#حکایت_تاریخی
چرچیل میگوید:
در میانه جنگ جهانی دوم درحالیکه لندن زیربمباران نازیها بود قرار جلسه ای بسیار مهم داشتم. به علت اشتغال به کارهای دیگر چند دقیقه مانده به جلسه به رانندهام گفتم مرا فوری به محل جلسه برساند.
راننده مسیر کوتاه ولی ورود ممنوع را انتخاب کرد. وسط خیابان ناگهان افسر راهنمایی قبض جریمه در دست، دستور توقف داد.
راننده گفت: «این ماشین نخستوزیر است. ایشان به جلسه محرمانهای میرود و باید سر ساعت به جلسه برسد».
افسر با خونسردی گفت: «هم ماشین و هم نخستوزیر و هم من وظیفهامون را خوب میشناسیم »
پلیس جریمه را صادر کرد و دستور دور زدن به راننده داد، وقتی راننده مشغول دور زدن شد چرچیل سیگار برگش را روشن کرد و گفت: «جنگ را میبریم، چون قانون حاکم است و خیابانهای لندن به رغم بمباران سنگین دشمن با قانون اداره میشود».
چرچیل درست پیشبینی کرده بود...
ایتا:
https://eitaa.com/NafaseTazeArdakan
تلگرام:
https://t.me/NafaseTazeardakan
🆔 @NafaseTazehA
#حکایت_تاریخی
#رسم_رفاقت!
در راه مشهد شاه عباس تصمیم گرفت دو بزرگ را امتحان کند!
به شیخ بهایی که اسبش جلو میرفت گفت: این میرداماد چقدر بی عرضه است اسبش دائم عقب می ماند.
شیخ بهائی گفت: کوهی از علم و دانش برآن اسب سوار است، حیوان کشش این همه عظمت را ندارد.
ساعتی بعد عقب ماند، به میر داماد گفت: این شیخ بهائی رعایت نمیکند، دائم جلو می تازد.
میرداماد گفت: اسب او از اینکه آدم بزرگی چون شیخ بهائی بر پشتش سوار است سر از پا نمیشناسد و میخواهد از شوق بال در آورد.
در غیاب یکدیگر حافظ آبروی هم باشیم...
https://eitaa.com/NafaseTazeArdakan
🆔 @NafaseTazehA
#حکایت_تاریخی
مرحوم آیت الله اراکی درباره شخصیت والای میرزا تقی خان امیرکبیر فرمود:
شبی خواب امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت.
پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟
با لبخند گفت: خیر
🔹سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟
گفت: خیر...
با تعجب پرسیدم:
پس راز این مقام چیست؟!
جواب داد:
هدیه مولایم حسین است!
گفتم: چطور؟
با اشک گفت:
🔸آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند؛ چون خون از بدنم میرفت تشنگی بر من غلبه کرد سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید...
ناگهان به خود گفتم ؛
میرزا تقی خان!
دو تا رگ بریدند این همه تشنگی!
پس چه کشید پسر فاطمه؟
او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود!
🔹از عطش حسین حیا کردم، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد...
آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام شهیدم حسین آمد و گفت:
به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛ آب ننوشیدی این هدیه ما در برزخ، باشد تا در قیامت جبران کنیم..
#میرزا_تقی_خان_امیرکبیر
📚منبع : کتاب آخرین گفتارها
https://eitaa.com/NafaseTazeArdakan
🆔 @NafaseTazehA