#ضرب_المثل
تاجری بود کارش خرید و فروش پنبه بود و کار و بارش سکه. بازرگانان دیگر به او حسودی میکردند
یک روز یکی از بازرگانها نقشه ای کشید و شبانه به انبار پنبه ی تاجر دستبرد زد.
شب تا صبح پنبه ها را از انبار بیرون کشید و در زیرزمین خانه ی خودش انبار کرد.
صبح که شد تاجر پنبه خبردار شد که ای دل غافل تمام پنبه هایش به غارت رفته است.
به نزد قاضی شهر رفت و گفت : خانه خراب شدم .
قاضی دستور داد که مامورانش به بازار بروند و پرس و جو کنند و دزد را پیدا کنند. اما نه دزد را پیدا کردند و نه پنبه ها را .
قاضی گفت:به کسی مشکوک نشدید؟
ماموران گفتند: چرا بعضی ها درست جواب ما را نمی دادند ما به آنها مشکوک شدیم.
قاضی گفت: بروید آنها را بیاورید. ماموران رفتند و تعدادی از افراد را آوردند.
قاضی تاجر پنبه را صدا کرد و گفت به کدام یک از این ها شک داری؟
تاجر پنبه گفت به هیچ کدام. قاضی فکری کرد و گفت:
ولی من دزد را شناختم.
دزد بیچاره آن قدر دست پاچه بوده و عجله داشته که وقت نکرده جلو آیینه برود و پنبه ها را از سر و ریش خودش پاک کند.
ناگهان یکی از همان تاجرهای محترم دستگیر شده دستش را به صورتش برد تا پنبه را پاک کند .
قاضی گفت:
دزد همین است.
تاجر گفت: همین حالا مامورانم را می فرستم تا خانه ات را بازرسی کنند. یک ساعت بعد ماموران خبر دادند که پنبه ها در زیر زمین تاجر انبار شده است و او هم به جرم خود اعتراف کرد.
از آن به بعد می خواهند بگویند که آدم خطا کار خودش را لو می دهد می گویند :
«پنبه دزد ، دست به ریشش میکشد
┄┄┅❅ #نفس_تازه_اردکان ❅┅┄┄
ایتا:
https://eitaa.com/NafaseTazeArdakan
تلگرام:
https://t.me/NafaseTazeardakan
ارتباط با ادمین:
🆔 @NafaseTazehA
اینستاگرام:
http://www.instagram.com/nafas_e_tazeh
📣 نفس تازه؛ تنفسی در هوای دانستن
#شعر_کودک
#ضرب_المثل
🔸هر گردی گردو نیست!
یه روزی روزگاری
میون سبزه زاری
یه موش نازنازی بود
از زندگیش راضی بود
صبح ها که از خواب پامیشد
لباش به خنده وامی شد
مامان جون و باباجون
هر دوتا شون مهربون
موشی را دوست می داشتن
سر سفره ی صبحونه
پنیر و گردو می ذاشتن
موشی ناز و کوچولو
می خورد پنیر و گردو
سیر می شد و می رفت بازی
با بچه های نازنازی
یه روز یه گردو برداشت
توی دستش نگه داشت
برد تو کوچه قلش داد
به بچه ها نشون داد
گفت می بینید چه گرده!
قلش می دم می گرده
گردوی ریزه میزه
خوشمزه و لذیذه
نگاه کنید به گردو
هر گردی نیست گردو
مامان موشی اونو دید
به حرفای او خندید
گفت گلکم خوشگلکم
درسته گردو گرده
قلش میدی می گرده
نمره ی هوش تو بیست
فقط که گردو گرد نیست
سیب و انار و هلو
پرتقال و زردآلو
پیاز و سیب زمینی
همه را گرد می بینی
ولی موش کوچولو
هر گردی نیست گردو
ایتا:
https://eitaa.com/NafaseTazeArdakan
تلگرام:
https://t.me/NafaseTazeardakan
🆔 @NafaseTazehA
#ضرب_المثل
◀️” زخم زبان بدتر از زخم شمشیر است ”
معانی 👇
۱- زخمی که بر اثر شمشیر بر بدن انسان ایجاد می شود، در نهایت خوب می شود اما زخمی که در اثر سخنی، دل فردی را می شکند، هرگز فراموش نمی شود.
۲- کنایه از این است که هر کاری تا ابد اثر خود را به جا می گذارد.
۳- اگر کسی به دیگری طعنهای دلسوز بزند و بعد پشیمان شود و بخواهد از دل طرف دربیاورد، کسی که مورد طعنه قرار گرفته است، میگوید: ”زخم زبان از زخم شمشیر بدتر است“. زخم شمشیر، خوب میشود، ولی زخم زبان، خوب نمیشود.
۴- انسان با زبان خود می تواند زخمی را بر دل دیگری ایجاد کند که تا آخر عمر، از دل طرف مقابل بیرون نرود.
ایتا:
https://eitaa.com/NafaseTazeArdakan
تلگرام:
https://t.me/NafaseTazeardakan
ارتباط با ادمین:
🆔 @NafaseTazehA
#ضرب_المثل
✍بنازم به سرت که تا بحال نشکسته
وقتی می خواهند از خوش اخلاقی و بخشندگی و شكیبایی كسی تعریف كنند، این مثل را می آورند.
در قدیم کشاورزان اکثرا بر سر تقسیم آب و آبیاری مزارع مرافعه و دعوا داشتند و گاه میشد که با بیل و چوب به جان هم افتاده و سر و کله و دست و پای همدیگر را میشکستند.
در دهی، مرد رعیتی بود بسیار خوش اخلاق که هرگز بر سر تقسیم آب دعوا نکرده بود.
روزی با چند نفر از اهل آبادی مشغول گفت و گو بود که یکی از آنها اشاره به سر رعیت خوش اخلاق کرد و گفت:
بنازم به سرت که تا بحال نشکسته.
یکی از هم ولایتی ها آهسته میگوید من امروز سر او را می شکنم. پس از این که همه بدنبال کار خود رفتند مرد خوش اخلاق بیلش را برداشته بر سر زمینش رفت و شروع به آبیاری کرد.
در این حین مردی که گفته بود امروز با او مرافعه کرده و سرش را میشکند از کمی بالاتر راه آب را بست و شروع کرد بیابان را آب دادن.
مرد خوش رفتار چون دید که راه آب را بسته اند؛
از دور فریاد زد: آهای... خدا پدرت را رحمت کند، هر وقت آبیاریت تمام شد راه آب را باز کن که بیاد.
آن مرد وقتی این حرف را میشنود خجالت میکشد و جلو آب را باز کرده و میگوید واقعاً بنازم به سرت که تا بحال نشکسته...
ایتا:
https://eitaa.com/NafaseTazeArdakan
تلگرام:
https://t.me/NafaseTazeardakan
ارتباط با ادمین:
🆔 @NafaseTazehA
#ضرب_المثل
💥داستان قوز بالای قوز
📚#حکایت
فردی به خاطر قوزی كه بر پشتش بود خیلی ناراحت بود . شبی از خواب بیدار شد خیال كرد سحر شده، برخاست و به حمام رفت . از سر آتشدان حمام كه رد شد صدای ساز و آواز به گوشش خورد. توجه نكرد و داخل شد . سر بینه كه داشت لخت میشد حمامی را خوب نگاه نكرد و متوجه نشد كه سر بینه نشسته. وارد گرمخانه كه شد دید گروهی بزن و بكوب دارند و گویا عروسی دارند و میرقصند. او نیز همراهشان آواز خواند و رقصید و شادی کرد . درضمن اینكه میرقصید دید پاهای آنها سم دارد. آن وقت بود فهمید كه آنها از ما بهتران هستند. به روی خود نیاورد و خونسردی اش را حفظ کرد.
از ما بهتران هم كه داشتند میزدند و میرقصیدند فهمیدند كه او از خودشان نیست ولی از رفتارش خوششان آمد و قوزش را برداشتند. فردا در همان شهر مرد بدجنسی كه او هم قوزی بر پشتش داشت، از او پرسید: «تو چه کردی كردی كه قوزت برداشته شد؟
او هم داستان آن شب را تعریف كرد. چند شب بعد مرد بدجنس به حمام رفت و دید باز « از ما بهتران ها ، آنجا گرد هم آمده اند .گمان كرد كه همین كه برقصد از ما بهتران خوششان میآید. وقتی كه او شروع كرد به رقصیدن و آواز خواندن و شادی كردن، از ما بهتران كه آن شب عزادار بودند آزرده شدند. قوز مرد اولی را آوردند گذاشتند بالـای قوز او ، آن وقت بود كه پی برد اشتباه کرده است . ولی پشیمانی سودی نداشت . مردم با دیدن او و شنیدن داستان گفتند : قوز بالای قوز شد.
حالـا همین داستان با زبان شعر که هیچکس سرایندهاش را نمیشناسد.
شبی گوژپشتی به حمام شد
عروسیِ جن دید و گلفام شد...
برقصید و خندید و خنداندشان
به شادی به نامِ نكو خواندشان...
ورا جنیان دوست پنداشتند
زپشت وی آن گوژ برداشتند...
دگر گوژپشتی چو این را شنید
شبی سوی حمامِ جنی دوید...
در آن شب عزیزی ز جن مرده بود
كه هریك ز اهلش دل افسرده بود...
در آن بزمِ ماتم كه بد جای غم
نهاد آن نگون بخت شادان قدم...
ندانسته رقصید دارای قوز
نهادند قوزیش بالـای قوز...
خردمند هر كار برجا كند
خر است آنكه هركار هرجا كند...
ایتا:
https://eitaa.com/NafaseTazeArdakan
تلگرام:
https://t.me/NafaseTazeardakan
ارتباط با ادمین:
🆔 @NafaseTazehA
#ضرب_المثل
🔴ضرب المثل دسته گل به آب دادن
جوانی ساکن یک آبادی از شانس خوبی برخوردار نبوده و به آدمی جنجالی معروف بوده که به هر جا پا میگذاشته، اگر اتفاق یا حادثهای ناگوار روی میداده، بلافاصله نظرها روی او جلب میشده و اگر هم در آن درگیری تقصیری نداشته از اقبال بدش او را گناهکار دانسته که بهطور مثال اگر در فلان دعوا میانجی نمیشد یا شرکت نمیکرد، چنین و چنان نمیشد. جوان بیچاره به خودش هم امر مشتبه شده بود که از شانس خوبی برخوردار نیست.
از قضای روزگار و دست حوادث، جوان بداقبال چنان دلباخته دختری از اهالی آبادی میشود که دست مجنون را از شدت عشق از پشت میبندد. آوازه عاشق شدن جوان در آبادی میپیچد، در حالی که خود دختر هم بیمیل نبوده به همسری او درآید، اما سابقه ناخوشایند جوان عاشق موجب میشود خانواده دختر موافق به آن ازدواج نباشند، بلکه عدهای آن وصلت را شوم میدانند.
جوان ناامید میشود، خواستگاری دیگر گوی سبقت از او میرباید. بعد از خواستگاری و موافقت پدر و مادر دختر، بساط جشن برپا میشود. جوان عاشق هم برای دختر آرزوی خوشبختی میکند و چون قادر نبوده از نزدیک تماشاگر جشن عروسی کسی باشد که از جان بیشتر دوستش داشته، ایام حنابندان و جشن و پایکوبی از آبادی خودش دور میشود و به کوههای اطراف پناه میبرد.
کوههایی که آبهای برفهای زمستان به هم پیوسته تشکیل رودخانهای بزرگ میدهد. جوان عاشق که دستش از همه چیز کوتاه شده برای تسکین دل عاشقش از دشت و دمن و کوه صحرا دسته گل زیبایی میچیند. از آنجا که میداند رودخانه از روبهروی خانه عروس عبور میکند. دسته گل را به آب میاندازد که شاید نگاه عروس به آن بیفتد.
روبهروی خانه دختربچهها و پسران خردسال مشغول بازی هستند. تا نگاهشان به دسته گل میافتد هر یک برای گرفتن گل از دیگری سبقت میگیرند. دختر خواهر عروس برای گرفتن دسته گل خودش را به رودخانه میزند. گرداب او را در خودش غرق میکند. دخترک از دنیا میرود و عروسی به عزا تبدیل میشود.
جوان عاشق بعد از یکی دو روز به آبادی برمیگردد. روبهروی قهوهخانهای ماتمزده مینشیند. ماجرا را برایش شرح میدهند که جشن عروسی تبدیل به عزا شد. چرا؟ علت را توضیح میدهند.
جوان عاشق دست پشت دست میزند. آه از نهادش بلند میشود و ماجرا را شرح میدهد که دسته گل را او برای عروس فرستاده بوده و مردم به او میگویند: «پس اون دسته گل را تو به آب داده بودی»
ایتا:
https://eitaa.com/NafaseTazeArdakan
تلگرام:
https://t.me/NafaseTazeardakan
ارتباط با ادمین:
🆔 @NafaseTazehA