🌷نغمه های فاطمیون🌷
دختر شینا خاطرات قدم خیر محمدی کنعان، همسر سردار شهید ستار ابراهیمی از شهدای برجسته استان همدان قس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷نغمه های فاطمیون🌷
دختر شینا خاطرات قدم خیر محمدی کنعان، همسر سردار شهید ستار ابراهیمی از شهدای برجسته استان همدان قس
دختر شینا
خاطرات قدم خیر محمدی کنعان، همسر سردار شهید ستار ابراهیمی از شهدای برجسته استان همدان
قسمت : ۶ تا ۱۰
با ما همراه باشید .
┏━━━ 🌷🌷🌷━━━┓
@Nagmahyefatamion
┗━━━🌷🌷━━
🌷نغمه های فاطمیون
🌷 #دختر_شینا – قسمت 6⃣
✅ #فصل_دوم
.... دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر میکردم.
خانه عمویم دیوار به دیوار خانهی ما بود. هر روز چند ساعتی به خانهی آنها میرفتم. گاهی وقتها مادرم هم میآمد. آن روز من به تنهایی به خانهی آنها رفته بودم، سر ظهر بود و داشتم از پلههای بلند و زیادی که از ایوان شروع میشد و به حیاط ختم میشد، پایین میآمدم که یک دفعه پسر جوانی روبهرویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظهی کوتاه نگاهمان به هم گره خورد.
پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را میشنیدم که داشت از سینهام بیرون میزد. آنقدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یکنفس تا حیاط خانهی خودمان دویدم.
زنبرادرم، خدیجه، داشت از چاه آب میکشید. من را که دید، دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد. ترسیده بود، گفت: « قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟! »
کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او خیلی راحت و خودمانی بودم. او از همهی زنبرادرهایم به من نزدیکتر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید وگفت: « فکر کردم عقرب تو را زده. پسر ندیده! »
پسر دیده بودم. مگر میشود توی روستا زندگی کنی، با پسرها همبازی شوی، آنوقت نتوانی دو سه کلمه با آنها حرف بزنی! هر چند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمیآمد.
از نظرمن، پدرم بهترین مرد دنیا بود. آنقدر او را دوست داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که زودتر از پدرم بمیرم. گاهی که کسی در روستا فوت میکرد و ما در مراسم ختمش شرکت میکردیم، همینکه به ذهنم میرسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم، میزدم زیرِ گریه. آنقدر گریه میکردم که از حال میرفتم. همه فکر میکردند من برای مردهی آنها گریه میکنم.
🔰ادامه دارد.....🔰 👈
🌷 #دختر_شینا – قسمت 7⃣
✅ #فصل_دوم
... آنقدر گریه میکردم که از حال میرفتم. همه فکر میکردند من برای مردهی آنها گریه میکنم.
پدرم هم نسبت به من همین احساس را داشت. با اینکه چهارده سالم بود، گاهی مرا بغل میکرد و موهایم را میبوسید.
آن شب از لابهلای حرفهای مادرم فهمیدم آن پسر، نوهی عموی پدرم بوده و اسمش هم صمد است. از فردای آن روز، آمدورفتهای مشکوک به خانهی ما شروع شد. اول عموی پدرم آمد و با پدرم صحبت کرد. بعد نوبت زنعموی پدرم شد. صبح، بعد از اینکه کارهایش را انجام میداد، میآمد و مینشست توی حیاط خانهی ما و تا ظهر با مادرم حرف میزد.
بعد از آن، مادر صمد پیدایش شد و چند روز بعد هم پدرش از راه رسید. پدرم راضی نبود. میگفت: «قدم هنوز بچه است. وقت ازدواجش نیست.»
خواهرهایم غر میزدند و میگفتند: «ما از قدم کوچکتر بودیم ازدواج کردیم، چرا او را شوهر نمیدهید؟!» پدرم بهانه میآورد: «دوره و زمانه عوض شده. »
از اینکه میدیدم پدرم اینقدر مرا دوست دارد خوشحال بودم. میدانستم به خاطر علاقهای که به من دارد راضی نمیشود به این زودی مرا از خودش جدا کند؛ اما مگر فامیلها کوتاه میآمدند. پیغام میفرستادند، دوست و آشنا را واسطه میکردند تا رضایت پدرم را جلب کنند.
یک سال از آن ماجرا گذشته بود و من دیگر مطمئن شده بودم پدرم حالاحالاها مرا شوهر نمیدهد؛ اما یک شب چند نفر از مردهای فامیل بیخبر به خانهمان آمدند. عموی پدرم هم با آنها بود. کمی بعد، پدرم در اتاق را بست. مردها ساعتها توی اتاق نشستند و با هم حرف زدند و من توی حیاط، زیر یکی از درختهای سیب، نشسته بودم. حیاط تاریک بود و کسی مرا نمیدید؛ اما من به خوبی اتاقی را که مردها در آن نشسته بودند، میدیدم.
کمی بعد، عموی پدرم کاغذی از جیبش درآورد و روی آن چیزی نوشت. شستم خبردار شد، با خود گفتم: « قدم! بالاخره از حاجآقا جدایت کردند.»
🔰ادامه دارد.... 👈
🌷 #دختر_شینا – قسمت 8⃣
✅ #فصل_سوم
... شستم خبردار شد، با خود گفتم: « قدم! بالاخره از حاجآقا جدایت کردند.».
آن شب وقتی مهمانها رفتند، پدرم به مادرم گفته بود: «به خدا هنوز هم راضی نیستم قدم را شوهر بدهم. نمیدانم چطور شد قضیه تا اینجا کشیده شد. تقصیر پسرعمویم بود. با گریهاش کاری کرد توی رودربایستی ماندم. با بغض و آه گفت اگر پسرم زنده بود، قدم را به او میدادی؟! حالا فکر کن صمد پسر من است. »
پسرِ پسرعموی پدرم سالها پیش در نوجوانی مریض شد و از دنیا رفته بود. بعد از گذشت این همه سال، هر وقت پدرش یاد او میافتاد، گریه میکرد و تأثیر او باعث ناراحتی اطرافیان میشد. حالا هم از این مسئله سوءاستفاده کرده بود و اینطوری رضایت پدرم را به دست آورده بود.
در قایش رسم است قبل از مراسم نامزدی، مردها و ریشسفیدهای فامیل مینشینند و باهم به توافق میرسند. مهریه را مشخص میکنند و خرج عروسی و خریدهای دیگر را برآورده میکنند و روی کاغذی مینویسند. این کاغذ را یک نفر به خانوادهی داماد میدهد. اگر خانوادهی داماد با هزینهها موافق باشند، زیر کاغذ را امضا میکنند و همراه یک هدیه آن را برای خانوادهی عروس پس میفرستند.
آن شب تا صبح دعا کردم پدرم مهریه و خرجهای عروسی را دست بالا و سنگین گرفته باشد و خانوادهی داماد آن را قبول نکنند. فردا صبح یک نفر از همان مهمانهای پدرم کاغذ را به خانهی پدر صمد برد همان وقت بود که فهمیدم پدرم مهریهام را پنجهزار تومان تعیین کرده.
پدر و مادر صمد با هزینههایی که پدرم مشخص کرده بود، موافق نبودند؛ اما صمد همینکه رقم مهریه را دیده بود، ناراحت شده و گفته بود: «چرا اینقدر کم؟! مهریه را بیشتر کنید» اطرافیان مخالفت کرده بودند. صمد پایش را توی یک کفش کرده و به مهریه پنجهزار تومان دیگر اضافه کرده و زیر کاغذ را خودش امضا کرده بود.
🔰ادامه دارد.... 👈
🌷 #دختر_شینا – قسمت 9⃣
✅ #فصل_سوم
...صمد پایش را توی یک کفش کرده و به مهریه پنجهزار تومان دیگر اضافه کرده و زیر کاغذ را خودش امضا کرده بود.
عصر آن روز، یک نفر کاغذ امضاشده را به همراه یک قواره پارچهی پیراهنی زنانه برای ما فرستاد. دیگر امیدم ناامید شد. به همین سادگی پدرم به اولین خواستگارم جواب مثبت داد و تهتغاریاش را به خانهی بخت فرستاد.
چند روز بعد، مراسم شیرینیخوران و نامزدی در خانهی ما برگزار شد. مردها توی یک اتاق نشسته بودند و زنها توی اتاقی دیگر. من توی انباری گوشهی حیاط قایم شده بودم و زارزار گریه میکردم. خدیجه، همهجا را دنبالم گشته بود تا عاقبت پیدایم کرد. وقتی مرا با آن حال زار دید، شروع کرد به نصیحت کردن و گفت: «دختر! این کارها چه معنی دارد؟! مگر بچه شدهای؟! تو دیگر چهارده سالت است. همهی دخترهای هم سن و سال تو آرزو دارند پسری مثل صمد به خواستگاریشان بیاید و ازدواج کنند. مگر صمد چه عیبی دارد؟! خانوادهی خوب ندارد که دارد. پدر و مادر خوب ندارد که دارد. امسال ازدواج نکنی، سال دیگر باید شوهر کنی. هر دختری دیر یا زود باید برود خانهی بخت. چه کسی بهتر از صمد. تو فکر میکنی توی این روستای به این کوچکی شوهری بهتر از صمد گیرت میآید؟! نکند منتظری شاهزادهای از آن طرف دنیا بیاید و دستت را بگیرد و ببردت توی قصر رویاها. دختر دیوانه نشو. لگد به بختت نزن. صمد پسر خوبی است تو را هم دیده و خواسته. از خر شیطان بیا پایین. کاری نکن پشیمان بشوند، بلند شوند و بروند. آن وقت میگویند حتماً دختره عیبی داشته و تا عمر داری باید بمانی کنج خانه.»
با حرفهای زن برادرم کمی آرام شدم. خدیجه دستم را گرفت و با هم رفتیم توی حیاط. از چاه برایم آب کشید. آب را توی تشتی ریخت و انگار که من بچهای باشم، دست و صورتم را شست و مرا با خودش به اتاق برد. از خجالت داشتم میمردم. دست و پایم یخ کرده بود و قلبم به تاپتاپ افتاده بود.
خواهرم تا مرا دید، بلند شد و شال قرمزی روی سرم انداخت. همه دست زدند و به ترکی برایم شعر و ترانه خواندند. اما من هیچ احساسی نداشتم. انگار نه انگار که داشتم عروس میشدم. توی دلم خداخدا میکردم، هر چه زودتر مهمانها بروند و پدرم را ببینم. مطمئن بودم همینکه پدرم دستی روی سرم بکشد، غصهها و دلواپسیهایم تمام میشود.»
🔰ادامه دارد.... 👈
🌷 #دختر_شینا – قسمت ١٠
✅ #فصل_سوم
.... مطمئن بودم همینکه پدرم دستی روی سرم بکشد، غصهها و دلواپسیهایم تمام میشود.
چند روز از آن ماجرا گذشت. صبح یک روز بهاری بود. توی حیاط ایستاده بودم. حیاطمان خیلی بزرگ بود. دورتادورش اتاق بود. دو تا در داشت؛ یک درش به کوچه باز میشد و آن یکی درش به باغی که ما به آن میگفتیم باغچه.
باغچه پر از درخت آلبالو بود. به سرم زد بروم آنجا. باغچه سرسبز و قشنگ شده بود. درختها جوانه زده بودند و برگهای کوچکشان زیر آفتاب دلچسب بهاری میدرخشید. بعد از پشت سرگذاشتن زمستانی سرد، حالا دیدن این طبیعت سرسبز و هوای مطبوع و دلنشین، لذتبخش بود.
یکدفعه صدایی شنیدم. انگار کسی از پشت درختها صدایم میکرد. اول ترسیدم و جاخوردم، کمی که گوش تیز کردم، صدا واضحتر شد و بعد هم یک نفر از دیوار کوتاهی که پشت درختها بود پرید توی باغچه. تا خواستم حرکتی بکنم، سایهای از روی دیوار دوید و آمد روبهرویم ایستاد. باورم نمیشد.
صمد بود. با شادی سلام داد. دستپاچه شدم. چادرم را روی سرم جابهجا کردم. سرم را پایین انداختم و بدون اینکه حرفی بزنم یا حتی جواب سلامش را بدهم، دو پا داشتم، دو تا هم قرض کردم و دویدم توی حیاط و پلهها را دوتایکی کردم و رفتم توی اتاق و در را از تو قفل کردم.
صمد کمی منتظر ایستاده بود. وقتی دیده بود خبری از من نیست، با اوقات تلخی یکراست رفته بود سراغ زن برادرم و از من شکایت کرده بود و گفته بود: «انگار قدم اصلاً مرا دوست ندارد. من با هزار مکافات از پایگاه مرخصی گرفتهام، فقط به این خاطر که بیایم قدم را ببینم و دو سه کلمه با او حرف بزنم. چند ساعت پشت باغچهی خانهشان کشیک دادم تا او را تنهایی پیدا کردم. بیانصاف او حتی جواب سلامم را هم نداد. تا مرا دید، فرار کرد و رفت.»
نزدیک ظهر دیدم خدیجه آمد خانهی ما و گفت: «قدم! عصر بیا کمکم. مهمان دارم، دستتنهام.»
عصر رفتم خانهشان. داشت شام میپخت. رفتم کمکش. غافل از اینکه خدیجه برایم نقشه کشیده بود. همینکه اذان مغرب را دادند و هوا تاریک شد، دیدم در باز شد و صمد آمد. از دست خدیجه کفری شدم. گفتم: «اگر مامان و حاجآقا بفهمند، هر دویمان را میکشند.» خدیجه خندید و گفت: «اگر تو دهانت سفت باشد، هیچکس نمیفهمد. داداشت هم امشب خانه نیست. رفته سرزمین، آبیاری.»
بعد از اینکه کمی خیالم راحت شد، زیرچشمی نگاهش کردم. چرا این شکلی بود؟! کچل بود. خدیجه تعارفش کرد و آمد توی اتاقی که من بودم. سلام داد. بازهم نتوانستم جوابش را بدهم. بدون هیچ حرفی بلند شدم و رفتم آن یکی اتاق. خدیجه صدایم کرد. جواب ندادم. کمی بعد با صمد آمدند توی اتاقی که من بودم.
🔰ادامه دارد....👈
یک کسی ما را دید گفت : آقای قرائتی شما پسر ندارید ؟؟....
#میلاد_حضرت_معصومه_س_مبارک🌹
#روز_دختر_مبارک
🌹برنامه امروز چهار شنبه🌹
۴تیر ۱۳۹۹
۲ذوالقعده۱۴۴۱
۲۴ ژوئن ۲۰۲۰
#حدیث
🔴 امام کاظم علیه السلام:
مال حرام رشد نمےکند اگر هم رشد کند، برکتی در آن نیست. آدمی آنچه را هم که از حرام انفاق کند پاداشی ندارد و آنچه راهم که باقی گذارد توشه او به سوی آتش جهنم است
امام رضا عليه السلام :
هر كه نمى تواند كارى كند كه به سبب آن گناهانش زدوده شود بر محمّد و خاندان او بسيار درود فرستد ؛ زيرا صلوات گناهان را ريشه كن مى كند.
🌿🌹🌿 آدرس ما 🌿🌹🌿
🔹محفل انس با قرآن
در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/joinchat/2687696945C79ef6033b3
🔹محفل انس با قرآن
در تلگرام
https://t.me/joinchat/Es8qjki4TEFSJM-gKJWEoA
🔹کانال نغمه های فاطمیون
در پیام رسان ایتا
و در تلگرام
┏━━━ 🌷🌷🌷━━━┓
@Nagmahyefatamion
┗━━━🌷🌷━
ختم#دعاهای_روزانه
دسترسی به
دعای شروع روز
صلوات ۱۴ معصوم
اعمال صبحگاهی
ذکر، دعا ، تسبیح ،
زیارت و توسل روز چهارشنبه
بالمس لینک زیر
👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/Nagmahyefatamion/2087
التماس دعا
#چله_کلیمیه_و_ختومات_مجرب
🌻نیت ختم :
سلامتی و ظهور آقا صاحب الزمان عج و حاجت روایی خودمون
تا دهم ذیحجه هر روز 👇👇
1⃣ سوره واقعه
2⃣ سوره مزمل
3⃣ سوره لیل
4⃣ سوره انشراح
🔹ذکر لا اله الا الله ۱۰۰ تا
🔹ذکر استغفار ۱۰۰تا
🔹ذکر حوقله ۱۰۰ تا
🔹ذکر صلوات ۱۰۰ تا
🔹ذکر یا بصیر ۱۰۰ تا
التماس دعای فرج
14 ختم #دعای_عهد
هر روز صبح
به نیت سلامتی و ظهور
آقا صاحب الزمان عج
متن دعا👇👇
https://eitaa.com/Nagmahyefatamion/31
التماس دعا
#چله و #ختومات_مجرب
بعد از تلاوت سوره ها این دعا نیز قرائت بشود که بسیار مجرب است:
«یا رازق السائلین، یا راحم المساکین، یا ولی المؤمنین، یا غیاث المستغیثین، یا ارحم الراحمین، صل علی محمد و آل محمد واکفنی حلالک عن حرامک و بطاعتک عن معصیتک و بفضلک عمّن سواک، یا اله العالمین و صلی الله محمد و آله اجمعین»
🍀 دسترسی به
لیست ، متن و صوتی سوره ها 🍀
🔹لیست اسامی شرکت کنندگان
https://eitaa.com/Nagmahyefatamion/4673
🔹سوره واقعه
https://eitaa.com/Nagmahyefatamion/4676
🔹سوره مزمل
https://eitaa.com/Nagmahyefatamion/4684
🔹سوره لیل
https://eitaa.com/Nagmahyefatamion/4686
🔹سوره انشراح
https://eitaa.com/Nagmahyefatamion/4692
التماس دعا فرج🌹❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥چرا روز پسر نداریم؟
┏━━━ 🌷🌷🌷━━━┓
@Nagmahyefatamion
┗━━━🌷🌷━━
🌷نغمه های فاطمیون
💠 حجاب از ایران به اسلام وارد شد!
🔸 #ویل_دورانت؛ مورخ بزرگ امریکایی، در شاهکار خود #تاریخ_تمدن، برای توصیف حجاب سفت و سخت زنان ایران باستان مینویسد: ارتباط اعراب با ایرانیان موجب رواج حجاب در قلمرو اسلام بود!
📚منبع: تاریخ تمدن؛ ویل دورانت؛ ج۱۱؛ ص۱۱۲
در اینکه حجاب اسلامی ربطی به حجاب #سخت باستانی ایران ندارد شکی نیست. دلیل این برداشت آقای ویل دورانت در واقع حجاب سخت ایرانیان #قبل از اسلام بوده است. حجاب آنچنان در بین ایرانیان ارزشمند بود و رایج، که مورخ بزرگی چون ویل دورانت را در تحلیل این مطلب دچار چنین خطای فاحشی کرده است!
آنوقت مدعیان امروز، نه ظاهرشان ایرانی ست نه باطنشان!
👥💬🗣 رسانه باشید و این مطلب را با دوستان خود به اشتراک بگذارید.
┏━━━ 🌷🌷🌷━━━┓
@Nagmahyefatamion
┗━━━🌷🌷━━
🌷نغمه های فاطمیون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اگر مردم حجاب ما را مسخره کردند باید چکار کنیم؟
💠 حجاب زنان ایران و دفاع امیرالمومنین علی علیهالسلام از شاهزادگان ایرانی
✅ برخی شواهد [تاریخی] نشان میدهد زنان عهد #ساسانی محجوب بودهاند و صورت خود را میپوشاندند و گیسوان خود را پنهان میکردند! بعد از شکست ایران از اعراب، سه تن از دختران کسری شاه ساسانی را نزد عمر آوردند. آنها با پوشش و نقاب، چهره خود را پوشانده بودند. [پ.ن]
📚منبع: حجاب در اسلام؛ وشنوی، قوام الدین؛ ص۵۹
پ.ن: روایات تاریخی صدر اسلام این حادثه را گزارش کردهاند. وقتی که سه تن از دختران شاهزاده ایرانی بعنوان #اسیر بر عمر وارد شدند، عمر که سابقه برداشتن حجاب از سر زنان را داشت دستور به برداشتن نقاب شاهزادگان ایرانی داد و در این کار حتی به زور هم متوسل شد! اما با مقاومت شاهزادگان #نجیب ایرانی روبرو شد. در آن مجلس، امیرالمومنین بالحق علی علیهالسلام هم حضور داشتند و با آنکه از #قدرت_سیاسی برخوردار نبودند! قاطعانه در مقام دفاع از نجبای ایرانی برآمدند و خطاب به عمر که عنوان خلیفه مسلمین را یدک میکشید! فرمودند:
🔰 ای عمر؛ در رفتارت مدارا کن؛ با دختران پادشاهان نباید مثل کنیز رفتار کرد!
🌹شهادت میدهم مولا؛ امیرالمومنین هستی🌹
شمس جمال اقا امیرالمومنین علی علیهالسلام صلوات
منبع:کانال حقیقت
👥💬🗣 رسانه باشید و این مطلب را با دوستان خود به اشتراک بگذارید.
┏━━━ 🌷🌷🌷━━━┓
@Nagmahyefatamion
┗━━━🌷🌷━━
🌷نغمه های فاطمیون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#چهارشنبه_های_زیارتی
گلاب پاشی حرم مطهر امام رضا(ع)
به مناسبت #دهه_کرامت
💐 گزیده بیانات | دختر تمدنساز
🌍 حضرت آیتالله خامنهای: امروز وظیفهی زنان مسلمان؛ بخصوص زنان جوان و دختران آن است که «هویّت والای زن اسلامی» را آنچنان زنده کند که چشم دنیا را به خود جلب کند. ۱۳۷۹/۰۶/۳۰
🗂 بخش زن، خانواده و سبک زندگی KHAMENEI.IR (ریحانه) به مناسبت میلاد حضرت معصومه سلاماللهعلیها، در پروندهی #دختر_تمدن_ساز به بررسی نقش و جایگاه دختران ایران اسلامی در بیانات حضرت آیتالله خامنهای میپردازد و از سوی دیگر به بررسی موانع و مشکلات این قشر در جامعهی امروز خواهد پرداخت.
گزیده بیانات رهبر انقلاب در اینباره را در پیوند زیر بخوانید👇
┏━━━ 🌷🌷🌷━━━┓
@Nagmahyefatamion
┗━━━🌷🌷━━
🌷نغمه های فاطمیون