✍️ خاطره بچههای «گردان فتح» در «عملیات کربلای 5» در تاریخ 1365.12.12
🔻درست 33 سال پیش (در چنین شبی) به قلب سیاه دشمن هجوم بردیم، ساعت 12 ، شب از نیمه گذشته بود؛ مسلسلها، آتشبارها، تو گویی صحرا را آتشباران کرده بودند، خمپارهها بود که زمین را برای بذرپاشی شخم میزد، یادش به خیر مهتاب شب 12 اسفندماه 1365 ❤️
در حقیقت این تسکینی است بر آشفته بازاری که اکنون در درونم هست؛ راه میرفتیم ... مینشستیم ... صدای طپش قلب در میان آنهمه شلوغی چه خوب نشان بود ... میخوابیدیم ... سینهخیز ... دراز کش ... بعد به سرعت میدویدیم.
🔻آیا باور نمیکنند که بگوییم صحرای محشری بود ... ؟!!
🔻آیا درست نیست که ما بهشت را به آن دیار برده بودیم و میرفتیم تا جهنمیان را در عمق دوزخی که از شعلهی نام بلند صالحان و موحدان ایجاد شده بود، جای دهیم ... ؟!!
بهشت در یک طرف؛ جهنم در طرف دیگر ... طالوت و جالوت ... وحشت بود که بر اردوی دشمن وحشی سایه انداخته بود و آرامش بر دلهای ما حکومت داشت ... و این لطافت، از «احدی الحسنیین و اجر المحسنین» ناشی میشد ... که شکست در جنگ عقیده پوچ است، چرا که شکست در ماندن است و بقاء در رفتن ... !! 🤔
🔻همه عزم رفتن داشتند و کوچ کردن؛ چهرهها در زیر تابش نور ماه بینظیر و بیتوصیف بود. خدا بود و هیچکس نبود، مدیر و کارگردان و همهکاره و همهی هستی او بود، همانگونه که همیشه بوده است:
آن شب در بین خاکریز ششم و هفتم شلمچه چه غوغایی برپا بود؛ ما 72 نفر بودیم که در تاریخ 1365.12.12 و در آخرین مرحله عملیات کربلای پنج، به خاکریز دشمن هجوم بردیم، هنگامی که خورشید طلوع کرد 36 نفر از ما در اون نبرد سنگین، به شهادت رسیده و پیکرهایشان در میدان مین افتاده بود، 36 نفر باقی مانده نیز به سختی مجروح شده بودند ... از میان بچهها، کسی بود که 5 گلوله تیربار دشمن به او اصابت کرد، اما با این حال، به خاطر پیمانی که با شهدا و امام شهداء بسته بود، با همان تن پاره پاره به سوی دشمن هجوم میبرد، تا اینکه پنجمین گلوله او را از پای در آورد ... سالمترین نیروهای ما در آخرین مرحله عملیات کربلای 5 ، علاوه بر آنکه دچار موج انفجار شد، گلولهای نیز به انگشت دستش خورد ... !!
شب خیلی عجیبی بود ... در آن شب؛ نور و ظلمت درآویختند ... شاهدان خونها ریختند ... وقتی غائله فرو نشست و قدرت تشخیص پدیدار شد ... باز تکرار همیشهی زمان، مهری دیگر بر مظلومیت سپاه حق و عشق و عقل بر زمین نقش بسته بود ... 😭
همه همدیگر را برانداز میکردند، هرکس از دیگری میپرسید؛
🔻حسین چه شد... ؟
🔹شهید شد ... 😭
🔻عباس چه شد ... ؟
🔹شهید شد ... 😭
🔻قاسم چه شد ... ؟
🔹شهید شد ... 😭
دوستانِ همراه و همسنگر ... «هموجود و همصدا» از میان رفته بودند ... 😭 شب با آنها آغاز شده بود و بدون آنها داشت به پایان میرسید ... !!
🔻 ای کاش صبح نمیشد ... 😭
اما ... 🤔 مگر نه اینکه آنها برای روشنی و سپیده جان داده بودند و صبح نتیجهی خون آنها بود ... ؟!! 🤔
نه ... سلام بر صبح ... قسم به صبح ... سلام بر این شب که چنین صبحی دارد ... «سَلامٌ هِيَ حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ» ❤️
و من اکنون در یک چهار دیواری تنگِ یک اطاق؛ در کنار قلم و کاغذ و کتاب و دفتر ... به یاد میدان نبرد «شلمچه خونین» خاطره آن لحظهها را در خاطرم تجدید میکنم در حالی که از آن همه معنا دور افتادهام ... 😭
مات و مبهوت که بعد از اینهمه سال من کجا هستم و برادران شهیدم در سالگرد شهادتشان کجا هستند ... 😭
✍️ #محسن_محبوبی
#Content5
برای پیوستن به شبکه روشنگری Mtv در پیامرسان ایتا، لینک زیر را لمس کنید:
@Mtv_Mahboobi
شما میتوانید قسمت دوازدهم مجموعه برنامهی مستندِ «مثنویهای ناگفته» با عنوان «آن هفتاد و دو تن» را در ویدیوی زیر ببینید:
👇👇👇👇👇