eitaa logo
تلقاء
5.4هزار دنبال‌کننده
556 عکس
49 ویدیو
5 فایل
﷽ وَلَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقَاءَ مَدْيَنَ قَالَ عَسَىٰ رَبِّي أَن يَهْدِيَنِي سَوَاءَ السَّبِيلِ «قصص/٢٢» ˼ تلقاء ˹ _ رسانه معرفت و عمل💡_ 🌱 ارتـبـاط' https://daigo.ir/secret/7270488245 📮همه چیز درباره ما https://zil.ink/telgha
مشاهده در ایتا
دانلود
💾 شـهید مـدافع حرم جواد محمدی را مـی‌توان بانی این کتاب نام نهاد. او در شـب عـملیات، راوی کـتاب را به عـقب فـرستاد تـا خـاطرات او برای آیندگان حفظ شود. جـواد در وصـیت شفاهی که تصویر آن مــــوجود اســـت مـــی‌گوید: «اگـر خـدا لـطف کـرد و شـهادت را نــصیبم کـرد، بـنده از آن شـهدایی هـستم کـه حتماً یقه بی‌حجاب‌ها و آن‌ها که ترویج بی‌حجابی می‌کنند را در آن دنــــیا خـــواهم گـــرفت.» سـید، یـکی از بـچه‌های مدافع حرم اعزامی از اصفهان و از رفقای شهدای ذکـر شـده در ایـن کـتاب بـود. امـا زنـدگی خانوادگی‌اش دچار مشکلات شـده بـود. مـهمترین مـشکل آن‌ها ایـن بـود که فرزندانشان قبل از تولد از دنـیا مـی‌رفتند! سومین فرزند هم به همین صورت. دکتر پس از دیدن نــتیجه سـونوگرافی گـفت: بـچه در شــکم مـادر مـرده، فـردا اول وقـت بــیایید بـرای خـارج کـردن فـرزند. بـیشتر از این هم اگر نگه دارید مادر از دنـیا خـواهد رفـت. خیلی به هم ریخته بود. همسرش را که رساند به خانه، بیرون رفت و با خداوند خلوت کـرد. گـفت: هـمسرم دیـگر تـحمل ندارد. دوست داشتم فرزندم می‌ماند و سـرباز امـام عصر (عجل الله تعالی فـرجه الـشریف) می‌شد. بعد به سر مـزار شـهید جـواد محمدی رفت. به جـواد گـفت: تـو هـم مـثلاً رفیق ما هــستی؟ نـمی‌بینی چـه مـشکلاتی بـرایم پـیش آمـده؟ یک کاری بکن. صــبح فــردا مــی‌خواستند راهــی بـیمارستان شوند. قبل از رفتن، مادر هـمسرش از راه رسـید و گفت: صبر کنید. الان شهید جواد محمدی را در خـواب دیـدم. بـه من برگه‌ای داد و گـفت: بـه سید بگو فرزندت با لطف خـدا سالم است. باور نکردند. قبل از رفـــتن بـــه بــیمارستان، دوبــاره سـونوگرافی کـردند و پـیش هـمان خانم دکتر بردند. چند بار سونوگرافی دیـروز و امـروز را کنار هم گذاشت و نـگاه کـرد! بعد گفت: یکی از این‌ها حـتماً اشـتباه است. اما نمی‌دانست کـه خـداوند مـتعال بـه دعـای یک شـهید می‌تواند سرنوشت انسانی را حــتی در رحــم مـادر تـغییر دهـد. الــان مـدتی اسـت کـه ایـن سـید کوچک به دنیا آمده امـا سـید مـی‌گفت: زمانی که جواد مـحمدی شهید شد تا مدتی پیکر او مـفقود بـود. مـن بـرای کـار دیگری خـدمت آیـت‌الله ناصری رسیدم. به ایشان تصویر شهید جواد محمدی را نـشان دادم و گـفتم: حـاج آقـا دعا کــنید پــیکر ایــن شـهید بـرگردد. آیــت‌الله نـاصری لـبخندی زدنـد و فـرمودند: ایـشان در لـحظه شهادت مورد عنایت خاص حضرت ول یعصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) قرار گـرفتند. بـه زودی هـم پیکرشان باز می‌گردد. 🌐 https://eitaa.com/joinchat/2386886772C9034807562@NDE_IR
💾 مـدت کـوتاهی بـعد از این صحبت، پـیکر شـهید جواد محمدی به میهن بازگشت.(۱) 🔺نـگارنده مـی‌گوید: پدرم سال‌ها از خــادمین هـیئت‌های تـهران بـود. عــمرش را در راه نــوکری مـولایش سـپری کرد. در اوایل سال ۱۳۹۹ و در ماه رمضان از دنیا رفت. چند روزی از او خــبر نـداشتیم. نـمی‌دانستیم در برزخ وضعیتش چگونه است. یکی از بـستگان، جوان خوش سیمایی را در خـواب دیـد که گفت: نگران پدرتان نــباشید. او در اعــلی عــلیین و در مـحضر آقـا ابـاعبدالله (علیه‌السلام) است. آنجا نیز مانند دنیا به مهمانان مــولایش خــدمت مــی‌کند. بـعد خـودش را معرفی کرد و گفت: «من جـواد مـحمدی هـستم. از شـهدای مــدافع حـرم، تـصویرم را در کـتاب دیـــده‌اید.» تـــازه او را شــناختم. 🌐 https://eitaa.com/joinchat/2386886772C9034807562@NDE_IR
💾 🔻عـبدالمهدی کـاظمی فرزند عباس در سـال ۱۳۶۳ مـتولد شـد و بـا مدرک تـحصیلی کارشناسی رشته حقوق در ســال ۱۳۸۵ وارد ســپاه پــاسداران انقلاب اسلامی شد. 🔻وی پـــس از گــذراندن دوره‌هــای مــختلف نـظامی و مـسئولیت‌های مـختلف از جـمله فـرمانده گـروهان پـیاده گـردان ۱۵۴ چـهارده مـعصوم لــشکر ۸ نــجف اشــرف، فـرمانده گـروهان گـردان امـام حـسین سپاه نـاحیه خمینی‌شهر، پزشکیار، مسئول تـربیت‌ بدنی، مسئول جنگ نوین در گـردان‌های سـپاه، در بـیست و نهم دی ماه سال ۱۳۹۴ در جبهه مقاومت اسـلامی و حـق عـلیه باطل در حلب سـوریه در سـن ۳۱ سـالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد. 🔻عــبدالمهدی کـاظمی در سـال ۱۳۸۴ ازدواج و در جــوی‌آباد خـمینی‌شهر زنـدگی مـی‌کرد که از این بزرگوار دو فــرزند دخـتر بـا نـام‌های فـاطمه و ریــحانه بــه یـادگار مـانده اسـت. عـــبدالمهدی در آیـــینه زلــال دل خـویش، خـاطره خـوش مـسجد را یــافته بـود کـه در نـوجوانی بـه او پـیشنهاد شده بود بسیجی گردد؛ او ایــن کــلام را بــشارتی دانـست و بـسیجی شد، او را مسئول کتابخانه و نــوارخانه بــسیج کـردند. وقـتی فـرمانده پایگاه اشتیاق و پشتکارش را دید، مسئولیت تمام امور فرهنگی و ورزشــی بــسیج را بـه او سـپرد. نــماز بـرای او حـرف اول را مـی‌زد. هـنگامی ‌که امام جماعت در مسجد محل حاضر نبود، نگاهی به جمعیت داخـل مـسجد انداخت و گفت: «به مـسجد آن‌طـرف مـحل می‌رویم» و هـمراه ۲۰ یـا ۳۰ نـفرِ بـه آن مسجد رفــتند. شـرکت در نـماز جـماعت را بـسیار به دوستان سفارش می‌کرد و خـود نـیز به این امر اهتمام ویژه‌ای داشت. 🌐 https://eitaa.com/joinchat/2386886772C9034807562@NDE_IR
💾 یـــکی از هــمکارهای عــبدالمهدی مـی‌گفت: «مـن عاشق قنوت گرفتن عــبدالمهدی در نــمازهایش بـودم. طـوری دست‌هایش را بالا می‌گرفت که یاد قنوت گرفتن شهدا می‌افتادیم و دیـدن قـنوت عبدالمهدی یه حس مــــعنویت عـــجیبی رو مـــنتقل می‌کرد.» «مــرضیه بـدیهی»، هـمسر شـهید مـدافع حـرم «عبدالمهدی کاظمی»، دبـیرستانی بـود کـه با شهید علمدار آشـنا و بـه ایـن شهید و زندگی‌اش عـلاقه‌مند می‌شود؛ آن‌قدر که حتی از خداوند، تقاضای همسری می‌کند که در تــقوا و انـقلابی‌گری هـمچون او بـاشد. «خواب دیدم شهید علمدار با جـوانی دیگر وارد کوچه‌ی ما شدند. وقـتی بـه مـن رسـیدند دست روی شـانه‌ی آن جوان زدند و گفتند: این جوان همان کسی است که شما از ما درخـواست کـردید و متوسل به امام زمان (عج) شدید.» 🌐 https://eitaa.com/joinchat/2386886772C9034807562@NDE_IR
🌱داستان های‌ 🔺یک سرباز ساده‌ام روزی که عبدالمهدی به خــواستگاری‌اش مــی‌آید، مـرضیه هـمان کـسی را مـی‌بیند کـه در آن خـواب شهیدعلمدار به او نشان داده بـود. الـبته این ارادت تن‌ها منحصر بـه او نـبود. در هـمان جلسه‌ی اول صـحبت بـا شـهید کـاظمی مـتوجه مـی‌شود کـه عـبدالمهدی نیز همین چـندروز پـیش خانه‌ی شهید علمدار بـوده و بـا بـچه‌های بـسیج‌شان به دیــدار مــادر شــهید رفـته اسـت. گـفته‌هایش بـه آن‌جـا مـی‌رسد که عــبدالمهدی روز خـواستگاری بـه او مـی‌گوید: «مـن یـک سرباز ساده‌ام. دوسـت دارم همسرم هم ساده باشد و سـاده زنـدگی کند و انتظار و توقع بــیجایی از مــن نــداشته بـاشد.» مـرضیه هـم در جـوابش مـی‌گوید: «مـــن ایـــمان تــو و تــقوایت را مـی‌خواهم. همین‌ها کافی هستند. مـال دنـیا بـرای مـن هـیچ اسـت! خیالتان راحت باشد.» 🌐 https://eitaa.com/joinchat/2386886772C9034807562@NDE_IR
📎 ✏️یک سرباز ساده‌ام روزی که عبدالمهدی به خــواستگاری‌اش مــی‌آید، مـرضیه هـمان کـسی را مـی‌بیند کـه در آن خـواب شهیدعلمدار به او نشان داده بـود. الـبته این ارادت تن‌ها منحصر بـه او نـبود. در هـمان جلسه‌ی اول صـحبت بـا شـهید کـاظمی مـتوجه مـی‌شود کـه عـبدالمهدی نیز همین چـندروز پـیش خانه‌ی شهید علمدار بـوده و بـا بـچه‌های بـسیج‌شان به دیــدار مــادر شــهید رفـته اسـت. گـفته‌هایش بـه آن‌جـا مـی‌رسد که عــبدالمهدی روز خـواستگاری بـه او مـی‌گوید: «مـن یـک سرباز ساده‌ام. دوسـت دارم همسرم هم ساده باشد و سـاده زنـدگی کند و انتظار و توقع بــیجایی از مــن نــداشته بـاشد.» مـرضیه هـم در جـوابش مـی‌گوید: «مـــن ایـــمان تــو و تــقوایت را مـی‌خواهم. همین‌ها کافی هستند. مـال دنـیا بـرای مـن هـیچ اسـت! خیالتان راحت باشد.» 🌐 https://eitaa.com/joinchat/2386886772C9034807562@NDE_IR
📻 ✏️نوید شهادت یـک روز بـعد از عقدمان رفته بودیم گلستان شهدا که آن‌جا به من گفت: «حـرف مـهمی بـا شـما دارم کـه در مـراسم خـواستگاری عـنوان نـکردم، چـون مـی‌ترسیدم اگـر بـگویم حتما جوابتان منفی می‌شود.» گفتم: «چه حرفی؟» گفت: «شما در جوانی مرا از دســت مــی‌دهید و مــن شــهید مـی‌شوم.» نـگاهی بـه عـبدالمهدی کـردم و گـفتم: «بـا چـه سندی این حـرف را می‌زنید؟ مگر کسی از آینده خــودش خــبر دارد؟» عـبدالمهدی گـفت: «من قبل از ازدواج، زمانی که درس طــلبگی مــی‌خواندم، خـواب عـجیبی دیدم. رفتم خدمت آیت‌الله نــاصری و خــواب را بـرای ایـشان تعریف کردم. ایشان از من خواستند کـه در مـحضر آیت‌الله بهجت حاضر شـوم و خـواب را بـرای وی تـعریف کـنم. وقتی به حضور آیت‌الله بهجت رسـیدم، نـوید شـهادتم را از ایـشان گرفتم.» 🌐 https://eitaa.com/joinchat/2386886772C9034807562@NDE_IR