گرفتگیِ بینیم اجازه نمیده بویِ پاییزو خوب بکشم تو ریه هام، واقعا که.
صبح رویِ موتور انگارداشتم با ابرا بازی میکردم، ظهرم داشتم افکارمو کنار هم میچیدم، موتورِ پاییزی برام جذابه، حتی اگر بوش درست حسابی نیاد.
ولی به محض اینکه موتور سواری پاییزی تموم شد و رفتم تو مدرسه یا حسِ نا امنی عجیب غریبی منو گرفت، دلم نمیخواد فردا و پس فردا و روز هایِ آیندم این احساسِ نا امنی رو با خودم یدک بکشم.
امروز گفتن بیاید وسایلِ دکور های پارسالتون رو از تو انبارِ کارگاه بردارید، غصه نشسته تنگِ دلم. میدونی چقدر بیچارگی کشیدیم تا اون درختا صاف رویِ اون زمینا وایسن؟ میدونی چند روز با دستای سبز رفتم خونه؟ میدونی چقدر کفِ زمین رو طی کشیدم تا دیگه سبز نباشه؟ میدونی رنگ کردنِ پشم شیشه چقدر چندش آوره؟ میدونی درست کردنِ هر چیزِ دایناسوری ای چقدر میتونه جذاب گوگولی مگولی باشه؟ حالا میخوان بریزن دور، همه خاطراتِ پارسال رو، همین ته مونده هایِ قشنگی هایِ پارسالی و قشنگ نبود رو هم میخوان بریزن بره.
دلم میخواد مدرسه، و دوستام، و اون چند ساعت، چند ساعت آروم نشانگر آرامش، محیط امن باشه ولی نمیدونم چی میشه اون لحظات از لحظات برام تنش آفرین تر میشه و فقط دلم میخواد برم خونه.
چیزی که واقعا بهش نیاز دارم این روزا:
#صوحبتهایِصاحبِپوتینهایِبزرگ
چهار روز دیگه اون دنیا ازمون میپرسن، وقتی قدس رو آزاد میکردن تو چیکار کردی؟ اونوقت من حتی دیشب نرفتم میدون فلسطین.