eitaa logo
🌷نغمه های فاطمیون🌷
113 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
266 فایل
🔴 آدرس ما 🔴 🌷نغمه های فاطمیون🌷 https://eitaa.com/Nagmahyefatamion 🧕کودکان آمر🙎‍♂️ @Koodakan_Amer 🌱تسنیم هدایت 🌱 https://eitaa.com/Tasnimhadayt 🔹ارتباط با خادم کانال و دریافت لینک گروه 👇👇 @Goleyas6111
مشاهده در ایتا
دانلود
توصیه‌ای به دختران عزیزم! رهبرانقلاب: توصیه من به خواهران و دختران عزیزم این است که معلومات و آگاهیهایتان را بیشتر کنید. مطالعه، دقّت، تحقیق، درس، ورود به مسائل مورد ابتلای روز و اهتمام به کارهای دینی، جزو وظایف حتمی و مسلّمی است که امروز زنان کشور باید مثل مردان، خود را موظّف به انجام آنها بدانند. شما هستید که فرزندان صالح میپرورید و همسران خود را برای ورود به میدانهای مثبت، تشجیع میکنید. بسیاری از زنان، شوهرانِ خودشان را بهشتی میکنند و آنها را از مشکلات دنیا و آخرت نجات میدهند. کار و تلاش زن و آگاهی و موضعگیری او، چنین ارزشی دارد.» به مناسبت ولادت حضرت معصومه (سلام‌الله‌علیها) و روز دختر، طرح «توصیه‌ای به دختران عزیزم»
🌸مصونیت از غفلت امام باقر - علیه السلام – فرموده اند:«أَیُّمَا مُؤْمِنٍ حَافَظَ عَلَی الصَّلَوَاتِ الْمَفْرُوضَةِ فَصَلَّاهَا لِوَقْتِهَا فَلَیْسَ هَذَا مِنَ الْغَافِلِین»؛«هر مؤمنی محافظت بر نمازش نماید، و او را در وقتش به جا آورد، از انسان های غافل شمرده نمی شود»
نماز خوب بخوانیم برگرفته از کتاب : با حضور : 🔹 دوم جلسه ۵ خوشحالیم که ما رو همراهی میکنید اجرکم عندالله. ┏━━━ 🌷🌷🌷━━━┓ @Nagmahyefatamion ┗━━━🌷🌷━━ 🌷نغمه های فاطمیون
الله الرحمان الرحیم _یک نماز خوب بخوانیم ؟ دوم ↩️جلسه پنجم اول به افتخار خودتون یه صلوات بفرستین یه گام مهم و اساسی رو پشت سر گذاشتیم موفقیت در این گام بستگی به تلاشی داره که در گام اول کردین از این به بعد کیفیت کار بستگی به تلاشی داره که در گام اول انجام دادین هرچه نمازتون مودبانه تر باشه به مراتب تفکر شما به نماز هم بیشتر میشه از نماز مودبانه میخوایم برسیم به نماز متفکرانه❤️ دوم ↩️نماز متفکرانه بدونی داری چی میگی نماز متفکرانه یعنی نمازی که همه مشکلات رو مثل کفش بزاریم بیرون حرم (نماز) نماز متفکرانه یعنی بدونی در مقابل چه کسی هستی یه اقایی مراجعه کرد به یکی از بزرگان و گفت که زندگیم خیلی دچار مشکلات و سختیای بزرگی شده وفقط خودمون وارد حرم بشیم ✅ راهکار شما برا حل مشکلاتم چیه !؟😔 بعد از دوهفته همه مشکلاتشون حل شده بود ✅راه حل بسیاری از مشکلات و سختی های ما فقط نماز مودبانه هست اون عالم براشون ۴۰روز نماز اول وقت، بدون فکر کردن به مشکلات تجویز کرد بعد نماز با تمام وجود حس میکنید که چطور مشکلاتتون داره به خودی خود حل میشه اونوقته که معجزه نماز رو تو زندگی درک میکنید تو نماز به هیچ چیز جز خدا نباید فکر کرد نماز متفکرانه نیاز به تمرین فراوان داره اینطور نباشه که یه هفته حواسمون به نماز باشه بعد ولش کنیم امام رضا (ع)قربونش برم می فرماید : "کار ان کس کرد که تمام کرد ✅" هرگاه خواستی به نماز برخیزی، شتابان و با عجله و بازی کنان و خوابالوده بر نخیز ✨💫بلکه ان را با ارامش و اسایش و "درنگ "به جا بیاور اما خیلی به مراتب برامون راحت تر میشه اگه گام اول رو تو نمازهامون خوب جا انداخته باشیم ⚠️ دیدین ما تو شهوت های دنیایمون برا رسیدن به معشوق مادیمون مثل غذا🍆🍔 این حدیث چی داره میگه به ما ؟ ⛔️دوست نداریم که تندتند و باشتابان غذا بخوریم ⛔️ تلفنمون زنگ نخوره .که ما اروم غذا بخوریم سریع میخوایم تمومش کنیم بریم وقتایی که تنهایم و تو خلوت داریم نماز میخونیم تو نمازمون "درنگ کنیم " اما وقتی میخوایم با خدا حرف برنیم فکر میکنیم که یک ارتباط یک طرفه است 💟توجه به این درنگ یک شاه کلید هست که از من یادگاری داشته باشین ✅ برا امروز کافیه ✅ ان شالله این دو گام قشنگ جا افتاده عید دوستان عزیز قرانی مبارک انشاءالله با دستان بابرکت حضرت معصومه سلام الله علیها حاجت روا باشید .التماس دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام‌الله‌علیه😍♥️ -هدیھ روز دختر🙃🎊🎁 vtour.amfm.ir کنید..!🤗☘🌹 -زیارتتون قبول باشه☺️💖 -التماس دعا🌸🎈
زیارتنامه حضرت معصومه (علیهاالسلام) : اَلـسَّلامُ عَـلى آدَمَ صَـفْوَةِ الله ِ؛ اَلسَّلامُ عَلى نوُح نَبِىِّ الله ِ ؛ اَلسَّلامُ عَلى ا ِبْراهیمَ خَلیل ِ الله ِ؛ اَلسَّلامُ عَلى موُسى كَلیم ِالله ِ ؛ اَلسَّلامُ عَلى عیسى روُح ِ الله ِ؛ اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا خَیْرَ خَلْقَ الله ِ ؛ اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا صَفِىَّ الله ِ؛ اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا مُحَمّدَ بْن عَبْد ِالله ِ، خاتَمَ النَّبِیّینَ ؛ اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا اَمیرَالْمُۆْمِنینَ عَلىَّ بْنَ اَبى طالِب، وَصِىَّ رَسوُل ِ اللّه ؛ اَلسَّلامُ عَلَیْك ِ یا فاطِمَةُ سَیِّدَةَ نِساءِ الْعالَمینَ ؛ اَلسَّلامُ عَلَیْكُما یا سِبْطَىْ نَبِىِّ الرَّحْمَة ؛ وَ سَیِّدَىْ شَباب ِ أَهْل ِ الْجَنَّة ِ ؛ اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا عَلِىَّ بْنَ الْحُسَیْن ؛ سَیِّدَ الْعابِدینَ وَ قُرَّةَ عَیْن ِ النّاظِرینَ ؛ اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا مُحَمَّدَ بْنَ عَلِىٍّ، باقِرَ الْعِلْم ِ بَعْدَ النَّبِىِّ ؛ اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا جَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّد الصّادِقَ الْبارَّ الْامینَ ؛ اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا موُسَى بْنَ جَعْفَر الطّاهِرَ الطُّهْرَ؛ اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا عَلِىِّ بْنَ موُ سَى الرِّضَا الْمُرْتَضى؛ اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا مُحَمَّدَ بْنَ عَلِى التَّقِىَّ؛ اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا عَلِىِّ بْنَ مُحَمَّد النَّقِىَّ النّاصِحَ الْأَمینَ؛ اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا حَسَنَ بْنَ عَلِىٍّ؛ اَلسَّلامُ عَلَى الْوَصِىِّ مِنْ بَعْدِه ِ ؛ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى نُورِكَ وَ سِراجِكَ، وَ وَلِىِّ وَلِیِّكَ؛ بار وَ وَصِیِ وَصَیِكَ, وَحُجَتِكَ عَلى خَلقِكَ ؛ اَلسَّلامُ عَلَیْك ِ یا بِنْتَ رَسوُل الله ؛ اَلسَّلامُ عَلَیْك ِ یا بِنْتَ فاطِمَةَ وَ خَدیجَةَ ؛ اَلسَّلامُ عَلَیْكِ یا بِنْتَ اَمیر ِالْمُۆْمِنینَ ؛ اَلسَّلامُ عَلَیْك ِ یا بِنْتَ الْحَسَن ِ وَ الْحُسَیْنِ ؛ اَلسَّلامُ عَلَیْك ِ یا بِنْتَ وَلِىِّ الله ِ ؛ اَلسَّلامُ عَلَیْكِ یا اُخْتَ وَلِىِّ الله ؛ اَلسَّلامُ عَلَیْكِ یا عَمَّةَ وَلِىِّ اللهِ ؛ اَلسَّلامُ عَلَیْكِ یا بِنْتَ موُسَى بْنِ جَعْفَر ؛ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَكاتُهُ؛ اَلسَّلامُ عَلَیْك، عَرَّفَ اللهُ بَیْنَنا وَ بَیْنَكُمْ فِى الْجَنَّة؛ وَ حَشَرَنا فى زُمْرَتِكُمْ، وَ أَوَرَدْنا؛ حَوْضَ نَبِیِّكُمْ، وَ سَقانا بِكَأْس جَدِّكُمْ مِنْ یَد ِ؛ عَلِى ِّ بْن ِ اَبى طالِب، صَلَواتُ الله عَلَیْكُمْ، أَسْئَلُ الله أَنْ یُر ِیَنا فیكُمُ السُّروُرَ وَ الْفَرَجَ، وَ أَنْ یَجْمَعَنا وَ إِیّاكُمْ فى زُمْرَة ِ جَدِّكُمْ مُحَمَّد، صَلَّى اللهُ عَلَیْه ِ وَ آلِه ِ، وَ أَنْ لا یَسْلُبَنا ؛ مَعْرفَتَكُمْ، إِنَّهُ وَلِىِّ قَدیرٌ؛ أَتَقَرَّبُ إِلَى الله بِحُبِّكُمْ وَ الْبَرإَة ِ مِنْ أَعْدائِكُمْ؛ وَ التَّسْلیم ِ إِلَى الله ِ، راضِیاً بِه ِ غَیْرَ ؛ مُنْكِر وَ لا مُسْتَكْبِر وَ عَلى یَقین ِ ما أَتى بِه مَحَمَّدٌ وَ بِهَ راض، نَطْلُبُ بِذلِكَ وَجْهِكَ ؛ یا سَیِّدى، اَللّهُمَّ وَ رِضاكَ وَ الدّارَ الْآخِرَةِ؛ یا فاطِمَةُ اِشْفَعى لى فِى الْجَنَّةِ ؛ فَاِنَّ لَكِ عِنْدَاللهِ شَأْناً مِنَ الشَّأْنِ؛ اَللّْهُمّ اِنى اَسْئَلُكَ أَنْ تَخْتِمَ لى بِالسَّعادَةِ ؛ فَلا تَسْلُبْ مِنّىِ ما أَنَا فیهِ، وَلاحُولَ وَ لا قُوَةَ؛ إِلا بالّله الْعَلِىِّ الْعَظیم ِ ؛ اَللّهُمَ اسْتَجِبْ لَنا، وَ تَقَبَّلْهُ بِكَرَمِكَ وَ عِزَّتِكَ ؛ وَ بِرَحْمَتِكَ وَ عافِیَتَكَ، وَ صَلَّى الّلهُ عَلى مُحَمَّد؛ وَ آلِه ِ أَجْمَعینَ، وَ سَلَّمَ تَسْلیما؛ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ التماس دعا🙏💐🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃 🌸 🍃 💠آیه الکرسی برکت و رحمت است. ✨حضرت علی (ع) فرمود: رسول خدا (ص) به من فرمود: یا علی! «آیه الکرسی» را بخوان چون در هر حرفی از آیه الکرسی برکت و هزار رحمت وجود دارد، که با خواندن آنها را نصیب خود می کنی. 📚دعوات راوندی، ص۸۴، ح۲۱۵ ┄┄┅┅┅❅❁ ❁❅┅┅┅┄┄
امام صادق (ع) فرمود:« خداوند حرمى دارد كه مكه است پيامبر حرمى دارد و آن مدينه است و حضرت على (ع) حرمى دارد و آن كوفه است و قم كوفه كوچك است كه از 8 درب بهشت سه درب آن به قم باز مى شود.» [2] آری معصومه شعر بلند معصومیت و فرزانگی است که در قم به تعبیر رسید و ایرانی را محصور در گوهر ناب وجودش کرد. ولادتش خجسته باد.
هدایت شده از نقره سیداحمدی
✅ نیم ست جواهر ✅ با عیار استاندارد ۹۲۵ ✅ آبکاری طلا سفید ✅ قیمت :560 هزارتومان ✅ ارسال پستی به سراسر کشور ✅ جهت خرید از طریق آیدی زیر در تماس باشید 🌹 @Ahmadi_silverr_admin
🌷نغمه های فاطمیون🌷
دختر شینا خاطرات قدم خیر محمدی کنعان، همسر سردار شهید ستار ابراهیمی از شهدای برجسته استان همدان قس
دختر شینا خاطرات قدم خیر محمدی کنعان، همسر سردار شهید ستار ابراهیمی از شهدای برجسته استان همدان قسمت : ۶ تا ۱۰ با ما همراه باشید . ┏━━━ 🌷🌷🌷━━━┓ @Nagmahyefatamion ┗━━━🌷🌷━━ 🌷نغمه های فاطمیون
‍ 🌷 – قسمت 6⃣ ✅ .... دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر می‌کردم. خانه عمویم دیوار به دیوار خانه‌ی ما بود. هر روز چند ساعتی به خانه‌ی آن‌ها می‌رفتم. گاهی وقت‌ها مادرم هم می‌آمد. آن روز من به تنهایی به خانه‌ی آن‌ها رفته بودم، سر ظهر بود و داشتم از پله‌های بلند و زیادی که از ایوان شروع می‌شد و به حیاط ختم می‌شد، پایین می‌آمدم که یک دفعه پسر جوانی روبه‌رویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظه‌ی کوتاه نگاهمان به هم گره خورد. پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را می‌شنیدم که داشت از سینه‌ام بیرون می‌زد. آن‌قدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آن‌جا هم یک‌نفس تا حیاط خانه‌ی خودمان دویدم. زن‌برادرم، خدیجه، داشت از چاه آب می‌کشید. من را که دید، دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد. ترسیده بود، گفت: « قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟! » کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او خیلی راحت و خودمانی بودم. او از همه‌ی زن‌برادرهایم به من نزدیک‌تر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید وگفت: « فکر کردم عقرب تو را زده. پسر ندیده! » پسر دیده بودم. مگر می‌شود توی روستا زندگی کنی، با پسرها هم‌بازی شوی، آن‌وقت نتوانی دو سه کلمه با آن‌ها حرف بزنی! هر چند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمی‌آمد. از نظرمن، پدرم بهترین مرد دنیا بود. آن‌قدر او را دوست داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که زودتر از پدرم بمیرم. گاهی که کسی در روستا فوت می‌کرد و ما در مراسم ختمش شرکت می‌کردیم، همین‌که به ذهنم می‌رسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم، می‌زدم زیرِ گریه. آن‌قدر گریه می‌کردم که از حال می‌رفتم. همه فکر می‌کردند من برای مرده‌ی آن‌ها گریه می‌کنم. 🔰ادامه دارد.....🔰 👈
‍ 🌷 – قسمت 7⃣ ✅ ... آن‌قدر گریه می‌کردم که از حال می‌رفتم. همه فکر می‌کردند من برای مرده‌ی آن‌ها گریه می‌کنم. پدرم هم نسبت به من همین احساس را داشت. با این‌که چهارده سالم بود، گاهی مرا بغل می‌کرد و موهایم را می‌بوسید. آن شب از لابه‌لای حرف‌های مادرم فهمیدم آن پسر، نوه‌ی عموی پدرم بوده و اسمش هم صمد است. از فردای آن روز، آمدورفت‌های مشکوک به خانه‌ی ما شروع شد. اول عموی پدرم آمد و با پدرم صحبت کرد. بعد نوبت زن‌عموی پدرم شد. صبح، بعد از این‌که کارهایش را انجام می‌داد، می‌آمد و می‌نشست توی حیاط خانه‌ی ما و تا ظهر با مادرم حرف می‌زد. بعد از آن، مادر صمد پیدایش شد و چند روز بعد هم پدرش از راه رسید. پدرم راضی نبود. می‌گفت: «قدم هنوز بچه است. وقت ازدواجش نیست.» خواهرهایم غر می‌زدند و می‌گفتند: «ما از قدم کوچکتر بودیم ازدواج کردیم، چرا او را شوهر نمی‌دهید؟!» پدرم بهانه می‌آورد: «دوره و زمانه عوض شده. » از این‌که می‌دیدم پدرم این‌قدر مرا دوست دارد خوشحال بودم. می‌دانستم به خاطر علاقه‌ای که به من دارد راضی نمی‌شود به این زودی مرا از خودش جدا کند؛ اما مگر فامیل‌ها کوتاه می‌آمدند. پیغام می‌فرستادند، دوست و آشنا را واسطه می‌کردند تا رضایت پدرم را جلب کنند. یک سال از آن ماجرا گذشته بود و من دیگر مطمئن شده بودم پدرم حالاحالا‌ها مرا شوهر نمی‌دهد؛ اما یک شب چند نفر از مردهای فامیل بی‌خبر به خانه‌مان آمدند. عموی پدرم هم با آن‌ها بود. کمی بعد، پدرم در اتاق را بست. مردها ساعت‌ها توی اتاق نشستند و با هم حرف زدند و من توی حیاط، زیر یکی از درخت‌های سیب، نشسته بودم. حیاط تاریک بود و کسی مرا نمی‌دید؛ اما من به خوبی اتاقی را که مردها در آن نشسته بودند، می‌دیدم. کمی بعد، عموی پدرم کاغذی از جیبش درآورد و روی آن چیزی نوشت. شستم خبردار شد، با خود گفتم: « قدم! بالاخره از حاج‌آقا جدایت کردند.» 🔰ادامه دارد.... 👈
‍ 🌷 – قسمت 8⃣ ✅ ... شستم خبردار شد، با خود گفتم: « قدم! بالاخره از حاج‌آقا جدایت کردند.». آن شب وقتی مهمان‌ها رفتند، پدرم به مادرم گفته بود: «به خدا هنوز هم راضی نیستم قدم را شوهر بدهم. نمی‌دانم چطور شد قضیه تا اینجا کشیده شد. تقصیر پسرعمویم بود. با گریه‌اش کاری کرد توی رودربایستی ماندم. با بغض و آه گفت اگر پسرم زنده بود، قدم را به او می‌دادی؟! حالا فکر کن صمد پسر من است. » پسرِ پسرعموی پدرم سال‌ها پیش در نوجوانی مریض شد و از دنیا رفته بود. بعد از گذشت این همه سال، هر وقت پدرش یاد او می‌افتاد، گریه می‌کرد و تأثیر او باعث ناراحتی اطرافیان می‌شد. حالا هم از این مسئله سوءاستفاده کرده بود و این‌طوری رضایت پدرم را به دست آورده بود. در قایش رسم است قبل از مراسم نامزدی، مردها و ریش‌سفید‌های فامیل می‌نشینند و باهم به توافق می‌رسند. مهریه را مشخص می‌کنند و خرج عروسی و خرید‌های دیگر را برآورده می‌کنند و روی کاغذی می‌نویسند. این کاغذ را یک نفر به خانواده‌ی داماد می‌دهد. اگر خانواده‌ی داماد با هزینه‌ها موافق باشند، زیر کاغذ را امضا می‌کنند و همراه یک هدیه آن را برای خانواده‌ی عروس پس می‌فرستند. آن شب تا صبح دعا کردم پدرم مهریه و خرج‌های عروسی را دست بالا و سنگین گرفته باشد و خانواده‌ی داماد آن را قبول نکنند. فردا صبح یک نفر از همان مهمان‌های پدرم کاغذ را به خانه‌ی پدر صمد برد همان وقت بود که فهمیدم پدرم مهریه‌ام را پنج‌هزار تومان تعیین کرده. پدر و مادر صمد با هزینه‌هایی که پدرم مشخص کرده بود، موافق نبودند؛ اما صمد همین‌که رقم مهریه را دیده بود، ناراحت شده و گفته بود: «چرا این‌قدر کم؟! مهریه را بیشتر کنید» اطرافیان مخالفت کرده بودند. صمد پایش را توی یک کفش کرده و به مهریه پنج‌هزار تومان دیگر اضافه کرده و زیر کاغذ را خودش امضا کرده بود. 🔰ادامه دارد.... 👈
‍ 🌷 – قسمت 9⃣ ✅ ...صمد پایش را توی یک کفش کرده و به مهریه پنج‌هزار تومان دیگر اضافه کرده و زیر کاغذ را خودش امضا کرده بود. عصر آن روز، یک نفر کاغذ امضا‌شده را به همراه یک قواره پارچه‌ی پیراهنی زنانه برای ما فرستاد. دیگر امیدم ناامید شد. به همین سادگی پدرم به اولین خواستگارم جواب مثبت داد و ته‌تغاری‌اش را به خانه‌ی بخت فرستاد. چند روز بعد، مراسم شیرینی‌خوران و نامزدی در خانه‌ی ما برگزار شد. مردها توی یک اتاق نشسته بودند و زن‌ها توی اتاقی دیگر. من توی انباری گوشه‌ی حیاط قایم شده بودم و زارزار گریه می‌کردم. خدیجه، همه‌جا را دنبالم گشته بود تا عاقبت پیدایم کرد. وقتی مرا با آن حال زار دید، شروع کرد به نصیحت کردن و گفت: «دختر! این کارها چه معنی دارد؟! مگر بچه شده‌ای؟! تو دیگر چهارده سالت است. همه‌ی دخترهای هم سن و سال تو آرزو دارند پسری مثل صمد به خواستگاری‌شان بیاید و ازدواج کنند. مگر صمد چه عیبی دارد؟! خانواده‌ی خوب ندارد که دارد. پدر و مادر خوب ندارد که دارد. امسال ازدواج نکنی، سال دیگر باید شوهر کنی. هر دختری دیر یا زود باید برود خانه‌ی بخت. چه کسی بهتر از صمد. تو فکر می‌کنی توی این روستای به این کوچکی شوهری بهتر از صمد گیرت می‌آید؟! نکند منتظری شاهزاده‌ای از آن طرف دنیا بیاید و دستت را بگیرد و ببردت توی قصر رویاها. دختر دیوانه نشو. لگد به بختت نزن. صمد پسر خوبی است تو را هم دیده و خواسته. از خر شیطان بیا پایین. کاری نکن پشیمان بشوند، بلند شوند و بروند. آن وقت می‌گویند حتماً دختره عیبی داشته و تا عمر داری باید بمانی کنج خانه.» با حرف‌های زن ‌برادرم کمی آرام شدم. خدیجه دستم را گرفت و با هم رفتیم توی حیاط. از چاه برایم آب کشید. آب را توی تشتی ریخت و انگار که من بچه‌ای باشم، دست و صورتم را شست و مرا با خودش به اتاق برد. از خجالت داشتم می‌مردم. دست و پایم یخ کرده بود و قلبم به تاپ‌تاپ افتاده بود. خواهرم تا مرا دید، بلند شد و شال قرمزی روی سرم انداخت. همه دست زدند و به ترکی برایم شعر و ترانه خواندند. اما من هیچ احساسی نداشتم. انگار نه انگار که داشتم عروس می‌شدم. توی دلم خداخدا می‌کردم، هر چه زودتر مهمان‌ها بروند و پدرم را ببینم. مطمئن بودم همین‌که پدرم دستی روی سرم بکشد، غصه‌ها و دلواپسی‌هایم تمام می‌شود.» 🔰ادامه دارد.... 👈
🌷 – قسمت ١٠ ✅ .... مطمئن بودم همین‌که پدرم دستی روی سرم بکشد، غصه‌ها و دلواپسی‌هایم تمام می‌شود. چند روز از آن ماجرا گذشت. صبح یک روز بهاری بود. توی حیاط ایستاده بودم. حیاطمان خیلی بزرگ بود. دورتادورش اتاق بود. دو تا در داشت؛ یک درش به کوچه باز می‌شد و آن یکی درش به باغی که ما به آن می‌گفتیم باغچه. باغچه پر از درخت آلبالو بود. به سرم زد بروم آن‌جا. باغچه سرسبز و قشنگ شده بود. درخت‌ها جوانه زده بودند و برگ‌های کوچکشان زیر آفتاب دلچسب بهاری می‌درخشید. بعد از پشت سرگذاشتن زمستانی سرد، حالا دیدن این طبیعت سرسبز و هوای مطبوع و دلنشین، لذت‌بخش بود. یک‌دفعه صدایی شنیدم. انگار کسی از پشت درخت‌ها صدایم می‌کرد. اول ترسیدم و جاخوردم، کمی که گوش تیز کردم، صدا واضح‌تر شد و بعد هم یک نفر از دیوار کوتاهی که پشت درخت‌ها بود پرید توی باغچه. تا خواستم حرکتی بکنم، سایه‌ای از روی دیوار دوید و آمد روبه‌رویم ایستاد. باورم نمی‌شد. صمد بود. با شادی سلام داد. دستپاچه شدم. چادرم را روی سرم جابه‌جا کردم. سرم را پایین انداختم و بدون این‌که حرفی بزنم یا حتی جواب سلامش را بدهم، دو پا داشتم، دو تا هم قرض کردم و دویدم توی حیاط و پله‌ها را دوتا‌یکی کردم و رفتم توی اتاق و در را از تو قفل کردم. صمد کمی منتظر ایستاده بود. وقتی دیده بود خبری از من نیست، با اوقات تلخی یک‌راست رفته بود سراغ زن برادرم و از من شکایت کرده بود و گفته بود: «انگار قدم اصلاً مرا دوست ندارد. من با هزار مکافات از پایگاه مرخصی گرفته‌ام، فقط به این خاطر که بیایم قدم را ببینم و دو سه کلمه با او حرف بزنم. چند ساعت پشت باغچه‌ی خانه‌شان کشیک دادم تا او را تنهایی پیدا کردم. بی‌انصاف او حتی جواب سلامم را هم نداد. تا مرا دید، فرار کرد و رفت.» نزدیک ظهر دیدم خدیجه آمد خانه‌ی ما و گفت: «قدم! عصر بیا کمکم. مهمان دارم، دست‌تنهام.» عصر رفتم خانه‌شان. داشت شام می‌پخت. رفتم کمکش. غافل از این‌که خدیجه برایم نقشه کشیده بود. همین‌که اذان مغرب را دادند و هوا تاریک شد، دیدم در باز شد و صمد آمد. از دست خدیجه کفری شدم. گفتم: «اگر مامان و حاج‌آقا بفهمند، هر دویمان را می‌کشند.» خدیجه خندید و گفت: «اگر تو دهانت سفت باشد، هیچ‌کس نمی‌فهمد. داداشت هم امشب خانه نیست. رفته سرزمین، آبیاری.» بعد از این‌که کمی خیالم راحت شد، زیرچشمی نگاهش کردم. چرا این شکلی بود؟! کچل بود. خدیجه تعارفش کرد و آمد توی اتاقی که من بودم. سلام داد. بازهم نتوانستم جوابش را بدهم. بدون هیچ حرفی بلند شدم و رفتم آن یکی اتاق. خدیجه صدایم کرد. جواب ندادم. کمی بعد با صمد آمدند توی اتاقی که من بودم. 🔰ادامه دارد....👈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک کسی ما را دید گفت : آقای قرائتی شما پسر ندارید ؟؟.... 🌹
هر شب رأس ساعت ۲۴ 🌹رسم هر شبمون جهت تعجیل در ظهور امام زمان(عج)🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا