسیم، با بچههایی که توی خطاند دائم در ارتباط است. اصرار میکردم که بگذارند بروم! امیر میگفت اگر بنا به رفتنمان بود، رحیم میگفت. یکی دو ساعت بعد، سفرهای پهن میکنیم که مختصر صبحانهای بخوریم؛ حلواشکری آورده بودند و اندکی پنیر! وسط صبحانه باز حسرت نرفتن، دلم را میآزارد:«حیف شد که مرا نبردند...» امیر شوخیجدی، عقده نرفتنش را سرم خالی میکند:«از این حرفها نزن! من هم که ماندهام، پاسوز تو شدم! برای این که تو عقب بمانی، مرا هم اینجا نگهداشتند!» گفتم هرچه به من بگویند، انجام میدهم...
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@Mostanade_Eshq
🇮🇷مستندعشق
#شهیدعباسدانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 145 شروع کردم به خالی کردن مهمات که سروکله رحیم پیدا شد؛ ا
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 146
موشکها همچنان نقاط مختلف روستا را ویران میکردند. گهگاه توی بیسیم میشنیدیم که بعضی از نیروها به شهادت رسیدهاند. اغلب از نیروهای نجباء عراقی بودند. این اخبار، ذهنم را به هم میریخت. به ناچار برگشتیم پشت خاکریز سابقیه. گوش تیز کرده بودیم و ریز به ریز اتفاقات آن سوی خاکریز را از پشت بیسیم میشنیدیم. گنبد کوچک و سبز مسجد قراصی را از دور میدیدم و در دل خدا خدا میکردم که اتفاقی برای بچهها نیفتد. تیربار تکفیریها، آن سوی دشت، نیروهای ما را هدف گرفته و گلولهها، پی در پی از میان درختهای تُنُکِ مجاور روستا، سبز میشوند و این سو و آن سو فرود میآیند.
نشانههای اشغال روستا توسط تروریستها آشکار میشود. بچهها در تکاپوی خروج از روستا و ترک منطقه درگیری هستند. احمد را که کنارم میبینم، به او شکایت میبرم:«چرا با تمام قوا مقاومت نمیکنیم؟ چرا بین ما و تروریستها درگیری نیست؟ چرا نمیجنگیم؟ چرا تا آخرین قطره خون و آخرین فشنگمان نمیایستیم؟» میدانم که دیگر نمیشود روستا را نگهداشت؛ آتش افتاده است به جانم... بچههای اطلاعات احتمال میدهند که تکفیریها، نفربرهای انتحاریشان را به میدان بیاورند.
وسط آن بحران، آفتاب را میبینم که خود را به میانهی آسمان رسانده و وقت نماز را نشان میدهد؛ همهجای زمینِ خدا مسجد است... استعینوا... بلند میشوم و بطری آبی برمیدارم و پشت خاکریز سابقیه، زیر آفتاب تند خردادماه -حزیرانِ عربها- در تیررس دشمن، قامت نماز میبندم؛ اللهاکبر... چون تو بزرگتری از همهچیز و همهکس، هجوم دشمن هراسانم نمیکند... الحمدلله؛ حتی حالا که صدای موشکها و تیرها و خمپارهها نمیگذارند خودم، صدای خودم را بشنوم... این سروصداها نمیتوانند حواسم را از تو پرت کنند...
زانو میزنم در برابر او که مرا میبیند و باز هم حمد میکنم؛ حمد میکنم او را زیر باران گلولهها... دستها را به قنوت بالا میبرم؛ خدایا من فقط از تو میترسم... اجعلنی اخشاک، کأنی اراک... میخواهم آنطور که گویی میبینمت، از تو، خدای محتشم، بترسم... آن که از تو بترسد، هیچچیز نمیترساندش... خوف، مال تعلق است... من بعد از اللهاکبرِ نمازم، هرآنچه تعلق است را پشت سر گذاشتهام... روی دستهایم غبار مینشیند بس که رزم، خاکها را به آسمان میپاشد. خدایا... من میخواهم با تو ملاقات کنم... السلام علیکم و رحمهالله و برکاته...
سلام نماز را میدهم و تربت و جانماز را میگذارم توی جیب پیراهنم؛ روی قلبم که تند میزند. آتش میریزیم به سوی دشمن که نیروهای خودی، راحتتر بتوانند به عقب برگردند. نیروهای عراقی را میبینم که دارند از روستا خارج میشوند و رحیم هم. تیر خورده است و سخت مجروح است. خون، پهلویش را رنگین کرده است...
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@Mostanade_Eshq
🇮🇷مستندعشق
#شهیدعباسدانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 146 موشکها همچنان نقاط مختلف روستا را ویران میکردند. گهگا
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 147
القراصی سقوط کرده. برخی میگویند تعدادی از نیروهای عراقی به اسارت رفتهاند. رحیم را که میبینم، دلم آرام میشود اما انگار عقدههای دلم یکجا میآیند و راه گلویم را میبندند؛ قیافه حق به جانبی به خودم میگیرم و فقط میگویم چرا مرا نبردی... خون رفته بود از رحیم و حوصله سروکله زدن با مرا نداشت. نگاه غضبآلودِ چند ساعتِ قبلِ پشت خاکریز را به خودم پس داد.
رحیم را باید به اسعاف حربی یا همان بهداری رزمی خودمان ببرند. امیر و احمد مینشینند پشت یک وانت تویوتا و رحیم هم جلو مینشیند. در همین حین، پشت بیسیم صدای سیدجواد، فرمانده محور جنوب حلب که جانشین حاجقاسم محسوب میشود را میشنویم که به فرمانده فوج دستور میدهد که نیروها به روستای الهویز منتقل شوند تا دشمن نتواند بیش از این پیشروی کند. امیر صدایم میزند که بیا با هم رحیم را به بهداری برسانیم. اما من دلم میخواهد با بچههایی که به هویز میروند، همراه شوم. سکوت رحیم را نشانه رضا میگیرم. هویز که چند تپهای با قراصی فاصله داشت، خالی بود و نیروها باید میرفتند تا جلوی سقوطهای بعدی را بگیرند. چند کِلاشی که روی زمین مانده بود را برمیدارم و میکشم روی دوشم. نارنجکهایی که به کمرم بسته بودم را سر جایشان محکم میکنم...
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@Mostanade_Eshq
🇮🇷مستندعشق
#شهیدعباسدانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 148 دو تا وانت تویوتا آمادهاند که بروند به الهویز. جواد، ف
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 149
به جز صدای گاه به گاهِ خشخش بیسیم، صدای دیگری شنیده نمیشد. سیدغفار هم حواسش را داده بود به جاده و هیچ نمیگفت. از توی شیشه ماشین، عقب وانت را نگاه کردم. اوضاع بسامانی نبود و نیروها پراضطراب به این سو و آن سو نگاه میکردند و ناهمواریهای راه، سکونشان را ویران میکرد. چندباری مسیر را اشتباه رفتیم و باز برگشتیم به مسیر درست.
رحیم منطقه را مثل کف دستش میشناسد. بیسیم را روشن کردم:«رحیم رحیم کمیل» رحیم جواب داد؛ جانم کمیل بگو!
-ما توی یه جاده خاکی هستیم، سمت چپ جاده چند تا درخت هست؛ درخت زیتون.
رحیم که اثر جراحت از توی صدایش هم پیدا بود، تکرار کرد: سمت چپ جاده درخت هست؟
-بله رحیمجان، سمت چپ جاده درخت هست
-سه چهار تا؟
-آره سه چهار تا
- با فاصله از هم؟
-آره رحیم جان!
-پس برید جلوتر...
گازش را گرفتیم. چند خانه در حاشیه جاده دیدیم. دوباره بیسیم را روشن کردم و به رحیم نشانی دادم:
-رحیمجان اینجا چند تا خونه هست.
-خونهها سمت راست جاده هستن؟
-آره رحیم جان
-جلوتر از خونهها، یه آغل میبینید؟
-آره رحیمجان
-همینجا ماشینُ نگهدارید و پیاده برید.
وسط این حرفها بودیم که ماشین فرمانده، کنار دیوار یکی از خانهها ایستاد. سیدغفار هم ماشین را کنار ماشین او نگه داشت. پیاده شدیم. جیپیاس کار نمیکرد و فرمانده دنبال نقشه میگشت که ببیند باید از کدام سو برویم....
انتهای کتاب
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@Mostanade_Eshq
🇮🇷مستندعشق
#شهیدعباسدانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 149 به جز صدای گاه به گاهِ خشخش بیسیم، صدای دیگری شنیده نمی
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 150
سه نفری ایستادیم کنار هم و نگاهمان را دوختیم به نقشه. ثانیههایی نگذشته بود که صدای سوتِ زوزهمانندی گوشم را آزرد. هر سه به هم نگاه کردیم اما نگاهمان طولانی نشد.
ذرههای شن و خاک با این صدا به رقص آمدهاند. از زمین بلند میشوند و چرخی میزنند و اینجا و آنجا آرام میگیرند... کسی انگار شنهای ساعت شنی را به آسمان پاشیده است. زمان را گم کردهام. لباسهایم، دستهایم، صورتم، خاکآلود است. زانوانم را با زمین آشتی دادهام. صورتم خاک را مسح میکند... سنگین شدهام انگار، اما نه، سبکم، خیلی سبک... زمان را گمکردهام... نشستهام پشت نیمکت و معلم کلاس چهارم دارد از روی کتاب، برایمان قصه طوطی و بازرگان را میخواند. جانِ من طوطی است که در قفس بازرگان افتاده. بازرگان خداست؛ مگر نگفت إنالله اشتری؟ و مگر نگفت إصطنعتک لنفسی؟ باید توی قفس جان ببازم تا آزادم کنند و جان بگیرم... در قفس که جان ببازم، از قفس که بیرون بروم، دوباره جان میگیرم و میتوانم پرواز کنم...
میروم توی حیاط خانه. بابا و مامان نشستهاند روی تختِ گوشهی حیاط و چای مینوشند. آفتابِ حزیران، از لابلای درختان حیاط خانه، میتابد و رگههای نور، خود را به گلهای باغچه میرسانند. این آفتاب اما چشمهایم را نمیزند. گنجشکها راه خانه را یاد گرفتهاند. مینشینند روی درخت انار و سروصدایشان حیاط را پر میکند. بابا، خیره به گنجشکها و غرق تماشای آنها و صدایشان است... صدایم میکند و دستم را میگیرد. دستهای بابا گرماند. گنجشکها را نشانم میدهد. طنین صدایش توی گوشهایم میپیچد و تکرار میشود:«عباس! مثل این گنجشکها پرواز کن...»
ذرههای ساعت شنی دارند آرام میگیرند اما هنوز پراکندهاند. توی صحن عقیله چرخی میزنم. فاطمه در اتاقش، روی سجاده نشسته است و ذکر میگوید. صدای سوت زوزهمانندی، خلوتم با فاطمه را، با بابا را و سکوت کلاسِ چهارم را بهم میزند. چشمهایم کمی میسوزند. اعتنا نمیکنم. هُرم گرما میپیچد در سرسرای قلبم؛ منشأ این گرما اما آفتاب نیست. حرفهای بابا توی قلبم تکرار میشود: مثل این گنجشکها پرواز کن... به حرف بابا گوش میدهم. زمان را گم کردهام... میخواهم بشمارم؛ جمع میکنم انگشتانم را... بشمار یک، دو، سه، چهار، پنج ... بیست!
#پایان
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@Mostanade_Eshq