eitaa logo
ناحِله🇮🇷
1.2هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
4.7هزار ویدیو
233 فایل
بسم‌ربِ‌خالِقِ‌‌المَهـد؎✨ لاتَحْزَنْإِنَّ‌اللَّهَ‌مَعَنَا :) -غم‌مخور‌خدابا‌ماست🤍 - کپی‌با‌ذکر‌صلوات‌حلاله‌مومن کانال‌وقف‌‌امام‌زمان‌مون‌ِ . . . شروط‌ناحله 🌱↶ @sharayetr کانال‌عکس‌خام‌ناحله🌱↶ @N313Nahele متولد¹⁴⁰¹/⁷/¹🕊️
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱 🌿 یکی از روزهای بهمن ۵۹، یک هواپیمای عراقی‌، بیمارستان شرکت نفت را بمباران کرد. مینا و مهری هم آن روز بیمارستان بودند. زینب در جامعه‌ی معلمان خبر را شنید. وقتی به خانه آمد، ماجرای بمباران را گفت.با شنیدن این خبر، من سراسیمه به مسجد به سراغ مهران رفتم. در حالی که گریه می‌کردم، در مسجد قدس منتظر مهران ایستادم. مهران که آمد، صدایم بلند شدم و گفتم: "مهران، خواهرهایت شهید شدند... مهران گـُل بگیر تا روی جنازهٔ خواهر هایت بگذارم... مهران، مینا و مهری را با احترام خاک کن. " نمی‌دانستم چه می‌گویم. انگار که فایز¹ می‌خواندم و گریه می‌کردم. نفسم بند آمده بود. مهران که حال مرا دید، آرامم کرد و گفت: " مامان، نترس. نزدیک بیمارستان بمباران شده. مطمئن باش دختر ها صحیح و سالم هستند. به بیمارستان هیچ آسیبی نرسیده. من خبرش را دارم. " با حرف های مهران آرام شدم و به خانه برگشتم. با اینکه رضایت کامل داشتم دخترها در بیمارستان کار کنند، ولی بالأخره مادر بودم. بچه هایم عزیز بودند. طاقت مرگ هیچ کدامشان را نداشتم. شب ها در تاریکی کنار نور فانوس، من و مادرم با شهلا و زینب و شهرام می‌نشستیم. صدای خمپاره ها قطع نمی‌شد. مخصوصا شب ها سر و صدا بیشتر بود. چندین بار نزدیک خانه‌ی ما هم خمپاره خورد. با وجود این خطر ها، راضی به ماندن در خانه‌مان بودیم. در خانه‌ی خودم احساس راحتی و آرامش می‌کردم.راضی بودم همه‌ی ما با هم، در کنار هم کشته بشویم، اما دیگر آواره نشویم. همیشه هم اعتقاد د‌اشتم که اگر میل خدا نباشد، برگی از درخت نمی‌افتد. اگر میل خدا بود، ما زیر توپ و خمپاره هم سالم می‌ماندیم، وگرنه که همان روز های اول جنگ ما هم کشته می‌شدیم. اسفند ماه، مهرداد از جبههٔ آبادان آمد و مهران خبر برگشتن ما را به‌اش داد. مهرداد لباس سربازی تنش بود و یک اسلحه هم دستش بود. او با توپ پُر و عصبانی به خانه آمد. آمد که لب باز کند و ما را مجبور به رفتن کند، که مادرم او را نشاند و همه‌ی ماجرا های تلخ رامهرمز را برایش گفت. شهرام و شهلا و زینب هم وسط حرف های مادرم چیزهایی می‌گفتند. مهرداد از شدت عصبانیت سرخ شده بود. او از من و بچه ها شرمنده شده بود و چیزی نمی‌توانست بگوید. مهران و مهرداد هنوز هم با ماندن ما در آبادان مخالف بودند. از طرفی نگران توپ و خمپاره و هواپیما بودند و از طرف دیگر، مواد غذایی در آبادان پیدا نمی‌شد و آنها مجبور بودند خودشان مرتب نان و مواد غذایی تهیه کنند و برای ما بیاورند که کار آسانی نبود. اول جنگ، رزمنده ها در پایگاه های خودشان هم مشکل تهیهٔ غذا را داشتند؛ ما هم اضافه شده بودیم. پسر ها هر روز نگران بودند که ما بدون نان و غذا نمانیم... ¹ نوحه خوانی به سبک بوشهری و جنوبی ✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱