چرا همه چیز اینطوری میشه؟ چرا یهویی میخوره داخلِ ذوقم؟
چرا نمیتونم افکارمو یجا جمع کنم؟
چرا همش شبیهِ دو قطب متفاوتِ آهنربا از هم در میرن؟
چرا من فکر میکردم که موفقیت بهم نزدیکه؟
نه موفقیت دوره خیلی دوره، نرسیدنی نیست، ولی دوره. دور بودن خودش برای ریختنِ دلم کافیه.
چرا نمیتونم تصمیماتم رو اجرایی کنم؟
چرا اینقدر با آدم ها فرق دارم؟
چرا نمیرم بخوابم؟
یاسهاسبزخواهندشد ؛
این بخش فراموش نشدنی..
معشوق مردمی، آدرس دلداگی ای
محبوب روحی، زیر سم اسب ماندی
کی دیده و چه کسی شنیده
مرده ای که در همه زمان ها زنده باشه؟
و تیر ها در سینه اش
ضیافتگاهِ امام حسن را یافتند.
برای گم شده ها و برای ترسیده ها
کربلا شد وطن
درب حسین رو بزن تا خستگی از بین بره
کسی جز طلا، ارزش طلا رو نمیدونه
دنبال دوستی گشتیم که حرمت نان و نمک را نگه دارد.
کسی رو بهتر و راستگو تر از حسین نیافتیم:))
هر چقدر برای جمعه هام برنامه داشته باشم، هر جقدر مفید باشم، هر چقدر همه کارام رو انجام بدم، هر چقدر روی برنامه باشم، هر چقدر خوشحال باشم، هر چی اتفاق خوب بیفته بازم آخر وقتی جمعه است نمیتونم اشکامو نگه دارم، نمیتونم قلبمو خوشحال نگه دارم، نمیتونم از خفه شدنش جلو گیری کنم.
تو منو در این حد نمیبینی، لایق نمیبینی.
باشه اشکال نداره منم میشم این گوشه از کوچَک بودنم غصه میخورم.