5.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️▪️▪️
در زمان امام هادی (عليهالسلام )
شخصی نامهای نوشت
از يكی از شهرهای دور ...
نوشت كه آقا من دور از شما هستم
گاهی حاجاتی دارم ، مشكلاتی دارم؛
بهرحال چه كنم؟
*حضرت در جواب ايشان نوشتند:
"إنْ كانَت لَكَ حاجةٌ فحرِّكُ شَفَتيكْ"
*لبت را حرکت بده،حرف بزن، بگو ...
ما دور نیستیم....
بحار الانوار (ج۵۳ ، ص۳۰۶)
دورتون بگردم مولای مهربونم هادی اگر شمایی
که کسی گُم نمیشود ...
*🏴شهادت امام علی النقی حضرت هادی (علیه السلام) بر امام زمان (عج) و همه شما بزرگواران تسلیت باد.🏴
#شروعپذیرشِعشق
#طلبگےراعشقاست
#قرارمابیستوپنجمبهمن
#پذیرشحوزهعلمیہخواهران
#مدرسهعلمیهفاطمةالزهراءسلاماللهعلیهاکوهدشت
پیش ازعزیمت در پاسخ ِ نگرانی های خانواده اش می گفت:« سهم من در دفاع از کشور و خدمت به مردم، بیشتر از اینهاست...
اگر بدانید که دشمن چه بر سر ِ مردم ِ مناطق ِ مرزی آورده، از سهم و سهمیه صحبت نمی کنید!»
خواهر شهید به یاد دارد که وی با اینکه حقوق خوبی از ارتش دریافت می کرد ، به اختیار خود از ارتش بیرون آمد زیرا آن را با روحیۀ خود سازگار نمی دید و معتقد بود که "کسی که برای شاه خدمت می کند، باید قید ایمانش را بزند...! "
✿✿✿
"شهید عباسعلی برهانی"
تولد: ۱۳۳۶_سمنان
شهادت: خرم آباد_۱۳۶۲
#مستندعشق
ماجرای عزیز و سرباز موجی
اوایل جنگ بود و ما با چنگ و دندان و دست خالی با دشمن تا بن دندان مسلح می جنگیدیم.
بین ما یکی بود که انگار دو دقیقه است از انبار زغال بیرون آمده! اسمش "عزیز" بود.
شب ها میشد مرد نامرئی! چون همرنگ شب میشد و فقط دندان های سفیدش پیدا میشد.
زد و عزیز ترکش به پایش خورد و مجروح شد و فرستادنش عقب.
یک روز یاد عزیز افتادیم.
قصد کردیم به ملاقاتش برویم. با هزار مصیبت آدرسش را در بیمارستانی پیدا کردیم و با چند کمپوت رفتیم سراغش.
پرستار گفت در اتاق ۱۱۰ بستری است. اما در اتاق ۱۱۰ سه مجروح بستری بودند.
دوتایشان غریبه بودند و سومی سرتا پایش پانسمان شده بود و فقط چشمانش پیدا بود.
دوستم گفت:« اینجا که نیست، برویم شاید اتاق بغلی باشد!»
یکهو مجروح باندپیچی شده شروع کرد به وول وول خوردن و سر و صدا کردن.
گفتم:« بچه ها این چرا این طوریه؟! نکنه موجیه؟»
یکی از بچه ها با دلسوزی گفت :«بنده خدا حتما زیر تانک مانده که انقدر درب و داغون شده!»
پرستار از راه رسید و گفت:«عزیز رو دیدید؟»
همگی گفتیم:« نه! کجاست؟»
پرستار به مجروح باند پیچی شده اشاره کرد و گفت:« مگر دنبال ایشون نمی گردید؟!»
همگی با هم گفتیم:« چی؟! این عزیزه؟!»
رفتیم سر تخت.
عزیز بدبخت به یک پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر تنزیب های سفید، گم شده بود.
با صدای گرفته و غصه دار گفت:« حالا مرا نمیشناسید؟!»
یکهو همه زدیم زیر خنده.
گفتم:« عزیز چرا اینطور شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک دنبک نمی خواهد!»
عزیز سر تکان داد و گفت:« ترکش خوردن پیشکش. بعدش چنان بلایی سرم آمد که ترکش خوردن پیش آن ناز کشیدن است!»
بچه ها خندیدند.
آنقدر به عزیز اصرار کردیم تا ماجرای بعد مجروحیتش را تعریف کند.
آهی کشید و گفت.......
#برشیﺍﺯ_خاطرات_طنز_دفاع_مقدس
#قسمت_اول
#مستندعشق
آهی کشید و گفت:« وقتی ترکش به پام خورد مرا بردن عقب و تو یک سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند بیرون تا آمبولانس خبر کنند. تو همین گیرودار یه سرباز موجی را آوردند انداختن تو سنگر. سرباز چند دقیقه ایی با چشمان خون گرفته برّ و برّ مرا نگاه کرد.
راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماست هایم را کیسه کرده بودم. سرباز یکهو بلند شد و نعره زد: عراقی پست می کشمت!
چشمتان روز بد نبینه، حمله کرد بهم و تا جان داشتم کتکم زد.
حالا من هرچه نعره می کشیدم و کمک مےخواستم کسی نمی آمد.
سربازه آنقدر زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ایی و از حال رفت.
من فقط گریه می کردم و از خدا مےخواستم که به من رحم کند و اورا هرچه زودتر شفا دهد...»
بس که خندیده بودیم، داشتیم از حال میرفتیم. دو مجروح دیگر هم روی تخت هایشان دست و پا می زدند و کرکر می کردند!
عزیز ناله کنان گفت:« خنده داره؟ تازه بعدش را بگویم. یه ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی را انداختند عقبش. تا رسیدن به اهواز یه گله گوسفند نذر کردم دوباره قاطی نکند. تا رسیدیم به بیمارستان اهواز، دوباره حال سرباز خراب شد.
مردم هم گوش تا گوش دم بیمارستان ایستاده بودند و شعار میدادند و صلوات می فرستادند.
سرباز موجی نعره زدو گفت:« مردم این یک مزدور عراقی است. دوستان مرا کشته!» و باز افتاد به جانم.
این دفعه چند تا قُلچماق دیگر هم آمدند کمکش و دیگر جان سالم در بدنم نبود...یه لحظه گریه کنان فریاد زدم:« بابا من ایرانی ام، رحم کنید»
یه پیرمرد با لهجه ی عربی گفت:« آی بی پدر، ایرانیﺍﻡ بلدی؟ جوان ها ! این منافق را بیشتر بزنید»
دیگر لشم را نجات دادند و اینجا آوردند.
حالا هم که حال و روز مرا می بینید...»
پرستار آمد تو وبا اخم و تخم گفت:« چه خبره؟ آمده اید عیادت یا هرهر کردن. ملاقات تمامه. برید بیرون!»
خواستیم با عزیز خداحافظی کنیم که ناگهان یه نفر با لباس بیمارستان پرید تو و نعره زد:« عراقی مزدور، مےکشمت!»
عزیز ضجه زد:« یا امام حسین! بچه ها خودشه. جان مادرتان مرا از اینجا نجات دهید!»
[به نقل از داود امیریان]
#برشیﺍﺯ_خاطرات_طنز_دفاع_مقدس
#قسمت_دوم
#مستندعشق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دردم فراقتان و دوا؛
هوای حرمتان...
#استوری
#به_وقت_دلتنگی
باهمه گرم مےگرفت و زود صمیمی مےشد.
جای خودش را توی دل بچه رزمنده ها باز کرده بود.
وقتی نبود جای خالیﺍﺵ زیاد حس مےشد؛ انگار بچه ها گم کرده ایی داشتند و بےتاب آمدنش بودند.
خبر که مےدادند اقا مهدی برگشته، دیگر کسی نمےماند...همه بدو میرفتند سمتش، مےدویدند دنبالش تا روی دست بلندش کنند.
از آنجا به بعد دیگر اختیارش دست خودش نبود.. گیر افتاده بود دست بچه ها!
مدام شعار مےدادند:« فرمانده آزاده...»
بالاخره یک جوری خودش را ازچنگ و بال نیروها درمےآورد.
مےنشست گوشهﺍیی ، دور از چشم بقیه با خودش زمزمه مےکرد و اشک مےریخت.
خودش را سرزنش مےکرد و به نفسش تشر مےزد که:« مهدی! فکر نکنی کسی شدی که اینا این قدر خاطرت رو مےخوان.
نه، اشتباه نکن. تو هیچی نیستی، تو خاک پای این بسیجی هایی!»
همین طور مےگفت و اشک مےریخت...
✿✿✿
"شهید مهدﻯزینﺍلدین"
فرمانده لشکر ۱۷ علیﺍبنﺍبےطالب(ع)
تولد: ۱۳۳۸_تهران
شهادت: جاده بانه سردشت، توسط ضد انقلابیون_۱۳۶۳
#برشیﺍﺯکتاﺏِ_خودسازﻯ_به_سبکِ_شهدا
#مستندعشق
4_5872766224160524859.mp3
1.51M
عزیزان مشتاق!
تا کسی شهید نبود،
شهید نمےشود...
#مستندعشق