یاسهاسبزخواهندشد ؛
بجای اینکه شبیه ادمای مریض باشم، شبیه ادمایِ مستم!
تو خونه راه میرم تلو تلو میخورم یهویی میخندم.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
رفتم قرص بخورم خندم گرفت نشد، وای باورم نمیشه
داداشم به مامانم میگه: این مریضی زده به مغزم سه روز دیگه بیشتر زنده نیست🤣
منِ دکتر گریز بخاطر یه معلمِ ورزشی که هیجوره با ادم راه نمیاد مجبور شدم برم دکتر و الان دیگه ۱۸ سالمه و آمپول مینویسن برام میفهمین؟😭
یاسهاسبزخواهندشد ؛
منِ دکتر گریز بخاطر یه معلمِ ورزشی که هیجوره با ادم راه نمیاد مجبور شدم برم دکتر و الان دیگه ۱۸ سالم
رو به دکتره اینطوری بودم که: میشه آمپول نه؟ خندید بهم😭
دو تا آقای پلیس اومده بودن درمانگاه تا ما نوبت بگیریم و سِرُم و اینا رو از داروخانه بگیریم خیلی طول کشید و خب ایناهم کارشون طول کشیده بود، یکیشون [فکر کنم] ستوان بود [چون خیلی از درجات نظامی سر در نمیارم ولی لباسش سبز لجنی بود و فکر میکنم خیلی درجه خاصی نداشت] و اون یکیم احتمالا یا سروان بود یا سرگرد.
یه جا ما نشسته بودیم روی صندلی، بعد اون که درجش کمتر بود با نسخه اومد بره داروخانه، یه بچه نشسته بود رو صندلیا، اینو که دید به کیوت ترین حالت ممکن گفت: سلام اقایِ پلیس
آقای پلیسم با یک لبخندی [😭💘✨] گفت: سلام عزیزم.