#داستان_کوتاه
دوستی می گفت : در یکی از روزهای زمستان، از منزل خود به سوی محل کارم که دور بود خارج شدم .
برف بود ، وسیله ای نبود که سوار شوم ؛ برای اینکه دستهایم گرم شود ، آنها را در جیب گذاشتم.
یک دانه تخم آفتابگردان از جیبم پیدا کردم ، آنرا بیرون آورده و با دندان شکستم .
ناگهان بذر وسط آن بیرون پرید و بر روی برفها افتاد .
ناخواسته خم شدم که آنرا بردارم؛ پرنده ای بلافاصله آمد و آنرا به منقار گرفت و پرید.
دوستم می گفت : به نظر تو چه درسی در آن است؟
من گفتم : رزق ما آن نیست که در دست ماست؛ بلکه آن است که در دست خداست.
این حکایت زندگی و دنیای ماست که به آنچه در جیب و در دست و جلوی چشم ماست دلخوشیم و خیال می کنیم که همه اش رزق و روزی ماست و همین که می خواهیم آن را در دهانمان بگذاریم و لذتش راببریم از ما می گیرند و به کسی دیگر می دهند.
ایتا:
https://eitaa.com/NafaseTazeArdakan
تلگرام:
https://t.me/NafaseTazeardakan
ارتباط با ادمین:
🆔 @NafaseTazehA
#داستان_کوتاه
پیر مردی با چهرهای نورانی وارد یک مغازه طلا فروشی شد.
فروشنده با احترام از شیخ نورانی استقبال کرد.
پیرمرد گفت: من عمل صالح تو هستم...
مرد زرگر قهقههای زد و با تمسخر گفت: درست است که چهرهای نورانی دارید اما هرگز گمان نمیکنم عمل صالح چنین هیئتی داشته باشد.!!
در همین حین یک زوج جوان وارد مغازه شدند و سفارشی دادند.
مرد زرگر از آنها خواست که تا او حساب و کتاب میکند در مغازه بنشینند.
با کمال تعجب دید که خانم جوان رفت و در بغل شیخ نورانی نشست ، با تعجب از زن سوال کرد که چرا آنجا در بغل شیخ نشستی؟!!
خانم جوان با تعجب گفت کدام شیخ ؟حال شما خوب است!!؟ از چه سخن می گوئید؟ کسی اینجا نیست. و با اوقات تلخی گفت : بالاخره این قطعه طلا را به ما می دهی یاخیر؟
مرد طلا فروش با تعجب و خجالت طلای زوج جوان را به آنها داد و مبلغ را دریافت کرد. و زوج جوان مغازه را ترک کردند.
شیخ رو به زرگر کرد و گفت: غیر از تو کسی مرا نمیبیند و این فقط برای صالحین و خواص محقق می شود.
دوباره مرد و زن دیگری وارد شدند و همان قصه تکرار شد.
شیخ به زرگر گفت من چیزی از تو نمیخواهم . این دستمال را به صورتت بمال تا روزیت بیشتر شود .
زرگر با حالت قدسی و روحانی دستمال را گرفت و بو کرد و به صورت مالید و نقش بر زمین شد .
شیخ و دوستانش هرچه پول و طلا بود برداشتند و مغازه را جارو زدند...
بعد از ۴ سال شیخ روحانی با غل و زنجیر و اسکورت پلیس وارد مغازه شد.
افسر پلیس شرح ماجرا را از شیخ و زرگر سوال کرد و آنها به نوبت قصه را باز گفتند.
افسر پلیس گفت برای اطمینان باید دقیقا صحنه را تکرار کنید و شیخ دستمال را به زرگر داد و زرگر مالید و نقش بر زمین شد و اینبار شیخ و پلیس و دوستان دوباره مغازه را جاروكردند..
#داستان_طنز
ایتا:
https://eitaa.com/NafaseTazeArdakan
تلگرام:
https://t.me/NafaseTazeardakan
ارتباط با ادمین:
🆔 @NafaseTazehA
#داستان_کوتاه
در یک موزه معروف که با سنگ های مرمر کف پوش شده بود، مجسمه ی بسیار زیبای مرمرینی به نماشی گذاشته بودند.
مردم از راه های دور و نزدیک برای دیدن آن مجسمه به آنجا می رفتند.
کسی نبود که آن مجسمه ی زیبا را ببیند و لب به تحسین باز نکند.
شبی سنگ مرمرینی که کف پوش سالن بود با مجسمه شروع به حرف زدن کرد.
((این منصفانه نیست، چرا همه پا روی من می گذارند تا تو را تحسین کنند؟
مگر یادت نیست؟ ما هر دو در یک معدن بودیم.
این عادلانه نیست. من خیلی شاکی ام!))
مجسمه لبخند زد و آرام گفت:
((یادت هست روزی که مجسمه ساز خواست رویت کار کند ، چقدر سرسختی و مقاومت کردی؟))
سنگ پاسخ داد:
((آره! آخه ابزارش به من آسیب می رساند.
گمان کردم میخواد منو آزار بده.
من تحمل این همه درد و رنج رو نداشتم.))
و مجسمه با همان آرامش و لبخند ملیح ادامه داد:
««ولی من فکر کردم که به طور حتم می خواهد از من چیزی بی نظیر بسازد.»»
قطعا قرار است به یک شاهکار تبدیل شوم.
به طور یقین در پی این رنج ، گنجی نهفته است.
پس به او گفتم هر چه میخواهی ضربه بزن ، بتراش و صیقل بده!
لذا درد کارهایش و لطمه هایی را که ابزارش به من می زدند را به جان خریدم و هرچه بیشتر می شدند، بیشتر تاب می آوردم تا زیباتر شوم.
امروز نمیتوانی دیگران را سرزنش کنی که چرا روی تو پا می گذارند و بی توجه عبور می کنند.
📚اقتباس از کتاب مشکلات را شکلات کنید اثر مسعود لعلی
ایتا:
https://eitaa.com/NafaseTazeArdakan
تلگرام:
https://t.me/NafaseTazeardakan
ارتباط با ادمین:
🆔 @NafaseTazehA
#داستان_کوتاه
در یک موزه معروف که با سنگ های مرمر کف پوش شده بود، مجسمه ی بسیار زیبای مرمرینی به نماشی گذاشته بودند.
مردم از راه های دور و نزدیک برای دیدن آن مجسمه به آنجا می رفتند.
کسی نبود که آن مجسمه ی زیبا را ببیند و لب به تحسین باز نکند.
شبی سنگ مرمرینی که کف پوش سالن بود با مجسمه شروع به حرف زدن کرد.
((این منصفانه نیست، چرا همه پا روی من می گذارند تا تو را تحسین کنند؟
مگر یادت نیست؟ ما هر دو در یک معدن بودیم.
این عادلانه نیست. من خیلی شاکی ام!))
مجسمه لبخند زد و آرام گفت:
((یادت هست روزی که مجسمه ساز خواست رویت کار کند ، چقدر سرسختی و مقاومت کردی؟))
سنگ پاسخ داد:
((آره! آخه ابزارش به من آسیب می رساند.
گمان کردم میخواد منو آزار بده.
من تحمل این همه درد و رنج رو نداشتم.))
و مجسمه با همان آرامش و لبخند ملیح ادامه داد:
««ولی من فکر کردم که به طور حتم می خواهد از من چیزی بی نظیر بسازد.»»
قطعا قرار است به یک شاهکار تبدیل شوم.
به طور یقین در پی این رنج ، گنجی نهفته است.
پس به او گفتم هر چه میخواهی ضربه بزن ، بتراش و صیقل بده!
لذا درد کارهایش و لطمه هایی را که ابزارش به من می زدند را به جان خریدم و هرچه بیشتر می شدند، بیشتر تاب می آوردم تا زیباتر شوم.
امروز نمیتوانی دیگران را سرزنش کنی که چرا روی تو پا می گذارند و بی توجه عبور می کنند.
📚اقتباس از کتاب مشکلات را شکلات کنید اثر مسعود لعلی
https://eitaa.com/NafaseTazeArdakan
#داستان_کوتاه
دبيرستان كه بوديم يه دبير فيزيك و مكانيك داشتيم كه قدش خيلي كوتاه بود اما خيلي نجيب و مودب با حافظه خيلي خوب !
قبل اينكه بياد گچ و تابلو پاك كن رو ميذاشتيم بالاي تابلو كه قدش نرسه برشون داره، هر دفعه ميگفت ؛ اقا من از شما خواهش كردم اينا رو اونجا نذارين اما باز ميذارين! يه روز سر كلاسش يه زنبور گرفتيم و نخ بستيم به پاش، تا برميگشت رو تابلو بنويسه زنبور رو رها ميكرديم وز وز تو كلاس و تا برميگشت رو به ما، نخش رو ميكشيديم، بنده خدا ميموند اين صدا از كجاست اخر سر هم نفهميد و زنبور هم با نخ پاش از پنجره فرار كرد!
با وجود اين همه شيطونياي ما، خيلي دوسمون داشت و باهامون كار ميكرد كه بتونيم همه مسائل فيزيك مكانيك رو حل كنيم.
چند سال گذشت، انترن بودم و تو اورژانس نشسته بودم كه ديدم اومد، خيلي دلم براش تنگ شده بود، سلام كردم و كلي تحويلش گرفتم، كه ما مديون شماييم و از اين حرفا. بعدم براش چايي اوردم و نشستيم به مرور خاطرات اونوقتا كه يهو يه لبخند زد و گفت تو دانشگاه هم نخ ميبندي پاي زنبور؟! 😅
خشكم زد😳
-عه مگه شما فهمديد كار من بود؟! چرا هيچي بهم نگفتيد؟!🙈
باز يه نگاه معلمي و از سر محبت بهم كرد و با لبخند گفت:
-حالا اون گچ و تابلو پاك كن كه مي گفتم نذاريد اون بالا رو خيلي گوش ميداديد؟! دعواتون ميكردم از درس زده ميشديد، حيف استعدادتون بود درس نخونيد! وقتي يه معلم ببينه دانش اموز بازيگوشش دكتر شده جبران همه خستگيها و اذيتاش ميشه!
كاش تنبيه ميشدم اما اينطور شرمنده نمي شدم! اذيت هاي ما رو به روي ما نمي اورد نكنه از درس زده شيم اونوقت ما اون قد كوتاه رو ميديديم ، اين روح بزرگ رو نه ! 😓
واقعا معلمي شغل انبياست نه برا تعليم فيزيك و مكانيك، واسه تعليم صبر و حلم و هزار خصلت ديگه كه فقط تو اموزش انبيا ميشه پيدا كرد !
✍خاطرات یک جراح و متخصص چشم
ایتا:
https://eitaa.com/NafaseTazeArdakan
تلگرام:
https://t.me/NafaseTazeardakan
ارتباط با ادمین:
🆔 @NafaseTazehA
#داستان_کوتاه
دبيرستان كه بوديم يه دبير فيزيك و مكانيك داشتيم كه قدش خيلي كوتاه بود اما خيلي نجيب و مودب با حافظه خيلي خوب !
قبل اينكه بياد گچ و تابلو پاك كن رو ميذاشتيم بالاي تابلو كه قدش نرسه برشون داره، هر دفعه ميگفت ؛ اقا من از شما خواهش كردم اينا رو اونجا نذارين اما باز ميذارين! يه روز سر كلاسش يه زنبور گرفتيم و نخ بستيم به پاش، تا برميگشت رو تابلو بنويسه زنبور رو رها ميكرديم وز وز تو كلاس و تا برميگشت رو به ما، نخش رو ميكشيديم، بنده خدا ميموند اين صدا از كجاست اخر سر هم نفهميد و زنبور هم با نخ پاش از پنجره فرار كرد!
با وجود اين همه شيطونياي ما، خيلي دوسمون داشت و باهامون كار ميكرد كه بتونيم همه مسائل فيزيك مكانيك رو حل كنيم.
چند سال گذشت، انترن بودم و تو اورژانس نشسته بودم كه ديدم اومد، خيلي دلم براش تنگ شده بود، سلام كردم و كلي تحويلش گرفتم، كه ما مديون شماييم و از اين حرفا. بعدم براش چايي اوردم و نشستيم به مرور خاطرات اونوقتا كه يهو يه لبخند زد و گفت تو دانشگاه هم نخ ميبندي پاي زنبور؟! 😅
خشكم زد😳
-عه مگه شما فهمديد كار من بود؟! چرا هيچي بهم نگفتيد؟!🙈
باز يه نگاه معلمي و از سر محبت بهم كرد و با لبخند گفت:
-حالا اون گچ و تابلو پاك كن كه مي گفتم نذاريد اون بالا رو خيلي گوش ميداديد؟! دعواتون ميكردم از درس زده ميشديد، حيف استعدادتون بود درس نخونيد! وقتي يه معلم ببينه دانش اموز بازيگوشش دكتر شده جبران همه خستگيها و اذيتاش ميشه!
كاش تنبيه ميشدم اما اينطور شرمنده نمي شدم! اذيت هاي ما رو به روي ما نمي اورد نكنه از درس زده شيم اونوقت ما اون قد كوتاه رو ميديديم ، اين روح بزرگ رو نه ! 😓
واقعا معلمي شغل انبياست نه برا تعليم فيزيك و مكانيك، واسه تعليم صبر و حلم و هزار خصلت ديگه كه فقط تو اموزش انبيا ميشه پيدا كرد !
✍خاطرات یک جراح و متخصص چشم
ایتا:
https://eitaa.com/NafaseTazeArdakan
تلگرام:
https://t.me/NafaseTazeardakan
ارتباط با ادمین:
🆔 @NafaseTazehA
#داستان_کوتاه
🔹کسی جرأت این رو نداشت که با شاه مملکت ایران سر یک میز غذا بخوره، اما طیب مینشست. گندهلات تهران بود، شاه هر وقت میخواست مجلسی خراب شه، میگفت: "طیب..."
🔹یک روز شاه به طیب گفت: "این دفعه پول زیادی بهت میدم، برو یه مجلس رو خراب کن." طیب پرسید: "کجا؟... طرف کیه؟..." شاه گفت: "فلان جا، سید روحالله خمینی." طیب جا خورد و گفت: "کی!؟... گفتی سید هست؟" شاه گفت: "آره..." طیب گفت: "نه ما نیستیم، ما با فرزند حضرت زهرا سلام الله علیها در نمیافتیم!" شاه گفت: "دستور میدم شکنجهات کنند، میکشمت." طیب گفت: "هر کاری میکنی بکن، من با فرزند حضرت زهرا سلام الله علیها در نمیافتم."
🔹آنقدر شکنجهاش کردند که طیب هیکلی، لاغرِ لاغر شد. وقتی خواستند او را اعدام کنند، یکی گفت: "طیب پیامی برای امام نداری؟..." طیب گفت: "من سید روحالله رو نمیشناسم، فقط بهش بگین طیب گفت اون دنیا شفاعتم کن..."
🔹وقتی پیام طیب رو پیش امام بردند، امام گفت: "طیب نیازی به شفاعت من و امثال من نداره، او در قیامت امت رو شفاعت میکنه..."
🔹این شد که طیبی که ۶۰ سال نه نماز خواند و نه روزه گرفت، فقط ادب کرد در مقابل حضرت زهرا سلام الله علیها، لیاقت پیدا کرد که طلبههای قم جمع شدند و نماز و روزه ۶۰ سالش رو ﻗﻀﺎﺀ ﮐﺮﺩﻧﺪ...
📚 کتاب شهدا و اهل بیت، ناصر کاوه
برشی از زندگی شهید طیب حاج رضایی
ایتا:
https://eitaa.com/NafaseTazeArdakan
تلگرام:
https://t.me/NafaseTazeardakan
ارتباط با ادمین:
🆔 @NafaseTazehA
🌱🌱🌱🌱
🌱🌸🌸
🌱🌸
🌱
#داستان_کوتاه
عموی بابا که مُرد وسط یک مهمانی خانوادگی داشتیم ناهار میخوردیم. یک نفر از شهرستان زنگ زد و چند دقیقه بعدش بابا گفت عمو شمس الله مرد.
صدای قاشق چنگالهای دور سفره متوقف شد و با لقمه مانده گوشه لپمان به بابا خیره شدیم.
ده نه هشت هفت شش پنج چهار سه دو یک ! رضا اون کاسه سوپو بده! دوباره صدای قاشق چنگال ها راه افتاد و عمه در حالی که داشت کوکو را لای نان لواشش میپیچاند گفت: «دیگه عمو شمس الله نمیمرد من روم نمیشد تو چشم نظام طبیعت نگاه کنم!»
توی خانواده ما اینطور است. همه آنقدر زنده میمانند که وقت مرگشان بیشتر از ده ثانیه جای تاسف نداشته باشند. کلا به غم بعد از مرگ هم اعتقادی نداریم. همان شب هم که بعد از مهمانی ماشینها را پشت سر هم انداختیم توی جاده تا برویم خاکسپاری، از هندوانهها و جوجههای توی صندوق عقب ماشینهایمان معلوم بود دلمان چقدر سیاه شده بود. توی جاده برای هم لایی همراه با سوت میکشیدیم و بین ترافیکها فلاسک چای و تخمه از پنجره ماشینهایمان بین هم رد و بدل میکردیم.
عزاداری برای ما معنایی ندارد چون معمولا بیشتر از یک قرن همدیگر را میبینیم و از کت و کول هم بالا میرویم. آنقدر طول عمر داریم که آخرش دل همدیگر را از هم میزنیم. اما مرگ عمو شمس الله یک فرق اساسی داشت، آن هم این بود که مردنی نبود.
بدون در نظر گرفتن ساعتهای خوابش، ۱۲۰ سال عمر مفید کرده بود. همیشه تا دم مرگ هم میرود اما به قسمت کفن و دفن که میرسد لوسبازیاش میگیرد و زنده می شود. هربار هم میگوید روحم کامل از بدنم خارج نمیشود. انگار روح یقه اسکی است که به زور باید از تن آدم خارج شود!
اولین بار که مُرد و زنده شد یک نفر داشت توی غسالخانه میشستش. یکهو عطسه کرد و داد زد: «اون آبو نگیر تو دماغ آدم!» نیم ساعت بعدش داشتیم مرده شور سکته زده را میشستیم و عمو شمس الله در حالیکه پارچهای دور خودش بسته بود و شلنگ را گرفته بود توی گوش متوفی، برایمان تعریف کرد «روح آدمیزاد انگار که با چهار پنج تا پونز به بدن وصله که برای من پونز آخری رو خیلی سفت زدن! تا وقتی این وصل باشه حس لامسهام هم وصله»
پسر عمو جلال که هنوز توی شُک بود و چشمهایش گرد مانده بود پرسید«یعنی میفهمی بهت دست میزنن؟» عمو شمس الله هم دمپاییاش را طرفش پرت کرد و گفت:«واسه چی آدم میمیره کف پاشو ماچ میکنی جوگیر؟! پدرم در اومد!»
همین شد که دفعه بعدی که عمو شمس الله مرد کسی بهش دست نزد. میترسیدیم پونز آخرش هنوز وصل باشد و روحش آنطور که باید جدا نشده باشد. اما این بار هم وقتی هنوز با چشمهای باز توی رختخوابش افتاده بود و دورش جمع شدیم، تا جمعیت بغضش گرفت یکهو صدایش بیرون آمد و گفت: «اه! قبول نیست پلک زدم!»
پسرش حجت کوبید توی سرش و داد زد« اه بابا مگه عکس آتلیه اس؟!» عمو شمسالله هم چشمهایش را مالید و از جایش بلند شد و گفت: «اول که میمیری نباید پلک بزنی تا چشماتو ببندن! بزنی قبول نیست.پاشید جمع کنید.»
این روند تا چند سال ادامه داشت و دیگر اواخرش میگفتند عمو خودش هم خسته شده و حجت را صدا کرده و گفته اتانازیام کن! حجت هم که پیچیدهترین اصطلاح پزشکی که تا آن روز شنیده بوده«موضعی مصرف شود» روی پمادش بوده، ترس برش میدارد و عمو میزند پس کلهاش که اتانازی یعنی همان راحتم کن نفهم بی کلاس!
این بار هم که برای خبر فوتش جمع کردیم رفتیم شهرستان، نرسیده به شهر ماشینها را زدیم بغل و مردها شلوارکهایشان را عوض کردند و لباس مشکی پوشیدند.
حالت عزا به خودمان گرفتیم و در خانهاش را باز کردیم. داشت توی حیاط قلیون میکشید.
میدانستیم مردنی نیست! قیافهمان را دید و زد زیر خنده و در حالیکه دود قلیونش از دماغش بیرون میآمد گفت: «جدی ایندفعه اتانازی کردم اصلا! ولی رطوبت پوستم بالاست تو این فصل، حالت چسبنده گرفتم، روح جدا نمیشه!»
همهمان سر جایمان خشکمان زد و ده نه هشت هفت شش پنج چهار سه دو یک! رضا اون سیخ جوجههارو از صندوق عقب بیار! کلا خانوادگی زود از دلمان در میآید و بعد از اینکه عمو شمس الله واقعا مُرد فهمیدیم چه شبهایی که کل خانواده را به بهانه مرگش و به خاطر تحکیم روابطمان دور هم جمع نکرده بود پیرمرد!
خب زنگ میزدی میگفتی ناهار دعوتید مردم آزار!
https://eitaa.com/NafaseTazeArdakan
🆔 @NafaseTazehA
#داستان_کوتاه
بزرگی میگفت: چندین سال قبل در محله ما یک گاریچی بود، که نفت میآورد و به او عمو نفتی میگفتیم.
یک روز مرا دید و گفت: سلام؛ ببخشید خانهیتان را گازکشی کرده اید؟!
گفتم: بله!
.
گفت: فهمیدم؛ چون سلامهایت تغییر کرده است!
من تعجب کردم، گفتم: یعنی چه؟!
گفت: قبل از اینکه خانهات گازکشی شود، خوب مرا تحویل میگرفتی، حالم را میپرسیدی. همه اهل محل همین طور بودند؛ هرکس خانه اش گازکشی میشود، دیگر سلام علیک او تغییر می کند!
.
از آن لحظه فهمیدم سی سال است سلامم به جای این که بوی انسانیت و اخلاقیات بدهد بوی نفت میداده است! سی سال او را با اخلاق خوب تحویل گرفتم؛ خیال میکردم اخلاقم خوب است! ولی حالا که خانه را گازکشی کردهام ناخودآگاه نوع سلام کردنم عوض شده است!
.
خوب است تمام امورمان برای خدا باشد و سلامها و برخوردهایمان در زندگی بوی نیاز ندهد!
https://eitaa.com/NafaseTazeArdakan
🆔 @NafaseTazehA
♦️ما چقدر زود باور هستیم
دانشجویی که سال آخر دانشکده خود را میگذراند به خاطر پروژهای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت.او در پروژه خود از 50 نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت یا حذف ماده شیمیایی (دی هیدورژن مونوکسید) توسط دولت را امضا کنند و برای این درخواست خود، دلایل زیر را عنوان کرده بود:
1-مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ میشود.
2- عنصر اصلی باران اسیدی است.
3-وقتی به حالت گاز در میآید بسیار سوزاننده است.
4- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد میشود.
5-باعث فرسایش اجسام میشود.
6-حتی روی ترمز اتومبیلها اثر منفی میگذارد.
7-حتی در تومورهای سرطانی یافت شده است.
از 50 نفر فوق، 43 نفر دادخواست را امضا کردند. 6 نفر به طور کلی علاقهای نشان ندادند و اما فقط 1 نفر میدانست که ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» در واقع همان آب است
#داستان_کوتاه
https://eitaa.com/NafaseTazeArdakan
🆔 @NafaseTazehA
#داستان_کوتاه
💎
تعدادی از دانشجویان به ملاقات استاد دانشگاهی خود رفتند و گفتگو میان آنها خیلی زود به شکایت در مورد استرس و تنش در زندگی تبدیل شد.
استاد مدتی به گفتگوهای آنها گوش داد و سپس به آشپزخانه رفت و با یک سینی قهوه که تعداد فنجان ها بیشتر از دانشجویان بود بازگشت و به غیر از این استاد قهوه ها رادر فنجان های مختلف ریخته بود .
وقتی هر کسی فنجانی برداشت ، استاد گفت: "اگر توجه کرده باشید تمام فنجانهای خوشقیافه و گران برداشته شدند در حالیکه فنجانهای معمولی جا ماندند! هر کدام یک از شما بهترین فنجانها را خواستید و آن ریشه استرس و تنش شماست!آنچه شما واقعاً میخواستید قهوه بود نه فنجان! اما با این وجود شما باز هم فنجان بهتر را انتخاب کردید! اگر زندگی قهوه باشد پس مشاغل، پول، موقعیت، عشق و غيره، فنجانها هستند!فنجانها وسیلههایی هستند که زندگی را فقط در خود جای دادهاند. پس نگذارید فنجانها کنترل شما را در دست گیرند! و از قهوه لذت ببرید..."
💎
قدیما یه شاگرد کفاشی بود هر روز میرفت لب رودخونه چرم میشست برای کفش درست کردن.
اوستاش هر روز قبل رفتن بهش سیلی میزد میگفت اینو میزنم تا چرم رو آب نبره، یه روز شاگرد داشت میشُست که چرم رو آب برد، با خودش گفت اوستا هر روز به من چَک میزد که آب نبره چرم رو، الان بفهمه قطعا زنده م نمیذاره، با ترس و لرز رفت و هرجوری بود به اوستاش گفت جریان رو، ولی اوستاش گفت باشه عیب نداره، شاگرد با تعجب پرسید نمیزنیم؟ اوستاش گفت من میزدم که چرم رو آب نبره، الان که آب برده دیگه فایده ای نداره.
زندگیم همینه، تمام تلاشتون رو بکنید چرم رو آب نبره، وقتی چرمتون رو آب برد دیگه فایده نداره، حرص نخورید...
https://eitaa.com/NafaseTazeArdakan
🆔 @NafaseTazehA
#داستان_کوتاه
⛔️ مرغابی یا عقاب؟
وقتی شما به شهر نیویورک سفر کنید،جالب ترین بخش سفر شما هنگامی است که پس از خروج از هواپیما و فرودگاه،قصد گرفتن یک تاکسی را داشته باشید!
اگر یک تاکسی برای ورود به شهر و رسیدن به مقصد بیاید،شانس به شما روی آورده؛اگر راننده تاکسی،شهر را بشناسد و از نشانی شما سر در آورد،با اقبال دیگری روبه رو شده اید؛اگر زبان راننده را بدانید و بتوانید با او سخن بگویید،بخت یارتان است؛و اگر راننده عصبانی نباشد،با حسن اتفاق دیگری مواجه هستید.
«هاروی مک کی»نویسنده ی مشهور، میگوید:
روزی در فرودگاه نیویورک پس از خروج از هواپیما،در محوّطهای به انتظار تاکسی ایستاده بودم که ناگهان رانندهای با پیراهن سفید و تمیز و پاپیون سیاه از اتومبیلش بیرون پرید،خود را به من رساند و پس از سلام و معرّفی خود گفت:
«لطفاً چمدان خود را در صندوق عقب بگذارید».
سپس کارت کوچکی را به من داد و گفت:
«لطفاً به عبارتی که رسالت مرا تعریف می کند توجّه کنید.»
روی کارت نوشته شده بود: «در کوتاترین مدت، با کمترین هزینه، مطمئنترین راه ممکن و در محیطی دوستانه، شما را به مقصد میرسانم»
من چنان شگفتزده شدم که گفتم نکند هواپیما به جای نیویورک در کرهای دیگر فرود آمده است!!!
راننده در را گشود و من سوار اتومبیلی بسیار آراسته شدم.پس از آن که راننده پشت فرمان قرار گرفت،رو به من کرد و گفت:
«پیش از حرکت،قهوه میل دارید؟در اینجا یک فلاسک قهوۀ معمولی و یک فلاسک قهوۀ مخصوص هست برای کسانی که رژیم تغذیهای دارند.»
گفتم: «خیر،قهوه میل ندارم،اما با نوشابه موافقم.»
راننده پرسید: «در یخدان هم نوشابه هست و هم آبمیوه؛کدام را میل دارید؟»
و سپس با دادن مقداری آبمیوه به من حرکت کرد و گفت:
«اگر میل به مطالعه دارید مجلّات «تایم»،«ورزش»و«آمریکای امروز»در اختیار شماست.»
آنگاه بار دیگر کارت کوچک دیگری را در اختیارم گذاشت و گفت: «این فهرست ایستگاههای رادیویی است که میتوانید از آنها استفاده کنید.ضمناً من میتوانم دربارۀ بناهای دیدنی،تاریخی و اخبار محلّی شهر نیویورک اطّلاعاتی به شما بدهم و اگر تمایلی نداشته باشید،میتوانم سکوت کنم.در هر صورت من در خدمت شما هستم.»
از او پرسیدم: «چند سال است که به این شیوه کار میکنید؟»
پاسخ داد: « تقریبا دو سال.»
پرسیدم: «چند سال است که به کار رانندگی مشغولید؟»
جواب داد: «تقریباً هفت سال»
پرسیدم: «پنج سال اول را چگونه کار می کردی؟»
او گفت: «از همه چیز و همه کس،از اتوبوسها و تاکسیهای زیادی که همیشه راه را بند میآورند و از دستمزدی که نوید زندگی بهتری را نداشت، می نالیدم.
روزی در اتومبیلم نشسته بودم و به رادیو گوش میدادم که دانشمندی شروع به سخنرانی کرد.
مضمون حرف هایش این بود که *مانند مرغابیها که مدام واکواک می کنند،غُرغُر نکنید! به خود آیید و چون عقابها اوج بگیرید.*
پس از شنیدن آن گفتار رادیویی،به پیرامون خود نگاه کردم و صحنههایی را دیدم که تا آن زمان گویی چشمانم را بر آنها بسته بودم.تاکسیهای کثیفی که رانندگانش مدام غرولند میکردند؛ هیچ گاه شاد و سرخوش نبودند و با مسافرانشان برخورد مناسبی نداشتند.
سخنان او چنان تاثیری بر من گذاشت که تصمیم گرفتم تجدید نظری کلی در دیدگاه و باورهایم به وجود آورم.»
پرسیدم: «چه تفاوتی در زندگی ات حاصل شد؟»
او گفت: «سال اول،درآمدم دو برابر شد و سال گذشته به چهار برابر رسید!»
هاروی مککی در ادامه میگوید:
«نکتهای که مرا به تعجُّب وامیدارد این است که در یکی دو سال گذشته،این داستان را حدِّاقل برای سی راننده تاکسی تعریف کردهام؛ اما فقط دو نفر از آنها به شنیدن آن رغبت نشان دادند و از آن استقبال کردند! بقیّه چون مرغابیها،به انواع و اقسام عذر و بهانهها متوسّل شدند و به نحوی خود را متقاعد کردند که چنین شیوهای را نمیتوانند برگزینند!!!
💎شما در زندگی خود از اختیار کامل برخوردارید و به همین دلیل نمیتوانید گناه نابسامانیهای خود را به گردن این و آن بیندازید.
پس بهتر است برخیزید، به عرصۀ پرتلاش زندگی وارد شوید و خودتان مرزهای موفّقیّت را یکی پس از دیگری بگشایید.
https://eitaa.com/NafaseTazeArdakan
🆔 @NafaseTazehA