خاطرات شهید حججی
#قسمت۱۴
چند باری من را با خودش برد اصفهان سر مزار شهیدکاظمی آن هم با ماشین یا اتوبوس یا مثل این ها. موتور هوندایش شرایط آتیش می کرد و از نجف آباد می کوبید می رفت تا اصفهان.یک ساعت یک ساعت و خوردهای توی راه بودیم به گلزار که میرسیدیم دو سه متر قبل از مزار حاج احمد می ایستاد.دستش را به سینه می گذاشت، سرش را خم می کرد و به حاج احمد سلام می داد.بعد آرام آرام می رفت جلو.می نشست کنار قبر.اول یک دل سیرگریه میکرد. بعد می رفت توی عالم خودش انگار دیگر هیچ چیز و هیچ کس را دور و برش نمی دید. عشق میکرد با حاج احمد. کسی اگر نمی دانست که فکر میکردم محسن آمده سر قبر بابایش.اصلا نمی فهمیدمش با خودم می گفتم یعنی چه جور میشود آدم با کسی که توی قبر از بیشتر رفیق باشد تا آنهایی که زنده اند و هر روز می بیندشان؟وقتی هم می خواستیم برگردیم دوباره دستش را به سینه می گذاشت و همانطور عقب میآمد انگار که بخواهد از حرم امامزادهای بیرون بیاید.
نمی فهمیدمش واقعا نمی فهمیدمش.
ادامه دارد...!
#حجتــ_خدا
⌜@Msahebzaman230⌟
خاطرات شهید حججی
#قسمت۱۵
مسئول هیئت بزرگی توی اصفهان بودم یک بار آمد پیشم و گفت: "ببخشید من دوست دارم خادم این هیئت بشم. ممکنه؟"سخت گیری خاصی داشتم روی انتخاب خادمین هیئت هر کسی را قبول نمیکردم. اما محسن را که دیدم بلافاصله قبول کردم.و معنویت از توی صورتش میبارید نیاز به سوال و تحقیق و اینجور چیزها نبود.رو کرد به من و گفت: "ببخشید فقط دو تا تقاضا." گفتم: "بفرمایید."
گفت: "لطفاً توی هیئت کارهای سنگین و سخت رو به من بدید. بعد هم اینکه من رو بزارید برای کارهای پشت صحنه. نمیخوام توی دید باشم." اخلاص توی تمام کلمات پیدا بود. قبول کردم.ماهمحرم که می شد هر شب با ماشینش از نجف آباد می کوبید و میآمد اصفهان هیئت.ساعتها خدمت میکرد و عرق می ریخت غذا درست می کرد. چای درست میکرد. نظافت میکرد. کفش را جفت می کرد.یک تنه اندازه ۱۰ نفر کار میکرد تا آخر شب ساعت ۱۱ دوازده می نشست توی ماشینش را خسته و کوفته راه افتاد سمت نجف آباد.تا ۴۰ شب کارش همین بود بعضی وقت ها بهش می گفتم: "آقا محسن همه کارهای سنگین رو که تو انجام میدی خیلی داری اذیت میشی."نگاهم میکرد لبخند می زد و می گفت: "حاجی اینا کار نیست که ما برای امام حسین علیه السلام انجام میدیم برای امام حسین علیه السلام فقط بایدسر داد!
ادامه دارد...!
#حجتــ_خدا
⌜@Msahebzaman230⌟
خاطراتشهیدحججی
#قسمت۱۶
بعضی موقع ها که توی جمع فامیل میرفت سر به سرش می گذاشتند و دستش می انداختند.به خاطر عقایدش،شغلش، ریشش، تیپ و قیافه اش، حزب اللهی بودنش، زیاد رفتنش به گلزار شهدا، ارادتش به رهبری. می دانستم توی ذوقش می خورد میدانستم ناراحت می شود اما هیچ نمی گفت به روی خودش نمی آورد به همه آنها احترام می گذاشت به تک تک شان.بعضی موقع هاعلی کوچولوی یک ساله مان را رو به رویش می نشاند.نگاهی به علی می کرد و بعد شروع می کرد به روضه خواندن و گریه کردن و سینه زدن.مجلس تماشایی داشتند. مجلس دونفره پدر و پسری. بعضی موقع ها هم نصف شب صدای گریه و مناجاتش میآمد.میرفتم میدیدم نشسته سر سجاده اش و دارد برای خودش روضه می خواند.می نشستم کنارش.انقدر با سوز و گداز روضه می خواند که جگرم آتش می گرفت.میگفتم: "محسن، بسته دیگه. طاقت ندارم."روضه حضرت زهرا علیها السلام را که می خواند، دیگر بی تاب بی تاب می شدم. خودش را که نگو،بسکه بهنام بی بی حساس بود و پای روضه هایش اشک می ریخت و ضجه می زدیک شب هم توی خانه سفره حضرت رقیه علیهاالسلام انداختیم.فقط خودم و محسن بودیم. پارچه سبز ی پهن کردیم وشمع و خرما و مقداری خوراکی روی آن چیدیم. یک لحظه محسن از خانه بیرون رفت و بعد آمد.نمی دانم از کجا یک بوتهخار پیدا کرده بود.بوته را گذاشت کنار بقیه چیزها.نشست سر سفره.بغض گلویش را گرفته بود.
من هم نشستم کنارش.نگاه کرد به بوته خار.طاقت نیاورد.زد زیر گریه من هم همینطور.دو تا یک دل سیر گریه کردیم.
ادامه دارد...!
#حجتــ_خدا
⌜@Msahebzaman230⌟
خاطراتشهیدحججی
#قسمت۱۷
علیرضانوری از بچه های لشکر نجف اشرف بود. چند روزی بود که توی سوریه شهید شده بود.با محسن رفتیم تشییع جنازهاش. توی مراسم بدجور گرفته بودم و بق کرده بودم. همش فکر می کردم محسن توی آن تابوت خوابیده است.وسط مراسم تشییع محسن پیام بهم پیامک داد:"زهرا دعا کن من هم مثل علیرضا شهید بشم."جواب دادم: "محسن از این حرفها نزن قلبم داره آتیش میگیره." مقداری از مراسم که گذشت، برگشتم خانه. دیگر نمی توانستم آنجا بمانم همهاش تصویر شهادت محسن می آمد جلوی چشمانم آخر شب محسن برگشت وقتی آمد حال عجیبی داشت بهم گفت: " زهرا دیدی؟دیدی چه جمعیتی اومده بود؟ اگه بخواهیم بمیریم به زور ده نفر میان زیر تابوتمون رو می گیرن. اما امروز دیدی مردمچهجوریخودشونوبرایشهید نوری میکشتن؟"
آن شب تاصبح یک بند حرف شهادت می زد و گریه میکرد. گفت: "زهرا، اگه شهید بشم برای همیشه هستم. اما اگه بمیرم دیگه نیستم!" بهش گفتم:" محسن شهید بشی و من تابوتت رو ببینم دق میکنم. من دوریت را برای لحظه هم نمیتونم تحمل کنم."
گفت: "میتونی خانومم." بعد نگاهی تو چشمانم کرد و گفت: "حالا ببین اصلا پیکری میاد یا نه!"
ادامه دارد...!
#حجتــ_خدا
⌜@Msahebzaman230⌟
خاطراتشهیدحججی
#قسمت۱۸
یار گرمابه و گلستانش بودم. همیشه پیشم حرف از شهادت می زد. دیگر حوصله ام را سر برده بود.
یک بار بهش توپیدم و گفتم: " مگه تو اینقدر دم از شهید کاظمی نمی زنی؟ حاج احمد تا خیلی بعد از جنگ موند و به انقلاب خدمت کرد، بعد به شهادت رسید. تو میخوای همین اول کاری بری سوریه به شهادت برسی و تموم؟"گفت: "نه. من می خوام برم سوریه جنگ بکنم ان شاءالله شهید بشم. وقتی هم که آقام امام زمان ظهور کرد ازش خواهش کنم که دوباره بیام تو این دنیا و باز در رکابش شهید بشم."
فکر کجاها را که نکرده بود. برای بعد از شهادتش هم برنامه ریزی کرده بود..
دو هفته قبل ازاعزام محسن بود که رفتم آزمایشگاه و فهمیدم باردارم. خیلی خوشحال شد. می خندید و بهم می گفت: "ببین زهرا، اگر شهید شدم، ولی مرد برات گذاشتم ها. این مرد هواتو داره. لبخندی زدم و گفتم: "خب، شاید دختر باشه."گفت: "نه پسره. اصلا وقتی رفتم سوریه از حضرت زینب علیها می خوام که پسر باشه."روزی که محسن رفت سوریه، خیلی دلم شکست.خیلی گریه کردم. رفتم توی اتاقم و تا توانستم ناله زدم. همان موقع کاغذ و خودکار ای برداشتم برای امامحسین علیه السلام نامه نوشتم.
به آقا نوشتم…..
ادامه دارد...!
#حجتــ_خدا
⌜@Msahebzaman230⌟
خاطراتشهیدحججی
#قسمت۱۹
به آقا نوشتم: "آقاجان.منتی ندارم سرتون. اما من محسنم رو سالم فرستادم،باید هم سالم بهم برگردونی ما بچه توی راهی داریم. این بار محسن برگرده،دفعه بعد شهید بشه!"از سوریه برام زنگ زد و گفت: "خانم، میخوان ما رو برگردونن. دارم میام ایران."از خوشحالی بال درآوردم می خواستم جیغ بزنم. فردا پس فرداش دوباره بهم زنگ زد گفت:" تهرانم. دارم میام سمت نجف آباد." ذوق زده بهش گفتم: "محسن می خواهیم تو کوچه برات بنر بزنیم."فکر میکردم خوشش میاد و خوشحال میشود یکدفعه لحنش تغییر کرد.گفت: "نکنین این کارو خانم. اگه بیام ببینم بنری یا پارچه ای زده اید و مردم چیزی از سوریه رفتن فهمیدهاند از همون مسیری که اومدم برمیگردم." میدانستم توی این جور چیزا محکم و روی حرفش می ایستد. تند تند گفتم: " باشه باشه. هرچی تو بگی."بنر را نزدیم.فقط برایش یک گوسفند قربانی کردیم. گوشتش را هم دادیم به فقرا..!
همین که پایش را توی خانه گذاشت و سلام و احوالپرسی کرد...!
ادامه دارد...!
#حجتــ_خدا
⌜@Msahebzaman230⌟
خاطراتشهیدحججی
#قسمت۲۰
کردم که اتفاقی برای گوش هایش افتاده میگفتم:" خوبی محسن؟" الکی و بی ربط جواب میداد: "منم دلم براتون تنگ شده بود!"همانجا فهمیدم بله. کاسه ای زیر نیم کاسه است.تا اینکه یک فرمانده اش را دعوت کرد خانه.آن بنده ی خدا هم یکهو سوتی داد و جلوی همه ما گفت: "محسن یادته اون موقع که تانکت موشک خورد؟ خدا بهت رحم کردها. "ما همه کپ کردیم. نفسمان بند آمد.تانک محسن و موشک یک دفعه محسن دستپاچه شد حسابی رنگ به رنگ شد. نمیخواست ما چیزی درباره مجروحیتش بدانیم. نمی خواست بفهمیم که شنوایی یکی از گوشه هایش را را از دست داده.می دانست اگر بویی از این مسئله ببریم، دیگر نمی گذاریم به سوریه برود..!بهم گفت: "زهرا. خانومم. بیا اینجا پیشم بشین."رفتم کنارش نشستم. کوله اش را باز کرد. دست کرد توی آن و یک عالمه صدف بیرون آورد. گفت: "اینها را از سوریه برا تو آوردم خانم."
دوباره دست کرد توی کوله. اینبار قطعه چوبی را درآورد.دیدم روی آن چوب،یک قلب و یک شمع حکاکی کرده. خیلی ظریف و قشنگ.
پایینش هم نوشته: "همسر عزیزم دوستت دارم."
قطعه چوب را به من داد و گفت: "زهرا، یه روز تو لاذقیه کنار دریا ایستاده بودم. دلم حسابی برات تنگ شده بود. دلم پر می زد برا اینکه یه ثانیه تورو ببینم.
ادامه دارد...!
#حجتــ_خدا
⌜@Msahebzaman230⌟
خاطراتشهیدحججی
#قسمت۲۱
رفتم روی تخته سنگ ایستادم. نگاه کردم به دریا و شروع کردم باهات حرف زدن. باور می کنی؟" سرم را تکان دادم. دوباره گفت:" یه بار هم از تانک بیرون اومدم نشستم رو برجک تانک. اونقدر دلم برات تنگ شده بود که همین جور شروع کردم به گریه."بعد نگاهی بهم کردوگفت:"زهرا، یه چیزی را میدونستی؟ "گفتم: "چی؟" گفت: "اینکه تو از همه کس برام عزیزتری."آرام شدم. خیلی آرام...
چند ماهی گذشت. فروردین ۹۵ بود. بچه مان به دنیا آمد. علی کوچولومان.پدر و مادرم گفتند: "خوب خداروشکر. دیگه محسن حواسش میره طرف بچه و از فکر و خیال سوریه بیرون میاد."همان روز بچه را برداشت و برد اصفهان پیش آیتاللهناصری که توی گوشش اذان و اقامه بگوید.ما را هم با خودش برد. آقای ناصری که اذان و اقامه در گوش علی گفت محسن رو کرد بهشان و گفت: "حاج آقا، شما پیش خدا روسفیدید. دعا کنید من شهید بشم.حاج آقا نگاهی به محسن کرد و گفت:" ان شاءالله عاقبت بخیر بشی پسرم."تا این را شنیدم با خودم گفتم: "نخیر این کله اش داغه. حسابی هوایی یه." فهمیدم نه زخمی شدن سال پیشش،او را از سوریه سرد کرده نه بچه دار شدن الانش.حتی یک درصد هم فکر اعزام مجدد از سرش نیافتاده بود.
ادامه دارد...!
#حجتــ_خدا
⌜@Msahebzaman230⌟
خاطراتشهیدحججی
#قسمت۲۲
از وقتی از سوریه برگشته بود، یکی دیگر شده بود. خیلی بی قرار بود.بهم می گفت: "زهرا. دیدی رفتم سوریه و شهید نشدم؟ بعد می گفت: "می دونم کارم از کجا می لنگه. وقتی داشتم میرفتم سوریه،برای اینکه مامانم ناراحت نشو تو فکر نره، چیزی بهش نگفتم. می دونم. می دونم مادرم چون راضی نبود من شهید نشدم."لحظه سکوت میکرد و انگار که کسی با پتک کوبیده باشد توی سرش، دوباره میگفت:" زهرا نکنه شهید نشم و بشم راوی شهدا اونوقت چه خاکی تو سرم بریزم؟"دیگه حوصله ام را سر برده بود. بس که حرف از شهادت می زد. دیگه به این کلمه آلرژی پیدا کرده بودم.
............
شب بیستویکم یکدفعه وسط مراسم برایمپیامک داد: "مامان،تو رو خدا امشب دعا کن یه بار دیگه بی بی من رو بطلبه. دعا کن که رو سفید بشم. دعا کن که شهید بشم.! آن شب دلم شکست.آخر، بی تابی هایش، به آب و آتش زدن هایش برای رفتن به سوریه را دیده بودم.با همه وجود از خدا خواستم که حاجت روایش بکند.از بی بی حضرت زینب علیها السلام خواستم دوباره او را بطلبد..!
ادامه دارد...!
#حجتــ_خدا
⌜@Msahebzaman230⌟
خاطراتشهیدحججی
#قسمت۲۳
قرار بود چند نفری را از طرف لشکر اعزام کنیم سوریه. ساعت یازده، یازده و نیم شب بود که آمد دم خانه مانرفتم دم درگفتم: "خیر بشه آقا محسن."
گفت: "آقای رشید زاده. شما فرمانده لشکر هستید. اومده ام از شما خواهش کنم که بذارید من برم."
گفتم: "کجا؟"
گفت: "سوریه."
عصبانی شدم. صدایم را آوردم بالا و گفتم: "این موقع شب وقت گیر آوردی!؟امروز که پادگان بودم. چرا اونجا نگفتی؟"گفت: "اونجا پیش بقیه نمی شد. اومدم دم خونه تون که التماس تون کنم."گفتم: "تو یه بار رفتی محسن. نوبت بقیه است."گفت: "حاجی قسمت میدم."گفتم: "لازمنکرده قسمم بدی. اینبحث رو تموم کن و برو رد کارت."مثل بچه کوچک زد زیر گریه. باز هم شروع کرد به التماس. کم مانده بود دیگر به دست و پایم بیوفتد.دلم به حالش سوخت. کمی نرم شدم.گفتم: "مطمئن باش اگه قسمتت نباشه من هم نمیتونم درستش کنم. اگه هم قسمتت باشه، نه من و نه هیچ کس دیگه نمیتونه مانع بشه."این را که گفتم کمی آرام شد.اشک هایش را پاک کرد و رفت. به رفتنش نگاه کردم.با خودم گفتم: "یعنی این بچه چی دیده سوریه؟
ادامه دارد...!
#حجتــ_خدا
⌜@Msahebzaman230⌟
خاطراتشهیدحججی
#قسمت۲۴
یک سال و خوردهای بود که از سوری برگشته بود.
توی این مدت خودش را به هر آب و آتشی زده بود تا دوباره اعزامش کنند.اما نمی کردند.بهش می گفتند: "یک بار رفتی کافیه .همین هم از سرت زیادی بود. نیروی تازه کار و دوباره اعزام به سوریه؟!محاله."
عین خیالش نبود. به هر کسی که فکرشو بکنی رو مینداخت. پیش هر کسی که فکرش را بکنی میرفت و به او التماس می کرد. اما دریغ از یک ذره فایده.بی قرار شده بود. ناآرام شده بود. مثل مرغ سرکنده شده بود.نمیتوانست یک لحظه هم نرفتن به سوریه را توی ذهنش تصور کند.شنیده بود لشکر قم هم نیرو می فرستند سوریه به ذهنش رسیده بود که از این طریق برود. برای همین رفت دنبال کار انتقالی اش.می خواست زندگی و بارو بندیل را جمع کند و بیاید ساکن قم بشودفقط برای همین مسئله اعزام مجدد به سوریه،اما نشد.
یک بار هم که با یکی از دوستانش رفته بود مشهد، افتاد دنبال اینکه خودش را افغانستانی جا بزند و با بچه های فاطمیون برود سوریه.اما همان هم نشد. رفیقش به او گفت:" محسن، چته تو؟میدونی داری چیکار می کنی؟"جواب داد: "آره.می خوام اونقدر این درو بزنم تا بالاخره در رو به روم باز کنن."
ادامه دارد...!
#حجتــ_خدا
⌜@Msahebzaman230⌟
مسجد صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف 🇮🇷
خاطراتشهیدحججی #قسمت۲۴ یک سال و خوردهای بود که از سوری برگشته بود. توی این مدت خودش را به هر آب
خاطراتشهیدحججی
#قسمت۲۵
بارها بهم می گفت: "مامان من اگه تو سوریه شهید نشدم، به خاطر این بود که تو راضی نبودی.میگفت: "مامان نارنجک میافتاد نزدیکم، منفجر نمیشد. گلوله از بیخ گوشم رد میشد، بهم نمیخورد. حتما تو راضی نیستی."ماه رمضان ۹۶، خانمش و پدرش و من را برداشت و ۱۰ روز برد مشهد. میخواست آنجا ازم رضایت بگیرد که دوباره به رود سوریه یک روز وسط صحنآزادی کنار حوض ایستاده بودیم و داشتیم زیارت نامه میخونم دیدی یه دفعه تابوت را آوردند توی حرم. مردم زیرش را گرفته بودند و داشتن بلند لاالهالاالله می گفتند. جمعیت آمد و از کنار مان گذشت.از یکی از آنها پرسیدم: "این بنده خدا کی بوده؟"گفتند: "جوان بوده یک بچه هم داشته."محسن این حرف را شنید. سریع رو کرد بهم گفت: "میبینی مامان؟ دنیا همینه. اگه شهید نشیم باید بمیریم. تو کدومو دوست داری؟ اینکه بچه ات معمولی بمیره یا در راه حضرت زینب علیها السلام شهید بشه؟
⌜@Msahebzaman230⌟