ɴᴀᴍɪʀᴀ¹²⁸

تنها میان داعش 🥀 #قسمت8 با دلواپسی صدایش زدم : «حیدر تو رو خدا!» و نمیدانستم همین نگرانی خواهرانه،

ɴᴀᴍɪʀᴀ¹²⁸

تنها میان داعش 🥀 #قسمت12 دیگر صحبت های عمو و شیرین زبانی های زنعمو را در هاله ای از هیجان می شنیدم

ɴᴀᴍɪʀᴀ¹²⁸

تنها میان داعش 🥀 #قسمت15 :« من هنوز هر شب خوابتو میبینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و

ɴᴀᴍɪʀᴀ¹²⁸

تنها میان داعش 🥀 #قسمت18 تکریت و کرکوک هم نرسیدن.» که زنعمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد

ɴᴀᴍɪʀᴀ¹²⁸

تنها میان داعش 🥀 #قسمت23 قلبم به قدری با بیقراری میتپید که دیگر وحشت داعش و عدنان از خجالت در گوشه

ɴᴀᴍɪʀᴀ¹²⁸

تنها میان داعش 🥀 #قسمت27 و حالا دلش پیش من و جسمش ده ها کیلومتر دورتر جا مانده بود. شیخ مصطفی خیالش

ɴᴀᴍɪʀᴀ¹²⁸

تنها میان داعش 🥀 #قسمت31 برای چیدن سفره افطار معطل مانده ایم و دیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چک

ɴᴀᴍɪʀᴀ¹²⁸

تنها میان داعش 🥀 #قسمت35 :«نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!» از اینکه حیدرم این همه عذاب ک

ɴᴀᴍɪʀᴀ¹²⁸

تنها میان داعش 🥀 #قسمت40 از در بیرون رفت. در را که پشت سرش بست صدای اذان مغرب بلند شد و شاید برای

ɴᴀᴍɪʀᴀ¹²⁸

تنها میان داعش 🥀 #قسمت46 با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نه تنها پشیمانش نکرد که با حر

ɴᴀᴍɪʀᴀ¹²⁸

تنها میان داعش 🥀 #قسمت55 حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد : «پسرعموت رو خودم سر بریدم!» احساس کردم