نیستم هیچوقت نبودم.
هیچوقت از اون آدم قشنگا که یکی از راه میرسه و عاشقِ جزییات و کلیات و فرعیاتش میشه نبودم و نیستم. اصلا عاشق شدن پیشکش هیچوقت کسی به ما گفت چقدرِ چشات قشنگه؟ دوستامون چپ و راست نشستن گفتن تو اینجات قشنگه اونجات قشنگه، نگاهشون کردم و بهشون فهمیدم که همیشه تو چشم هم دیگه زیباییم، دارای جزئیاتیم، دوستداشتنی هستیم. که حتی شاید خیلی از دوستداشتن ها اصلا واقعی نبود. غیر از اینا حتی خانوادمم بهم همچین چیزایی نگفتن. چون شاید اونقدری که دوستام براشون مهم بود خودم رو دوستداشته باشم، اونا براشون مهم نبود. باشه خدایا بابت دوست خوب شکرت. ولی چرا من؟ من چیم اصلا؟ اصلا دارم چیکار میکنم میخوام چیکار کنم؟ چرا هیچوقت نبودم؟ حتی تو جمعایی که فکر میکردم بودم، مهم بودم، نبودم. حتی وقتی یه حرفی زدم یه پیامی دادم، یه صحبتی کردم اینقدر راحت از کنارم گذشتن، خب رهام کنید، چرا میذارید فکر کنم واقعا مهمم؟ چرا همیشه همه امید واهی دادن؟ نمیخوام یه تصور دروغین از خودم داشته باشم.
هدایت شده از شاید دزیرهایی خسته.!
مهم نیست تابستون باشه یا زمستون
تو محرم همه گریه میکنن حتا آسمون:)
هدایت شده از مُرتاح
دشمن شناسی خیلی مهمه!
به حوادث این مدت که یه نگاه کلی میکنم، کارهای بعضیا منو یاده واقعهحره میندازه. به امام حسین گفتن بیا، امام اومد و رو به روی لشکر قرار گرفت و جنگ رو به صلح تشخیص داد، اینا گفتن نه، امام داره اشتباه کار انجاممیده! نباید اینجا جنگ شکل بگیره! بعد از اینکه امام شهید شد تازه متوجه کارشون شدن و اشک تمساح میریختن ولی فایده نداشت! -مردممدینه- و بعدشم که جمع شدن دورهم و قیام کردن واسه خونخواهی، رفتن به جنگ با لشکر یزید، لشکر یزید تو مدینه رود خون راه انداخت، تازه این همش نبود! زنای مدینه رو سه روز به کل لشکرش حلال کرد!
خلاصه که یه دشمن شناسی غلط، عاقبتای زیاد بدی داره . .[این واقعه دومین جنایت بزرگحکومت یزید بعد از شهادت امامحسین بود] بعضی از صورتیا منو یاده این اتفاق میندازن. #حدیث_سادات_مهدوی
این شب ها، مثلِ محرم پارسال غر نمیزنم. بازم شرایطش نیست که بیرون باشم، تویِ اون قشنگی غرق بشم، برم و از شلوغیای خیابونا ذوق کنم، از ایستگاه صلواتیا شربت بگیرم و شب هام رو در جمعِ آدم هایِ شبیه به خودم با اشتراکاتِ بسیار زیادِ قلبی بگذرونیم. ولی خوشحالم از اینکه اینجا، شبکهیِ دو، داره مراسم حاج محمود رو نشون میده، اینکه چند دقیقه بعد حسینیه معلا شروع میشه، اینکه دسته ها از کنار خونمون رد میشن و صداشون میاد، اینکه سخنرانی هایِ این شب های پناهیان تویِ آپارات هست و.. از اینا خیلی خوشحالم و خدایاشکرت، اینبار بخاطر تکنولوژی شکرت.
هدایت شده از نھنگ و میرا
" کاش روزعاشورا جای اینکه وسط یه روز داغ باشه، هرسال میافتاد وسط بهمن. اونوقت صبح زود برفها رو پارو میکردیم و بعد یه کاسه آش داغ قلبامونو گرم میکرد؛ حرارت اشک روی گونههامون غنیمت میشد و یه داستان قدیمی، طرفای دهه شصت تداعی میشد. "
من از وقتی بودم بابایی دهه سوم هیئت داشته. من دبستان بودم و کودک، محرم تویِ پاییز بود. درسته که زمستون نبود ولی حال و هوایِ زمستون نزدیک بود، بوش میومد. هوا سرد بود با کاپشن از مدرسه بابا منو میرسوند خونه بابایی. خانما نشسته بودن برنجِ شامِ هیئت رو پاک میکردن. ما بچه ها میدوییدیم تو زیر زمین، که تویِ طبقهیِ خالی و فرش شده و سیاهی زده، موش و گربه بازی کنیم. یکیمونم کشیک میداد اگر بابایی اومد از درِ سمت حیاط فلنگ رو ببندیم. زیاد نبودیم شاید دو سه نفر، یا نهایتا چهارنفر. اون روز ها، عمیقا و حقیقتا بهترین روز هایِ زندگی من بود.