🔰 #مُثْبـَـتِ_مــٰاجَـرٰا این قسمت: «مای بارد!» 😂 *عمو هادیِ فرهنگی، برای جهادی‌ها آب خنک می‌ریزد... @NafirNey

🔰 #مُثْبـَـتِ_مــٰاجَـرٰا این قسمت: «اوس محمدرضا» 😊 که هرچند وقت یکبار به اتاق ما سر می‌زند و خوشحال‌مان می‌کند... @NafirNey

🔰 #مُثْبـَـتِ_مــٰاجَـرٰا این قسمت: «رَّبَّنَا إِنَّنَا سَمِعْنَا مُنَادِيًا يُنَادِي لِلْإِيمَانِ أَنْ آمِنُوا بِرَبِّكُمْ فَآمَنَّا رَبَّنَا فَاغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا وَكَفِّرْ عَنَّا سَيِّئَاتِنَا وَتَوَفَّنَا مَعَ الْأَبْرَارِ ﴿۱۹۳﴾» آل عمران/۱۹۳ #محمد_اللیثی @NafirNey

🔰 #مُثْبـَـتِ_مــٰاجَـرٰا این قسمت: «اوس محمدرضا ۲» *این بار برای پانسمان انگشت زخمی‌اش آمده بود. دستش با قوطی بریده بود. نه قوطیِ رُب و کنسرو؛ قوطی ۴ در ۸ آهنی یا پروفیل. @NafirNey

🔰 #مُثْبـَـتِ_مــٰاجَـرٰا این قسمت: «گرم کردن تیم #رسانه‌چی‌ها برای یک بازی سخت» 🏃🏻‍♂⚽️ *خمینی‌شهر یک سالن ورزشی نسبتا بزرگ دارد. امشب برای اینکه حال و هوای بچه‌های جهادی عوض شود و یک مقدار تفریحْ چاشنی کار، رفتیم فوتسال بازی کنیم. *سیاست تیم رسانه این بود که در راستای انسان‌دوستی، بعد از هر بازی از زمین خارج شود و اجازه دهد یک تیم دیگر هم بازی کند. البته اینکه می‌باختیم هم بی‌تاثیر نبود. 😅 @NafirNey

🔰 #مُثْبـَـتِ_مــٰاجَـرٰا این قسمت: «بیسیم‌بازی طه و امین» 😁 @NafirNey

🔰 #مُثْبـَـتِ_مــٰاجَـرٰا این قسمت: «خوشنویسی با زغال» *حاج‌آقا شبان، با زغال روی هبلکس‌ها خطاطی می‌کند... @NafirNey

🔰 #مُثْبـَـتِ_مــٰاجَـرٰا این داستان: «شربتِ نمی‌دانمْ چی» 😂 *آقای استاد با یگ پارچْ شربت خنک وارد می‌شود؛ رنگ شربت کِدِر است. خودش می‌گوید: «بنّا پَز است؛ پنجه زده‌ام به شربت!». بعد هم کُلی لیچار بارمان می‌کند که لامصب‌ها چرا زیر باد کولر نشسته‌اید؟! بچه‌ها قضیه کولر را می‌اندازند گردن آقا فرهادِ از همه‌جا بی‌خبر که چند دقیقه‌ای آمده استراحت کند... 😂 *آقا فرهاد مسوول تدارکات است. @NafirNey

🔰 #مُثْبـَـتِ_مــٰاجَـرٰا این داستان: «ازدواج ساده» @NafirNey

🔰 #مُثْبـَـتِ_مــٰاجَـرٰا این داستان: «حاج‌آقا مومنی و سید زین‌العابدین» @NafirNey

🔰 #مُثْبـَـتِ_مــٰاجَـرٰا این داستان: «آتشبازی شب عروسی» ✨💥🔥 @NafirNey

🔰 #مُثْبـَـتِ_مــٰاجَـرٰا این داستان: «ثامن» *مکالمات تخصصی دو خوره‌ی تکنولوژی 😂 @NafirNey