دانشگاه تهران چقدر جالب و قشنگه. دلم خواست دانشجوی اینجا میبودم.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
دانشگاه تهران چقدر جالب و قشنگه. دلم خواست دانشجوی اینجا میبودم.
کاش واقعا دانشجویِ اینجا بودم. باید یه خورده بیشتر درس میخوندم.
دلم میخواست الان حرمِ امامرضا میبودم. گوشه گوهرشاد، اونجایی که امسال کشفش کردم تازه. همون نقطه از بهشت. خیلی غم دارم، غمی که کاش میشد اونجا یه گوشه از گوهرشاد خاک بریزم روش و دفنش کنم. ولی دورم ازت امامرضا، چیکار کنم که دورم. و نمیدونم کِی دیگه میتونم بیام حرمت اما غمِ دنیا نریزه رو سرم، از یادآوری گذشته و دعاهایی که صاف و مستقیم بهت نگاه کردم، و ازت خواستمشون. حالا دارم فکر میکنم که اردیبهشت، تو واقعا منو شنیدی؟ نشنیدی..
+ چرا اینطوری نگاهم میکنی؟
داری فکر میکنی چقدر میتونم
احمق باشم؟
- نه دارم فکر میکنم که اگر به جای سلول
از باقالی تشکیل شده بودی
اینقدر احمق نبودی.
برقها که میره دلم میخواد درِ یخچالرو باز کنم برم اونجا زندگی کنم.
صبح تا شب با خودم میجنگم و منطقم رو میذارم روی ماکسیمُم. به خودم میفهمونم که امید داشتن احمقانه و ابلهانهس و هیچ آدمی مجبور نیست به دوستداشتن. و همه چیز به نظر درست و قابل پذیرشه. و منم انگار دیگه اونقدر قرار نیست به احساساتم بها بدم و دارم کم کم میپذیرم و رها میکنم! ولی کافیه شب بشه، عینِ یه زخمِ تازه که دوباره سر باز کرده، خونریزی میکنه. شبها باید حانیه امیدوارِ درونم رو بُکشم، چون حالا فهمیدم که امید اصلا نوعی صلاحِ دفاعی بیولوژیک نیست، یه وسیله ترورِ بیولوژیکه. کاش هیچوقت نبود، کاش هیچوقت نبودی.