کاش یه اتفاقی که میافته من تا مرز فروپاشیِ ذهنی و روانی بهش فکر نکنم.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
سوار اتوبوس شدیم بیایم، همون لحظه که پامونو گذاشتیم تو اتوبوس صدای بلند آهنگ خورد به گوشم و گفتم:« ا
برای بابا تعریف کردم. گفت حال خوب کردن خدمته. خوشحال شد منم خوشحال تر شدم.
خیلی فکر کردم ببینم واقعا چی داره کُلِ امروز اذیتم میکنه، بهم استرس و حال بد و میل به گریه میده ولی واقعا به هیچ نتیجهای جز اینکه امروز تولد حسن روحانیه نرسیدم.
فکر میکردم نسل آدم هایی که سعی میکنن با بددهنی و بیادبی در جمع پذیرفته بشن همون سالهای هشتم، نهم منقرض شد، ولی انگار نشده.
برعکس بقیه من توی سفر یا خوشگذرونی، اصلا نمیتونم تولید محتوا کنم. مثلا گوشیمو بگیرم استوری بزارم. برای همین الان یه عالمه محتوا برای ارائه دارم اما حس و حال سفر ازم رفته و خستم[😭].