9.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫 قرآن نوری است که در زندگی مان کم فروغ شدهست!
بیاییم زندگیمان را بر محور قرآن بچینیم.
در هر مرحله ای از زندگی که هستیم؛
🔻سرکلاسیم
🔻#درس میخونیم
🔻#ازدواج میکنیم
🔻کار میکنیم
و....
باید خودمان را با قرآن تطبیق بدهیم و #ببینیم رفتار و عملمان طبق کدام آیه از قرآن یا حجت قرآنی است؟؟؟
چه خوب است که
🔸#قرآن رو #بخوانیم
🔹آن را بفهمیم
🔸و در مدار نورانی آن بچرخیم .
اگردر هر حرکت به دنبال حجت قرآنی باشیم و به یک کلید قرآنی متصل بشویم؛
شکی درآن نیست که #هدایت خواهیم شد...
✳️ لا ریب فیه هدی للمتقین ...
@Aminikhaah
14.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🪧 #درس اول
خواندن حروف دارای فتحه
#استاد_علی_قاسمی
#روخوانی
@hefzonnoor
╭════════════
│✨ @Nafaahat
╰๛--- ‑ ‑ - - ‑ ‑
هدایت شده از فقه و احکام
حاج آقای قرائتی (حفظهاللهتعالی):
روزی به مسجدی رفتیم، امام مسجد، که دوست پدرم بود گفت: داستان بنا شدن این مسجد 🕌 در این شهر قصه عجیبی دارد:
روزی شخص ثروتمندی یک مَن (سه کیلو) انگور 🍇 خرید و به خدمتکار خود گفت انگور را به خانه ببر و به همسرم بده و خود به سر کاری که داشت رفت.
عصر که به خانه برگشت به اهل و عیالش گفت لطفاً انگور 🍇 را بیاورید تا با بچه ها انگور بخوریم، همسرش با خنده گفت:
من و فرزندانت همه انگورها را خوردیم،
خیلی هم خوشمزه 😋 و شیرین بود ...!
مرد، با تعجب 😳 گفت تمامش را خوردید!؟
زن لبخند 😊 دیگری زد و گفت بله تمامش را!
مرد، ناراحت ☹️ شد و گفت:
یک من انگور خریدم یک حبۀ اون رو هم برای من نگذاشته اید!!! الان هم داری می خندی، جالب است ...! 😞
خیلی ناراحت 😔 شد و بعد از اندکی که به فکر 🤔 فرو رفت ...ناگهان از جا برخواسته از خانه خارج شد.
همسرش که از رفتار خودش شرمنده 😓 شده بود او را صدا زد ولی جوابی نشنید.
مرد، ناراحت اما متفکر رفت سراغ کسی که املاک خوبی در آن شهر داشت.
به او گفت: یک قطعه زمین می خواهم در یک جای این شهر که مردمش به مسجد 🕌 نیاز داشته باشند و آن را نقداً خریداری کرد.
سپس نزد معمار شهر رفته و از او جهت ساخت مسجد دعوت بکار کرد و او را با خود بر سر زمینی که خریده بود بُرد و به او گفت:
می خواهم مسجدی برای اهل این محل بنا کنید و همین الان هم جلوی چشمانم ساخت آن شروع شود.
معمار هم وقتی عجله مرد را دید تمام وسایل ⛏📏📐 و کارگران را آورده و شروع به کار ساخت و ساز مسجد کرد.
مرد ثروتمند وقتی از شروع کار مطمئن شد به خانهاش برگشت.
همسرش به او گفت: کجا رفتی مرد!؟ چرا بی جواب و بی خبر!؟
مرد در جواب همسرش گفت:
هیچ ... رفته بودم یک حبه انگور از یک مَن مالی که در این دنیا دارم برای سرای باقی خودم کنار بگذارم و اگر همین الان هم بمیرم دیگر خیالم راحت است که حداقل یک حبّه انگور ذخیره دارم.
همسرش گفت :
چطور؟ مگر چه شده!؟
اگر بابت انگورها ناراحت شدید حق با شما بوده ما کم لطفی کردیم معذرت میخواهم.
در جواب زن، مرد با ناراحتی گفت:
شما حتی با یک دانه از یک من انگور هم به یاد من نبودید و فراموشم کردید!
البته این خاصیت این دنیاست و تقصیر شما نیست!
جالب اینست که این اتفاق در صورتی افتاده که من هنوز بین شما زندهام !
چگونه انتظار داشته باشم بعد از مرگم مرا بیاد بیاورید و برایم #صدقه دهید!؟
و بعد قصه خرید زمین و ساخت مسجد را برای همسرش تعریف کرد.
💬 امام جماعت تعریف می کرد که طبق این نقل مشهور بین مردم شهر، الان چهارصد سال است که این مسجد بنا شده ...
۴۰۰ سال است این مسجد صدقه جاریه برای آن مرد می باشد، چون از یک دانه انگور #درس و #عبرت گرفت.
╭───
│ 📖 @feqh_ahkam
│📱 @Mabaheeth
│✨ @Nafaahat
╰๛--- ‑ ‑ - - ‑ ‑