📚کتاب خاطرات سفیر
#بخش_نوزدهم
«چه کسی مسیح رو به صلیب می کشه؟»
شنبه بود؛ همون پنج شنبه ی خودمون! شال و کلاه کردم و راه افتادم که برم کلیسا. می خواستم برم جایی که بدونم محل دعا کردنه؛ برای دیدن آدم های خدا پرست، برای دیدن آدم هایی که قحط هستن.
رفتم کَته دِغَل شهرمون؛ بزرگ ترین و قدیمی ترین کلیسای شهر، چیزی توی مایه های مسجد جامع در مقایسه با بقیه ی مساجد. بیرون کلیسا وایساده بودم و اون همه جلال و جبروت رو نگاه می کردم که یک نفر اون طرف تر توجهم رو به خودش جلب کرد؛ یه آقای جوون خیلی مرتب که لبخند به لب داشت و همراهش چیزی شبیه سبد چرخدار خرید بود، فلزی و طبقه بندی شده، توش هم پر از کتاب و جزوه. به نظرم اومد منتظر کسی یا چیزیه. به هر حال به من مربوط نبود. سرم را انداختم پایین و رفتم جلوی در ورودی کلیسا. هر چی منتظر شدم یه نفر بیاد بیرون که ببینم اجازه ی ورود دارم یا نه، خبری نشد.
بالاخره، به یه عابر گفتم:
«سلام ببخشید، من اجازه دارم وارد این کلیسا بشم؟ چون مسلمونم و نمی دونم این کارم مسیحی ها رو ناراحت می کنه یا نه.»
- نه... نه... فکر نمی کنم اشکالی داشته باشه. یعنی من خودم هیچ وقت نیومدم این جا اینه که درست نمی دونم چه خبره. اگر کسی اون تو هست، می خواید سؤال کنید.
آروم در کلیسا را هل دادم به سمت داخل و وارد شدم. چه قدر از نظر معماری باشکوه و قشنگ بود! با عظمت و با ابهت و خوش رنگ و پرتزئین و خالی.
این ها خدایان ظواهر هستن. همه چی ظاهرش زیبا و فوق العاده است. از کناره ی دیوار راه افتادم به سمت جلو. صدای قدمام توی فضای ساکت و بزرگ کلیسا می پیچید. دو طرف جاهایی درست کرده بودن با مجسمه های حضرت مریم و حضرت عیسی و حواریون. پایین مجسمهها جایی بود برای دعا کردن و روشن کردن شمع. به مجسمه ها نگاه می کردم و با هر کدوم چه قدر حرف و حدیث یادم می اومد.
رسیدم به مجسمه حضرت مریم. بزرگ بود. یه زن جوان رنج کشیده با یک لباس بلند تا مچ پا؛ چیزی شبیه مقنعه تا روی شونه ها و پارچه ای چادر مانند که از روی سر تا روی زمین کشیده می شد. محجوب و محجبه، مظلوم و نگران، هنوز در روزه ی سکوت. دیدم مریم به کودکی اشاره می کنه؛ یعنی سخن گفتن را به کودکم می سپارم. مجسمه ی کودک آن طرف تر بود. کنارش رفتم. صدای کودک توی کلیسا پیچید:
«همانا من بنده ی خاص خدایم که مرا کتاب آسمانی و شرف نبوت عطا فرمود.»
به مریم لبخند زدم:
«می دونم مریم جان! شهادت می دم که تو پاک بودی و بنده ویژه ی خدا.»
جلوتر رفتم مجسمهای از عیسی بود روی صلیبی که هرگز به اون کشیده نشد.
صدای خدا می آد:
«عیسی، تو به مردم گفتی که من و مادرم را دو خدای دیگر به جای عالم بدانید؟»
عیسی، رنجور و خسته می گوید:
«خدایا، تو از هر شبیه و مثل و شریک منزهی. هرگز نرسد که چنین سخنی به ناحق گویم. چنان که من این گفته بودم، تو می دانستی؛ که تو از اسرار من آگاهی و من از سرّ تو آگاه نیستم.»
عیسی قرن هاست که این جملهها را فریاد میزنه. چه قدر سختی کشید تا به مخالفان بفهمونه که پاکه و برگزیده و چه قدر سخت تر بود که به موافقان بفهمونه که او خدا نیست و هنوز که هنوزه او را خدا می دونن و به نام اون دو بزرگوار، شرک به خورد مردم می دن.
چه قدر اون جا عیسی مظلومه. چه قدر مریم تنهاست.
صدایی از پشت سرم گفت:
«این مجسمه ی عیسی است. اون هم مریمه.»
برگشتم. پشت سرم همون آقای جوونی بود که بیرون کلیسا با یه سبد پر از کتاب وایساده بود. همچنان لبخند روی لباش بود و دو تا کتاب هم توی دستش.
صدای فریاد عیسی اون قدر بلند بود که صدای اومدن اون آقا رو نشنوم. گفتم:
«بله می دونم. می شناسمشون.»
به نظر می اومد از این که من رو توی کلیسا می بینه یه کم ذوق زده است. گفت:
«کلیسای خیلی بزرگ و مجللیه! فوق العاده ست؛ نه؟»
گفتم:
«بله، خیلی زیباست!»
ادامه داد:
«از این جهت گفتم که من قبلاً به چند تا مسجد هم رفته م. کوچولو و خیلی خیلی ساده هستن.»
گفتم:
«البته بستگی به مسجدش داره. مثلا توی ایران مساجد زیادی هستن که شاهکار معماری هستن و فوق العاده. اما بله داخل مسجد اغلب همین طوره که شما می گید.»
- ملیت شما چیه؟
- من ایرانی ام
- فارسی!
- بله زبان ما فارسیه.
- عجب! پس حدس من اشتباه بود. اجازه بدید...
چند قدم اون ورتر، کتابای توی دستش رو با کتابای توی سبد عوض کرد و دو تا کتاب به زبان فارسی آورد و داد دستم. تبلیغ مسحیت بود. اون آقا یه مبلّغ مسیحی بود؛ البته از نوع جدیدش!
گفت:
«بفرمایید! ما برای خدا کار می کنیم. سعی می کنیم خدا رو به مردم معرفی کنیم. اگه سؤالی هم داشتید، من در خدمتم.»
📚 ادامـه دارد...
📒 #کتاب_خاطرات_سفیر #مطالعه
#کتابخوانی #کتاب
📌 ایتا؛خانواده،ارتباط و دانایی ♨️
➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖
🎙 ما را دنبال کنید 🔎
📢 ندای جوان انقلابی 👊
🆔 @NAJVA_ORG 📢