هدایت شده از مُرتاح
دوباره بگم؟ ما غباریم، غباری زِ خیابانِ نجف.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
الان یادم اومد شبی ک ویژن برد درست میکردیم، یه خانومه اومد پرسید دارید چیکار میکنید؟ من گفتم داریم اهداف سال آیندمون رو میچینیم. بعد یه لحظه گفتم خب الان اخه سال چه آینده ای؟ در ادامش اضافه کردم که: سالِ میلادی!✨ هرچند که واقعا خودم اعتقادی نداشتم بهش ولی میخواستم بنده خدا براش سوال ایجاد نشه. خانومه چند ثانیه صبر کرد پرسید: مسیحی هستین؟
جالب تر از کل داستان این بود که خانومه رفت، و ریحانه خیلی جدی برگشت به من گفت: اسیری رفتین؟ و خندید، قاه قاه! بعد من اصلا حس میکردم در دنیای موازیم. چطور بگم انگار وارد یه دنیای دیگه شده بودم. بعد خودم چند ثانیه سعی کردم تحلیل وقایع کنم و پرسیدم چی؟ و گفت مگه خانومه نگفت اسیری رفتین؟ :))))))، تا صبح از اینا :)))))))
میگه: نمیدونم چرا حال بد منو ول نمیکنه. حال بد همیشگی اضطراب و استرس به همراهش میاره. اضطراب از اینکه نکنه هیچ وقت خوب نشم؟ اصلا چرا خوب نمیشم؟ و اضطراب همیشگی آدمو دیوونه میکنه. راست میگه.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
چون کلاس عکاسی مورد علاقه ترینِ این ترم بود.
یه سری پیام هایی که گذاشته بودم اینجا، نیستن. الخصوص موزیک ها. خیلیم قدیمی نبودن مثلا چند ماه پیش ولی خب، نیستن و این یعنی ایتا دیگه تذکرم نمیده، فقط پاک میکنه. چه شما دوست داشته باشی چه نه.
یه سری ادمین کله گنده تلگرام توی چنل تلگرامم عضون. واقعا کله گنده. و دقیقا نه اونها منو ادم حساب میکنن نه من. خیلی جالب و عجیبه.