ولی من تنها کسی بودم که وقتی فهمیدم مبینا مثل سگ حمال برگشته خونه یه نفس راحت کشیدم.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
امروز وحشتناک ترین روز زندگیم بود.
امروز، صبح، گوشیم رو توی شارژ جا گذاشتم و برای هشت ساعت متداول و پشت هم رفتم سر کار. دقیقا همین امروز قرار بود مبینا بیاد و دقیقا همین امروز نیومد و دقیقا من ۸ ساعت یه تیکه استرس و اضطراب کامل بودم که چی شد؟ مبینا وسط راه مرد؟
امروز تویِ رفتنه یه موتور دیدم با چرخ های سبز و زیبا، برگشتنه هم یه موتور دیدم که خودش سبز بود. الان یه موتور سبز با چرخ های سبزِ زیبا میخوام.
واقعا اگر مجبور نبودم حاضر نبودم برم سر کار، چیه این وضعیت سمی؟ میخوام برم مدرسه زنگ نهار با دوستام چرت و پرت بگیم، جدا سر کار رو دوست ندارم. اگر بعدا هم همینقدر دوست نداشته باشم کار کنم چی؟
هدایت شده از - دلدادھ مٺحول -
قرمه سبزی رو میتونیم با شهاب حسینی هم تقسیم کنیم
روز اولِ کار، روزِ دوم حتی، خوشحال بودم. از اینکه دارم زمانم رو روی کارِ مفیدی میزارم، هدر نمیرم، جای خوبی اومدم برای کار، قراره کلی چیز یاد بگیرم و اما نه همینجا وایسا! امروز روزِ سوم بود و من امروز تازه متوجه شدم قرار نیست کلی چیز جدید یاد بگیرم. یه سری کار بهم محول شده در حیطه ی توانایی هام، نه خیلی سنگین، نه خیلی سبک. من هر روز احتمالا تا اخر کارورزیم قراره این کارِ تکراری رو انجام بدم و در سیرِ انجام دادنش چیزی قرار نیست به من اضافه بشه چون دارم کاری که بلدم رو فقط انجام میدم. واقعا ناراحتم، صرفا دارم ساعت کارورزیمو پر میکنم و اِلّا هیچ کارآموزی ای شکل نگرفته.
هنوزم به این فکر میکنم که یه بار دیگه محمدیان پلان به پلان بزاره و من برم طراحیامو نشونش بدم، فقط از خدا همینو میخوام.