غرغریات.
حاملِ تعداد زیادی خاطره . . .
بعضی از آهنگا، قابلیت مرور خاطرات چندین سال گذشته رو با کیفیت اچدی دارن، به حدی که میری تو اونروزا و دیگه بیرون نمیای
غرغریات.
همه چیزا که میشد و نشد،چی میشد اگه میشد ؟ اصن چیشد که نشد ؟
مثلا دارم به این فکر میکنم چی میشد اگه همه ی اتفاقا برعکس میشدن ؟
چی میشد اگه خوب میشدی ؟
چی میشد اگه با خوشحالی میومدیم از اون بیمارستانِ لعنتی نجاتت میدادیم ؟
چی میشد اگه میومدیم خونهتون و همه خوشحال بودیم ؟
چی میشد اگه تولدتو جشن میگرفتیم و تو شمع تولدتو فوت میکردی ؟
چی میشد اگه واسه پسرت جشن قبولی دانشگاشو با حضور تو میگرفتیم ؟
چی میشد اگه همه خوشحال میبودیم ؟
چی میشد اگه روزای مریضیتو فراموش میکردیم و بهجاش بغلت میکردم و میگفتم مرسی که قوی بودی و دووم اوردی؟
زندگی بعد از تو ،
مثل شب بدون ماهه
مثل خوردن سیب زمینی سرخ کرده موقع سرماخوردگیه
مثل رنگین کمونه خاکستریه
مثل مدرسه بدون زنگ تفریحه
مثل خرید رفتن بدون خرید کردنه
مثل گل بدون بوعه
مثل تابستونه بدون کولره
مثل کارت بدون پوله
مثل بستنیه که نخورده از دستم افتاده
زندگی بدون تو زندگی نیست که
فقط یه ضد حال تموم نشدنیه.
از دست دادن یه عزیز ، هر بار که تجربهاش کنی سخته.
اما وقتی کسی رو داری بلاخره یه روزم از دستش میدی،
و باید یه روشی پیداکنی که هردفعه دووم بیاری!
_Mahmoud Karimi - Gole Chadore Goldaret.mp3
زمان:
حجم:
3.4M
شبا ساکتُ بیداری ،
ولی معلومه درد داری بین هر نفس :)
پارسال اینموقع زندگی چطور بود ؟
رفتیم روستا ، نذری داشتیم توعم اومدی.
حالت خوب بود ، هروقت اونجا میرفتیم تو خوشحال و پر انرژی بودی.
کارا رو تندتند میکردی و یه دیقهام آروم و قرار نداشتی.
میرفتی زیر کرسی و میگفتی اوهاوه چقد هوا سرده ، عزیز برات چایی میورد چاییو میخوردی و بعد چند دیقه میرفتی باز به کارا برسی.
نذری داشتیم قرار بود برای شهادت حضرت زهرا نهار بدیم.
کمک کردی غذاها رو کشیدیم پخش کردیم سفره انداختیم.
بعد نهار همه رفتن ، فقط من و مامانم و تو و زنعمو موندیم تو آشپزخونه.
ما داشتیم ظرفا رو جمع و جور میکردیم تو رفتی که ظرفا رو بشوری
مامانم گفت نمیخواد بشورید آب سرده خودمون میشوریم.
تو گفتی نه ، میشورم خودم.
یکم که گذشت با خنده گفتی اوه اوه زنداداش چقد آب سرده. باید یه آبگرمکن واسه مسجد بخریم.
مامانم گفت من که گفتم بهتون.
اون موقع هنوز خوب بودی ، هنوز اون مریضیِ لعنتی نیومده بود سراغت ، سرحال بودی.
اون آخرین بار بود که اومدی روستا ، آخرین بار بود که انقد شاداب و پر انرژی بودی.
یکم بعدش رفتی دکتر ، آزمایش دادی.
اون روز و یادته ؟
سر کوچه ی خونه ی عمه اینا ؟
شاید تو یادت رفته باشه اما من خوب یادمه.
ما داشتیم میرفتیم ، تو و زنعمو اومدین تو کوچه کنار ماشینمون
مامانم گفت عید میایید روستا ؟
دست کشیدی به صورتت و گفتی نمیدونم ما کارمون معلوم نیست شما برید ، من یکم سردرد دارم رفتم دکتر آزمایش دادم فکر کنم باید عمل کنم.
من ؟ منِ احمق ندیدم داری گریه میکنی ؟ ندیدم حالت بده ؟ برگشتم میگم : مامان بیا بریم دیگه دیر شد.
حالا چه قبرستونی میخواستم برم ؟
ندیدم داری حرف میزنی ؟
کور بودم ؟
حرفت نصفه موند ، مامانم گفت ایشالا که هیچی نیست خیره.
خیر بود مامان ؟
مریضی ِ عمو خیر بود ؟
چند ماه زجر کشیدنش خیر بود ؟
رفتنش خیر بود ؟
چی میگی مامان چی واسه خودت سرهم میکنی آخه.
هربار که دردِ رفتنت میخواد آروم بگیره یاد گریه کردنت میفتم و یاد صدای خودم.
(مامان بیا بریم دیگه دیر شد)
چی دیر شد؟
چی میگی چی میگی آخه
بزار عمو حرفشو بزنه لعنت بهت.
تو پنجم تیرِ لعنتی و ندیده بودی ؟
تو اون لحظهای که واسه همیشه چشاشو بست و ندیده بودی ؟
پس چرا نزاشتی حرفشو بزنه چرا نرفتی بغلش کنی ؟
میمردی اگه خفه خون میگرفتی و فقط میرفتی بغلش میکردی ؟
نفسم بالا نمیاد ، برای بار هزارم عکساتُ میبینم و انقد گریه میکنم تا چشام همه چیو تار میبینه.
یادم نمیره یه روزی بودی!
یادم نمیره...