✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#شهیده_زینب_کمایی
#قسمتسیونهم
اطراف محلهی دستگرد، باغ خیار و گوجه و بادمجان بود. درخت های بلند توت فراوان بود.
حیاط خانهی اجارهای پوشیده از سنگ و ریگ بود. تنها یک شیر آب وسط حوض کوچکی در
وسط حیاط داشت که باید در آنجا ظرف میشستیم.
یک پارکینگ داشت که آنجا را آشپزخانه کردیم. دوتا اتاق داشت، اما حمام نداشت. در
مدتی که آنجا بودیم به حمام عمومی شهر میرفتیم.
چند روزی بیشتر به آخر سال نمانده بود. زینب میگفت
"امسال ما عید نداریم؛ شهرمان را از دست دادهایم، این همه شهید داده ایم، خیلی از
مردم عزادار هستند، خواهر و برادر هایمان هم که اینجا نیستند، پس اصلا فکر عید و
مراسمش را نمیکنیم. "بعد از جاگیر شدن در خانهی جدید، زینب و شهلا و شهرام را در
مدرسه ثبت نام کردم. دلم نمیخواست که بچه ها از درس و مشق عقب بمانند. البته شش ماه
از سال گذشته بود، ولی نمیتوانستیم دست روی دست بگذاریم و سه ماه بعد را از دست
بدهیم.بچه ها باید همهی تلاششان را میکردند که در سه ماه آخر سال، کار یک سال
را انجام دهند و قبول شوند. از طرفی میخواستم با رفتن به مدرسه، شرایط جدید
برایشان عادی شود و کمتر احساس ناراحتی کنند.
چند روز پیش از عید، مهران که حسابی نگران وضع ما بود، اسباب و اثاثیهی خانه را به
ماهشهر و از آنجا به چهل توت آورد. فقط تلویزیون مبلهٔ بزرگ را نتوانست با خودش
بیاورد. برای اینکه حوصلهی بچه ها سر نرود، از اصفهان یک تلویزیون کوچک خرید تا آنها را
سرگرم کند.مهران کارمند آموزش و پرورش بود، ولی از اول جنگ به عنوان نیروی مردمی
و بسیجی از شهر دفاع میکرد. او پسر بزرگم بود و خیلی در حق من و خواهر ها و
برادرهایش دل میسوزاند.همه سعی میکردیم که با شرایط جدیدمان کنار بیایـیم. زینب به
مدرسهی راهنمایی نجمه رفت. او راحت تر از همهی ما با محیط جدید کنار آمد. بالافاصله
بعد از شروع درسش در آن مدرسه فعالیت هایش را از سر گرفت.
یک گروه نمایش راه انداخت و با دخترهای مدرسه تئاتر بازی میکرد. برای درسش هم
خیلی زحمت کشید. توی سه ماه اول، خودش را به بقیه رساند و در خرداد ماه، مدرک سوم
راهنماییاش را گرفت...
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱