📚|برشی از کتاب
لاغر که بود؟ بعد از دوهفته شده بود پوست و استخوان.
با همه بی دل و دماغ تا کرد.
از سرمای استخوان سوز سوریه می گفت که دوسه تا دستکش روی هم می پوشیدند.
_بازم نمیتونستیم اسلحه دست بگیریم.
لبخند تلخی زدم:« مامان راستی داشتیم بر می گشتیم همه ی خوراکی هایی که به من دادی، گذاشتم برای بچه ها.»
«امنیت»از زبانش نمی افتاد.
_داشتی می رفتی یکدفعه در باز می شد و یه لوله تفنگ می اومد بیرون.
یک خشاب خالی می کرد طرفت! بغل دستی ت بی هوا می افتاد زمین؛ نمی فهمیدی از کجا تیر خورده.
دلش کباب بود برای زنان و کودکان آواره سوری.
_وای مامان من یکیطاقت ندارم مثلا صبح خواهرم بره بیرون بعد منتظر باشی ببینی تا شب بر میگرده یا نه.
دعا به جان آقای خامنه ای میکرد:«اگه آقا نبود، مملکت ما از سوریه بدتر می شد.»
با حسرت می گفت:« حیف که با حسین قرار گذاشته بودیم با هم می ریم و با هم بر میگردیم!»
_تازه فهمیدم که شهادت الکی نیست! مگه به هر کی می دن؟ باید خیلی خاص باشی که روزیت بشه!
لحظه ی شهادت شهیدی را دیده بود. دست کشید به ریشش و می گفت:«خو به حالش! چقدر کیف میده آدم با ریش خونی با اربابش رو به رو بشه»!
بخشی از کتاب #آرامجان🔖
خاطرات شهیـد بسیجی محمد حسین حدادیان به روایت مادر بزرگوار
به قلم محمد علی جعفری✍🏻
#صلوات