💠سردار می گفت :
اگه توی پادگانت، دو تا سربـاز رو نماز خون و قرآن خون کردی این برات می مونه از این پستها و درجه ها چیزی در نمیاد!
#شهید_احمد_کاظمی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #فتح_هویزه
ای شهر ایثار و حماسه، ای هویزه
ای در وفاداری خلاصه، ای هویزه
گرچه به خاک و خون رها شد لاله هایت
سُم کوب چرخ تانک ها شد لاله هایت
اما به امداد خدای حق تعالی
بر دوش، بردی پرچم «اِنا فتحنا...»🇮🇷
🌸 #سلام_بر_هويزه؛ شهري كه روایتگر پیکار پیکرها و تانک هاست؛ شهری که سرمست بوی نخلهایی است که در شیار شِنیهای تانکها رستهاند
🌸 شهر آر.پی.جی های بدون گلوله ای که مزه خون میداد!
🌸 سلام بر هویزه؛ نوعروس تنها مانده دیروز كه جوانی اش به تاراجِ اشغال رفت.
🌸 شهری که این روزها پر از بوی زندگی است...
🌸 شهری که جلوه جاودان حضرت «شمس الشموس» است و رواقی از اقلیم طوس...
🌺 چهل و دومین سالروز فرار دشمن بعثی از هويزه غريب در 18 ارديبهشت بهشتي1361 و بر باد رفتن رؤياي دشمني كه نيامده بود تا برود، مبارك...
#خاطرات_شهید
💠یک روز ظهر وارد خانه شد، سلام کرد، خیلی خسته و گرفته بود، یک ساک دستش بود، آن روز از صبح به مراسم تشییع شهدای گمنام رفته بود، آرام و بیصدا به اتاقش رفت.
💠صدا کرد: مادر، برایم چای میآوری؟ برایش چای ریختم و بردم.
وارد اتاقش شدم، روی تخت دراز کشیده بود، من که رفتم بلند شد و نشست.
💠پرسیدم: چه خبر؟ در جواب من از داخل ساکش یک پرچم سه رنگ با آرم «الله» بیرون آورد.
پرچم خاکی و پاره بود. اول آن را به سر و صورتش کشید و بعد به من گفت: «این را یک جایی بگذار که فراموش نکنی. هروقت من مُردم آن را روی جنازهام بکش».
💠خیلی ناراحت شدم، گفتم:«خدا نکند که تو قبل از من بری».
اجازه نداد حرفم را تمام کنم، خندید و گفت: «این پرچم روی تابوت یک شهید گمنام تبرک شده است»
💠وقتی من مُردم آن را روی جنازه من بکشید و اگر شد با من دفنش کنید تا خداوند به خاطر آبروی شهید به من رحم کند و از گناهانم بگذرد و شهدا مرا شفاعت کنند».
💠نمیدانست که پرچم روی تابوت خودش هم یک روزی تکه تکه برای شفاعت دست همه پخش میشود....
✍به روایت مادربزرگوارشهید
#شهید_حسن_قاسمی_دانا🌷
#سالروز_شهادت
🕊🕊
مرا به بوی
خوشَت جان
ببخش و زنده بدار
که از تو
چیزی ازین
بیشتر نمی خواهم
#شهید_جواد_اللهکرم🌷
#سالروز_شهادت
🕊🕊
وظیفه رزمندگان«گردان قاطریزه»، از یک طرف، رساندن آب و غذا و مهمات به رزمندگان در خط مقدم بود و از طرف دیگر انتقال مجروحین و شهدا به عقب جبهه بود. مأموریتی سخت و طاقت فرسا ... و شاید به خاطر صبوریشان به آنها گردان صابرین میگفتند. رزمندگان این گردان آدمهای ورزیدهای بودند.
آنها پای پیاده در حالی که مقدار زیادی مهمات و آذوقه بار قاطرها بود چندین کیلومتر طی میکردند تا به خط مقدم برسند و در این مسیر خطرات زیادی را به جان میخریدند و از همه سختتر وقتی بود که باری از مهمات را با قاطر حمل میکردند و کافی بود با یک انفجار خودشان هم دود بشوند و شاید سختترین لحظه برای رزمندگان این گردان وقتی بود که باید پیکر شهیدی را به عقب میآوردند.
👆📷 این عکس، مربوط به عملیات «بیت المقدس ۶» است که در اواخر اردیبهشت ماه ۶۷ در ارتفاعات «شیخ محمد» که مشرف به شهر ماووت بود انجام شد و در تصویر پیکر دو رزمنده شهید لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) دیده میشود که روی مرکب بسته شده است. شاید ساعتها طول کشید که این پیکرهای مطهر تا پشت جبهه رسید و این دو رزمنده که مرکب مسافران بهشت را هدایت میکنند چه حالی داشتند.